
من کل کتاب اصلی که ترجمه شده رو براتون می زارم
پرده اول، صحنه دوازده وزارت جادو، اتاق جلسه ی بزرگ سیل عظیمی از جادوگران و ساحران صحنه را فرا گرفته است. آنها درست مانند تمام جادوگران واقعی مدام وراجی و پچ پچ میکنند. در میان آنها، جینی، دراکو و رون هستند. باالتر از آنان هرماینی و هری روی سکویی قرار دارند. هرماینی: نظمو رعایت کنید. نظمو رعایت کنید. باید حتماً طلسم سکوت اجرا کنم؟ )او با چوبدستی خود جمعیت را وادار به سکوت میکند.( خوبه. به این جلسهی عمومی فوقالعاده خوش اومدین. خیلی خوشحالم که چنین جمعیت زیادی تونستن شرکت کنند. سالهای زیادیه که دنیای جادوگری در صلح بهسر میبره. از روزی که ولدمورت رو در جنگ هاگوارتز شکست دادیم بیست و دو سال میگذره و در کمال خوشحالی باید بگم نسل جدیدی در حال رشد هستند که ستیز زیادی رو تجربه نکردهاند. تا به امروز. هری. هری: چند ماهی میشه که هم پیمانان ولدمورت در حال جنب و جوش هستند. غولهای غارنشینی رو دنبال کردیم که از میان
اروپا میگذشتن، غولهایی که یاد گرفتن از دریا گذر کنن و گرگینه هایی که... خب متأسفانه باید بگم چند هفته پیش ردشون رو گم کردیم. نمیدونیم دارن کجا میرن و کی برای نقل مکان تشویقشون کرده، ولی اطلاع پیدا کردیم که در حال حرکت هستند و نگرانیم که معنی این عمل چی میتونه باشه. به همین خاطر از شما میپرسیم... اگر کسی چیزی دیده یا چیزی حس کرده، چوبدستیش رو باال ببره. حرفهای همه رو میشنویم. پروفسور مک گوناگل... ممنونم. پروفسور مک گوناگل: وقتی از تعطیالت تابستان برگشتیم، به نظر میرسید به انبارهای معجونمون دستبرد زده شده، ولی مقدار زیادی از وسایل گم نشده؛ کمی پوست مار درختی آفریقایی و چند تا مگس بال توری. چیزی از بخش ممنوعه برده نشده. احتماالً کار بدعنق بوده. هرماینی: ممنونم، پروفسور. بررسی خواهیم کرد. )به اطراف اتاق نگاه میکند.( کس دیگهای نیست؟ خیلی خب، خبر مهمتر اینکه - از زمانی که ولدمورت مرده چنین چیزی سابقه نداشته - زخم هری دوباره درد میکنه. دراکو: ولدمورت مرده. ولدمورت از دنیا رفته. هرماینی: درسته، دراکو. ولدمورت مرده، ولی تمام این اتفاقات باعث میشن که فکر کنیم امکان داره که ولدمورت یا بخشی ازش برگشته باشه. این حرف او باعث واکنش حاضرین میشود.
هری: کار دشواریه، ولی باید این سؤال رو بپرسیم تا مطمئن بشیم. اونایی که عالمت شوم دارن... چیزی حس کردین؟ حتی یه سوزش جزئی؟ دراکو: دوباره میخواین علیه کسایی که عالمت شوم دارن پیشداوری کنین، پاتر؟ هرماینی: نه، دراکو. هری فقط داره سعی میکنه... دراکو: میدونی قضیه چیه؟ هری فقط میخواد عکسش دوباره توی روزنامهها چاپ بشه. پیام امروز هر سال یک بار از برگشتن ولدمورت شایعه پراکنی میکنه... هری: هیچکدوم از اون شایعات گفتهی من نبوده. دراکو: جداً؟ مگه همسرت ویراستار روزنامهی پیام امروز نیست؟ جینی با عصبانیت قدمی به سوی او برمیدارد. جینی: صفحات ورزشی! هرماینی: دراکو، هری این مسئله رو به اطالع وزارتخونه رسوند. و من... به عنوان وزیر سحر و جادو... دراکو: یک رأی که صرفاً بهخاطر اینکه دوستش هستی بهدست آوردی. رون به سمت دراکو حملهور شده و توسط جینی متوقف میشود. رون: هوس کردی از من تو دهنی بخوری؟
دراکو: قبول کن - شهرت اون روی شماها هم تأثیر میذاره. برای اینکه کاری کنین اسم پاتر دوباره توی دهن همه بیفته چه کاری بهتر از اینکه )ادای هری را در میآورد( »زخمم درد میکنه، زخمم درد میکنه«. خودتون میدونین معنی این حرف چیه... که شایعهپراکنها دوباره فرصت پیدا میکنن تا پسرم رو با این شایعات مسخره دربارهی اصل و نسبش بدنام کنن. هری: دراکو، هیچکس نمیگه این قضایا ربطی به اسکورپیوس داره... دراکو: به نظر من یکی که این جلسه ریاکاریه. من میرم. او از صحنه بیرون میرود و بقیه هم به دنبال او متفرق میشوند. هرماینی: نه، این راهش نیست... برگردین. ما به یه استراتژی نیاز داریم.
