10 اسلاید صحیح/غلط توسط: sahar انتشار: 4 سال پیش 31 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام حالتون خوبه من اومدم با قسمت پنجم خب بی مقدمه بریم سر داستان امروز چهار شنبه هست امید وارم زود تست گزاشته بشه
از زبان کای وقتی کیتی بیهوش شود....
تا وارد راهرو شدیم دیدم کیتی دست راستشو گرفت به سرش و بادست چپش دستمو گرفت داشت می افتاد که بغلش کردم هی صداش میزدم کیتی کیتی تورو خدا پاشو چت شد یه هو کیتی صدامو میشنوی 😢 که یهو استادلی اومد از اتاق بیرون بایه قیافه خیلی ترسیده و متعجب گفت اون اینجاس منتخب اینجاس به من الهام شده من متمعنم 😱
گفتم چییییییی این امکان نداره منتخب بعد اون شلیک مرد خودمون تو مراسم دفنش شرکت کردیم . ولی استاد لی که اومده بود مثل من که رو زمین زانو زده بودم و سر کیتی روی پام بود روزمین نشست و با گریه گفت دختر من زندست اون زندست 😢😢😢
از الان به بعد از زبان کیتی ( گفته بودم این پارت باحله یادتونه که 😊)
چشمام رو باز کردم و با اینکه تار میدیدم متوجه شدم تو یه اتاق خیلی شیک هستم آخخخخخ سرم درد میکرد دیدم کای دستش رو زده به کمرش و داره جلو من زمینو متر میکنه یه مرده دیگه که مسن بود پشت میزش نشسته و دستاش رو رو سرش گزاشته 🙏 اینجوری . چقدر این مرد آشناست نمیدونم کجا دیدمش کمی خودمو بلند کردم و گفتم کای بسه دیگه سرم گیج رفت 😂 . تا اینو گفتم اون دونفر عینهو میگ میگ از جاشون بلند شدن اومدن طرفم بهتم زده بود اون مرده گفت عزیز دل پدر بیدار شدی تو زنده ای ... من که داشتم از تعجب شاخ درمیو وردم گفتم جانم ببخشید چیشد الان اینجا چه.....اومدم جملمو کامل کنم دوباره اون سردرد اومد سراقم و یه تیکه دیگه از خاطراتم رو دیدم ......وای نه دیدم که بچه کوچیکیم و دارم تاب بازی میکنم و همین مرد که بهم گفت دخترم داره تابم میده 😨 داخل خاطره به مرده گفتم بابایی یکم یواش تر دارم میوفتم ......😨😨
(اجباری باید بگم از زبان استاد لی ....) تا اومد بقیه جملشو بگه دوباره دستش رو گرفت رو سرش و شروع بع آه و ناله کرد کای از منم نگران تر بود همیشه آرزو داشتم پسری مثل کای داشته باشم انگار داره گیرم میاد میدونم اون سوفی رو دوست داره و من از این بابت خوشحالم 😊 ولی چرا به سوفی من میگه کیتی ؟ کای گفت استاد من برم دکتر بیارم ... داشت میرفت کخ دستش رو گرفتم و گفنم نه پسرم نه اون دارع همه چیو یادش میاره باید صبر کنیم اگه این سوفی تقیری نکرده باشه تهمل میکنه . کای گفت آخه اون داره درد میکشه . لبخندی زدم و گفتم بیا بشین پرم مشکلی نیست. .... ( دوباره از زبان کیتی 😊) بعد اون خاطره یه خاطره دیگه بود من اون مرد و بابا صدا میکردم و اون به من میگفت سوفی جان انگار قبلا اسمم این بوده این خاطره نشون میداد که پدر داشت به من تکالیفم رو یاد میداد واییی چرا انقدر سرم درد میکرد که یه هو مچی یادم اومد اسم من سوفیه اونم پدر واقعیه منه ما اینجا بودیم قبلا اینجا اتاق کار پدرم بود من از ده سالگی تو گروه کلویید ها کار می کردم تا چهارده سالگی که اون اتفاق افتاد ولی هیچی از اون پرونده نیمه یادم نیست من به برادر داشتم اسمش ریو بود من و ریو همیشه باهم بودیم یادمه اون موقع من دختر باهوش و زبر و زرنگی بودم الان همه چی برام آشکار شده ...... دوباره به هوش اومدم دیدم کای بایه قیافه نگران که تاحالا ازش ندیدم زل زده بهمفکر میکردم آدم خود داریه دیدم پدرم هم بالا سرمه ولی لبخند میزنه بلند شدم و پریدم تو بغل پدرم و گفتم پدر جون خیلی دلم برات تنگ شده بود 😢 . استاد لی هم محکم بغلم کرد و گفت : سوفی جان دخترم تو منو یادته ؟ گفتم من همه چیو یادمه شما داداش ریو و همه کسای دیگه وهمین طور اون پرونده نصفه نیمه که باعث تمامی این اتفاقاته ....
