
سلام دوستان اینم پارت یازده ببخشیددیر شد عکسی هم که گزاشتم آزونا هستش نظرات فراموش نشه❤️❤️❤️
از زبان آیدو:وقتی اومدم خونه اصلا حس انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم...هر کاریم کردم نمیتونستم بخوابم،نمیدونم چم شده بوده،یکی در اتاقمو زدواومد داخل،،لوییس بود اومد کنارم نشست وگفت:چت شده پسر؟؟
گفتم:هیچیم نیس!!خندیدوگفت:اره از اون قیافه داغونت معلومه!یهو یکی بهم زنگ زد تلفن رو که برداشتم،داییم بود که بهم گفت،فردا یه جلسه داریم که من حتما باید بیام،تلفنم که تموم شد دیدم لوییس رفته بود منم دراز کشیدم روتختم دستمو گزاشتم رو چشمام تا خوابم ببره
از زبان لیندا:امروز لیندو بهم گفت:که یه قرار برای فردا شب بزاریم چون میخاد یه حرف مهم بهم بزنه،خاله هتی در زد دراتاقم وبا یک دمنوش اومد تو اتاقم دمنوش رو گزاشت رومیز وگفت:اینو بخور خیلی خوبه!!برداشتمش ویکم ازش خوردم،وگفتم وای عالیه!خاله هتی آهی کشید،وگفت پسر منم عاشق این دمنوش بود.گفتم:پسرتون؟!؟گفت:اره من یه پسر داشتم یه روز از مدرسش زنگ زدن وگفتن که بردنش بیمارستان!!حتی نزاشتن ببمینمش که گفتن مرده!!گفتم:چی مرده؟؟ولی چرا؟؟گفت:نمیدونم..پاشد وگفت وقتی دمنوشتو خوردی بگیر بخواب صبح دیر از خواب پانشی..
مرگ پسر خاله هتی خیلی شبیه مرگ مادرمه میتونم خاله هتی رو درک کنم،صبح که شد آماده شدم ورفتم پایین پیش خاله هتی تاچیزی بخورم
خاله هتی یه میز خوشگل و یه صبحانه مفصل آماده کرده بود گفتم:وای خاله هتی خیلی زحمت کشیدی دستتون درد نکنه...نشستم سر میزو شروع کردم به خوردن صبحانه خاله هتی هم نشست وگفت:منکه هر روز صبحانه حاضر میکنم گفتم ببخشید فردا من صبحانه حاضر میکنم باید دسپخت منم بخورید...وقتی خواستم برم خاله هتی یه لقمه بهم داد وگفت اینم باخودت ببر گشنه نمونی امروز امتحان داری گفتم:خاله من سیر شدم ممنون خاله ناراحت شد وگفت:ولی کارل همیشه باخودش همیشه میبرد تو دلم گفتم کارل بچه دبستانی بوده لقمه رو از خاله هتی گرفتم وازش تشکر کردمو رفتم مدرسه
وقتی رسیدم مدرسه رفتم سر کلاسمو بعد از مدرسه وقتی برگشتم خونه آماده شدمو و به خاله هتی گفتم امروز کار دارم ونمیتونم کمکش کنم...
من رفتم به همون ادرسی که لیندو داده بود،وقتی رفتم به اون ادرس رسیدم به کافه ی شیک باکلاس.لیندو رودیدم که سر یکی از میزا نشسته بود وقتی که منو دید دستشو برام تکون داد منم رفتم سرمیزی که اون نشسته بود نشستم.بعد از سلام احوالپرسی.به لیندوگفتم وای چه کافه ی خشگلی ولی یکمم عجیبه لیندو گفت گفتم بیای اینجا چون کارمهمی باهات دارم یه گارسون اومد وگفت شما چی میل دارید؟!لیندو یه قهوه سفارش داد ومنم که هواسم پرت بود همون قهوه رو سفارش دادم!!لیندو روبهم کرد وگفت:درباره مرگ مادرته من گفتم:منم کلی سوال ازت دارم که باید به همش جواب بدی گفت پس من از اول همه چیرو برات توضیح میدم..
بهش گفتم:چراخ*و*ن*آ*ش*ا*م*ها با انسانا زندگی میکنن گفت:چون نسل ما میخاد یه جوری بین ماها وانسانا صلح برقرار کنن هر،خ*و*ن*آ*ش*ا*م*ی*عهد میبنده که به انسان ها هیچ صدمه ای نزنه،گفتم:زدن زیر قولشون مادر منو اونا کشتن!!نگامکرد وگفت مادر تو رویه خ*و*ن*آ*ش*ا*م نکشته کاریه تراز ای هست،گفتم تراز...چی..چی گفت:تراز ای!!یه نسل نفرین شده،از،خ*و*ن*آ*ش*ا*م*ه*ا..گفتم نفرین شده گفت:اره سال ها پیش بخاطرسرپیچی از فرمانروای خ*و*ن*آ*ش*ا*م*ها نفرین شدند..وقتی که گارسون سفارشامونو آورد لیندو شروع کرد به خوردن قهوش منم که خواستم بخورم یهو دستم خورد به لیوان وهمش ریخت روی میز ولباسم پاشدم لباسمو تمیز کنم یهو دیدم آیدو باچند نفر دیگه وارد کافه شدن..لیندو بلند شد ودستمو گرفت وگفت زود باش بریم وبعد منو تادر خونه خاله هتی رسوند
دوستان نظرات فراموش نشه بعدی رو وقتی نظرات ۱۵تاشدن میزارم...
ممنون.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی عالی عه 😍😍
خیلی خیلی عالی بود همین طوری ادامه بده که عالیه
عالی بود زود تر بعدی و بزار .
میخوای خودم 15 تا پیام بدم 😏
سلام داستانت خیلی قشنگه امیدوارم زودتر بعدی رو بزاری.....
داستان کم کم داره جذاب میشه
دارم نظرات رو برات زیاد میکنم :)
بعدی رو بزار :)
افرین بیشتر شد خیلی خوب شده ولی اخرش رو یه طوری کن که لیندا هم یه خون اشام باشه و اونو پسرای شورا و لیندو شاهزاده هایی با قدرت استثنایی باشن لیندو هم داداش لیندا باشه اینطوری به نظرم قشنگ بشه .البته بازم نظر خودته
زیاد این قسمت جالب نبود اگه بیشتر بنویسی بهتر میشه.ممنون
چرا اینقد کم مینویسی نامررررررد😭😭😭😭اینم یه نظر از ۱۵ نظر😉