پرده اول، صحنه سیزده خانهی سالمندان جادوگر و ساحرهی سنت آزوالد هرج و مرج و جادو بیداد میکند. اینجا خانهی سالمندان جادوگر و ساحرهی سنت آزوالد است و به همان اندازه شگفت انگیز است که تصور میکنید. واکرها با جادو به حرکت درمیآیند. کاموا های بافندگی با افسون درهم و برهم شده اند، و پرستاران مرد مجبور شدهاند تانگو برقصند. اینها مردمانی هستند که از بار مسئولیت دلیل داشتن برای انجام جادو خالص شدهاند و در عوض، این جادوگران و ساحران فقط برای سرگرمی جادو میکنند و چه لذتی نیز میبرند. آلبوس و اسکورپیوس وارد میشوند. با حیرت به اطراف خود نگاه میکنند و اگر صادق باشیم، کمی ترسیده اند. آلبوس و اسکورپیوس: آم، ببخشید... ببخشید. ببخشید!
اسکورپیوس: خیلیخب، اینجا چقدر بی حساب و کتابه. آلبوس: ما دنبال ایموس دیگوری میگردیم. ناگهان سکوت همه جا را فرا میگیرد. همه چیز بیدرنگ ثابت و کمی افسرده کننده میشود. خانم بافنده: شما پسرها با اون پیرمرد فلکزده چیکار دارین؟ دلفی با لبخندی ظاهر میشود. دلفی: آلبوس؟ آلبوس! اومدی؟ چقدر فوقالعاده! بیا و به ایموس سلام کن!
پرده اول، صحنه چهارده خانهی سالمندان جادوگر و ساحرهی سنت آزوالد، اتاق ایموس ایموس با قیافهی آزرده به اسکورپیوس و آلبوس نگاه میکند. دلفی در حال تماشای هر سه ی آنهاست. ایموس: بذارین ببینم درست فهمیدم. تو اتفاقی یه گفتگو رو شنیدی... گفتگویی که اصالً حق نداشتی بشنوی... و بعد تصمیم گرفتی... بدون اینکه کسی بهت بگه، در واقع بدون اجازه... در کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنی، اونم دخالت شدید. آلبوس: پدرم بهتون دروغ گفت... میدونم که دروغ گفته. اونا یه زمانبرگردان دارن. ایموس: معلومه که دارن. حاال دیگه میتونی بری. آلبوس: چی؟ نه. ما اومدیم اینجا که کمک کنیم.
ایموس: کمک کنین؟ آخه دو تا نوجوون کوچیک به چه دردم میخورن؟ آلبوس: پدرم ثابت کرد که آدم الزم نیست یه بزرگسال باشه تا دنیای جادویی رو تغییر بده. ایموس: پس چون یه پاتری، باید اجازه بدم وارد این قضیه بشی؟ یعنی پشتت به نام مشهورت گرمه؟ آلبوس: نه! ایموس: یه پاتر که توی گروه اسلیترینه... بله، در موردت شنیدم... و تازه یه مالفوی هم با خودش آورده... یه مالفوی که ممکنه پسر ولدمورت باشه؟ از کجا معلوم دستت آلوده به جادوی سیاه نباشه؟ آلبوس: ولی... ایموس: اطالعاتت بدیهی بود ولی اینکه تأیید کردی مفید بود. درسته، پدرت دروغ گفت. حاال برین. هر دوتون. و دیگه بیشتر از این وقتم رو تلف نکنین. آلبوس: )با قدرت و استواری( نه، شما باید به حرفم گوش کنین، خودتون هم گفتین که... خون آدمهای زیادی به گردن پدرمه. بذارین کمکتون کنم اینو تغییر بدین. اجازه بدین یکی از اشتباهاتش رو اصالح کنم. به من اعتماد کنین. ایموس: )صدایش باال میرود( مگه نشنیدی چی گفتم، پسر؟ من دلیلی نمیبینم که بهت اعتماد کنم. پس از اینجا برو. همین حاال. وگرنه مجبورت میکنم بری
به طور تهدیدآمیزی چوبدستیش را باال میآورد. آلبوس به چوبدستی نگاه میکند... دلسرد میشود... ایموس روحیهاش را خرد کرده است. اسکورپیوس: بیا بریم، رفیق، اگه ما یه چیزو خوب بلد باشیم اینه که بدونیم کجا حضورمون مایهی مزاحمته. آلبوس مایل به رفتن نیست. اسکورپیوس دست او را میکشد. او رویش را برمیگرداند و هر دو شروع به رفتن میکنند. دلفی: من یه دلیل به ذهنم میاد که چرا باید بهشون اعتماد کنی، عمو. آنها از حرکت باز میایستند. اونا تنها کسایی هستن که حاضر شدن داوطبانه کمک کنن. اونا حاضرن شجاعانه خودشون رو به خطر بندازن تا پسرت رو برگردونن پیشت. در واقع، من کامالً مطمئنم که حتی برای اومدن به اینجا خودشون رو به خطر انداختن... ایموس: آخه پای سدریک در میونه... دلفی: و مگه شما نگفتی که داشتن یه خودی داخل وزارتخونه میتونه مزیت فوق العادهای باشه؟ دلفی باالی سر ایموس را میبوسد. ایموس به دلفی نگاه میکند، و سپس رویش را برمیگرداند تا به دو پسر نگاه کند. ایموس: چرا؟ شما چرا میخواین خودتون رو خطر بندازین؟ این کار چه نفعی براتون داره؟
🌼🌼🌼🌼🌺🌺🌺🌺🌸🌸🌸🌹🌹🌹💐💐💐🌷🌷🌷
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)