همون جوری که داشتم از بغل پدرم در میومدم کای اومد پیشم و گفت من میخواستم بهت ریز نکات ها و چیزای دیگرو یاد بدم تازه فهمیدم تو همون الگوی موفق منی انصافا احمق تر از من دیدی ؟😂 هر سه تا مون زدیم زیر خنده به پدر گفتم داداش ریو کجاس دلم واسش تنگ شده. پدرم گفت باور نمی کنی از وقتی که نبودی دوسال میگزره ولی اون برادر تو که انقدر فضول و عشق ماجراجویی بود دیگه هیچ پرونده ای رو قبول نکرده تازه ..... تا پدر اومد بقیه هرفش رو بگه در وا شد و داداش ریو عزیزم بایه لباس مشکی اومد تو پدرم گفت ببین حلال زاده رو 😂 عشک تو چشام جمع شده بود چقدر بزرگ شده هم زمان با پایین اومدن اشکم گفتم داداش ریو خودتی .؟ داداشم چنان تعجب کرد که انگاری چشماش داشت از حدقه میزد بیرون گفت سوفی تویی لوبیای کوچولو تویی ؟ تو زنده ای خواهر ؟؟؟ گفتم آره داداشی من زندم . نفهمیدم چطور ولی باسرعت باد اومد و بغلم کرد همین جوری که بغزش داشت میترکید گفت تاحالا کجا بودی میدونی چقدر غصه خوردم . منم داداش بزرگم رو بغل کردم و گفتم آره داداشی ولی باید درکم کنی من حافظم رو از دست داده بودم چطور میو مدم پیداتون میکردم . ؟ از بغلش اومدم بیرون که یادم اومد کای هم اینجاست کلا فراموشش کرده بودم 😂 پدر گفت خب انگاری دیگه کارامون تموم شده ولی کیتی تو کجا زندگی میکنی ؟ گفتم نگران من نباشید من پیش پدر و مادر قبلیم زندگی میکنم . پدر گفت اونا کی هستن ؟ گفتم پدرم رئیس شرکت غذایی آگاتا هستش . داداشم گفت آها پدر آقای لیون چادریک فردا قراره بریم خونشون جلسه داریم . پدرم گفت پس عالی شد سوفی تو و کای دیگه برین به کاراتون برسین. کای اومد جلو و گفت ریو نمی خوای بهش بگی ؟ ریو زد تو سرش و گفت آها یادم اومد سوفی من و تو و کای تویه مخفی گاه هستیم . گفتم عه پس بگو اون همه کامپیوتر مال تو بود آره هنوزم تقیر نکری ؟ ریو گفت ما که همونیم کع هستیم همه خندیدیم و من و کای رفتیم بیرون .....
دوباره وارد بعد اصلی شدیم و کای گفت فقت دو دقیقه طول کشید خوبه یک ساعت دیگه وقت داریم که باهم بگردیم . گفتم آره درست میگی بعد کای دستش رو دراز کرد و رفتیم بیرون مخفی گاهمون و اول رفتیم پارک قدم زدیم و کلی اینجور چیزا گفتم کای قدرت دوم تو چیه خندید و گفت چشم جاسوس برات توضیح بدم یا میدونی ؟ گفتم نه بابا میدونم حافظه من برگشته 😂. بعد کای منو برد بستنی فروشی که دینش رو عدا کنه ( قزیه مسابقه دوچرخه ) بعد اینکه بستنی خوردیم رفتیم نشستیم روی نیمکت همون جایی که با مخ رفتم تو دیوار 😂 بعدشم گوشیم زنگ خورد آنا بود برداشتم و گفتم + الو سلام - الو کیتی کجایی دختر بدو بیا بسه دیگه الانه مستخدم بیاد بگه بیان شام
+باشه باشه الان میام تو یه جور سرگرمشون کن تا بیام -باش سریع تر بیا بای +بای... کای گفت چی شد گفتم من دیگه باید برم ببخشید . کای لبخند زد و گفت عیبی نداره روز خوبی بود یعنی عالی بود . گفتم اره درست میگی خدا حافظی کردیم و داشتم میرفتم که کای گفت سوفی یه چیز یادم رفت برگشتم و گفتم چی شده ؟ کای دستم رو گرفت و یه کلید داد بهم و گفت کلید مخفی گاهه گفتم آها دستت درد نکنه فقط تو کی میای مخفی گاه ؟ کای گفت اقلب هر روز ساعت پنج تا هفت مخفی گاهم یورو هم که میدونی خودت داداشته . گفتم آره همیشع اونجا پلاسه 😂 بعد کای گفت یادته داشتی منو به کشتن میدادی !؟ گفتم چی کی کجا؟ گفت قبل از سوار شدن آسانسور بعدشم مگه نگفتم باید تلافی کنم ؟😈 با خنده گفتم نمیشه از زیرش شونه خالی کنم ؟ کای گفت مگه از رو جنازم رد شی تنبیهتم اینه که هر پنج شنبه بیای باهم بریم بیرون .... گفتم کای رودل نکنی قراره هر روز بریم مخفی گاه اخه... که کای پرید تو حرفم و گفت اخه نداره باید بیای ... خندیدم و گفتم باش بابا دیوونه فعلا خداحافظ فردا میبینمت . اونم خداحافظی کرد و رفتم خونه انا .......
انا که دم در پشتی منتظرم بود تا دیدم در رو باز کرد و رفتیم تو تا لباسمو عوض کردم دستمو کشید برد سمت تخت و منو خودش رو نشوند و گفت همه چیز رو میگی یا خودم از زیر زبونت در بیارم .؟ خندیدم و گفتم چطور اونوقت ؟ گفت خب باشه می خواستم بگم لوکاس زنگ زد و چی گفت ولی خب ..... گفتم باش بابا میگپ ولی بعدش توهم بگیا گفت باشه میگم تا اومدم دهن واکنم بگم چی شده مستخدم در زد و گفت بانو های جوان لطفا بیاین سر میز شام 😂😂😂😂 یعنی کارد میزدی خون انا در نمیومد منم غش خنده شدم اخه داشتم فهش هایی که تو زهنش به مستخدم و خودشو و من و کل دنیا میداد میشنیدم 😂😂😂 بعد یه لحضه صدای خنده کای اومد .... فهمیدم داره باچشم جاسوسش مارو میپاد ولی من دختر استاد لی هستم از اون یه سر و گردن بالا ترم 😈 باهاش ارتباط زهنی برقرار کردم و گفتم هر هر هر رو اب بخندی جاسوس 😂 کای که تعجب کرده بود گفت تو از کجا فهمیدی اونوقت ؟ گفتم این یه کد رمزیه که باعث میشه بفهمی کسایی مثل تو که دارن جاسوسی میکنن چی میگن به درد می خوره بعدا بهت میگم . کای خندید و گفت خیلی هم عالی اینطور که من و تو ارتباط زهنی بر قرار کردیم دیگه پول تلفنم نمیدیم . 😂😂😂😂😂 هردو خندیدیم و گفتم اون چشمت رو درویش کن برم غذا بخورم 😂😂 کای گفت باشه ولی فقط یه چیز یادم رفت بهت بدم یورو یه دستگاه اختراع کرده که میتونه هر زمان که اتفاقی برای افراد گروه افتاد به بقیه خبر بده حالا بعدا از طریق دروازه جا به جایی مکان بیا بهت بدمش . گفتم یورو انقدر پیشرفت کرده ... باعث خوشحالیه باشه میام ازت میگیرم فعلا خدافظ . کایم خدافظی کرد و ارتباط زهنی رو قعط کردم انا رفته بود منم رفتم و باا پدر و مادر آنا غدا خوردم .......
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (4)