
سرم شلوغ بود واسه همین نرسیدم زودتر بزارم😪 مرسی که صبر کردید😘 توی این قسمت با یه شخصیت دیگه هم آشنا میشید که عکش رو هم روی جلد گذاشتم😋😋😋 از این به بعد هم هر جلد عکش شخصیتها گذاشته میشه🙂🙂🙂
وقتی وارد اون دروازه عحیب شدم نور همه جا رو گرفت و مجبور شدم که چشمهام رو ببندم، کمکم سر و صدا توی گوشم پیچید و وقتی چشمهام رو باز کردم خودم رو میون جمعیت دیدم! تا حالا انقدر از دیدن ادما خوشحال نشده بودم! با سرعت از بین جمعیت رد شدم و به سمت خونه دویدم. تمام توانم رو توی پاهام ریختم، الان فقط دلم میخواد مامانم رو ببینم و از ته دل بغلش کنم. وقتی به خونه رسیدم نفسم به زور بالا میومد. وسایلم رو توی قصر جاگذاشته بودم و کلید خونه توی کیفم بود پس در زدم و بعد از چند دقیقه مامان با چهرهای آشفته در رو باز کرد با دیدنش پریدم بغلش و سفت گرفتمش. مامان منو از خودش جدا کرد و در رو بست، به این رفتارش عادت داشتم ولی این کارش یکم زیادی بود، حداقل میتونست بغلم کنه و بپرسه چه بلایی سرم اومده! با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست؛ مامان دستم رو گرفت و منو روی مبل نشوند و با عصبانیت گفت: کدوم گوری بودی؟ چشمهام لبالب از اشک پرشدن. مامان داد زد: از دیروز کدوم گوری بودی؟ دستش که بالا رفت جیغ خفیفی کشیدم و توی خودم جمع شدم
مامان دستش رو مشت کرد و گفت: از جلوی چشمم گمشو تا بعدا که عصبانیتم خوابید بیام حسابتو برسم. انگار که منتظر همین جمله بودم سریع از روی مبل بلند شدم و توی اتاقم رفتم. خودم رو انداختم روی تخت نچندان نرمم و گریه کردم؛ من نزدیک بود بمیرم ولی اون حتی نپرسید که حالم چطوره! چرا انقدر من بدشانسم؟ همینطور که گریه میکردم نمیدونم چی شد که چشمهام گرم شدن و خوابم برد. با تق تق در کمی جابجا شدم، دوباره تقهای به در خورد که بلند شدم و چشمهام رو مالیدم؛ از روی تخت بلند شدم و گفتم: کیه؟ صدای مامان از اونطرف در اومد. مامان:بیا صبحونهت رو بخور باید بری مدرسه. لبخند محوی روی صورتم نشست؛ همیشه همینه اول دعوا و کتک کتری داریم و روز بعدش انگار هیچ چیزی اتفاق نیوفتاده!
باشهی بلندی گفتم و چراغ اتاقم رو روشن کردم؛ با دیدن صورتم توی آینه کپ کردم! چشمهام باد کرده بودند و موهام خیلی نامرتب و گره خورده بودند. پوفی کردم و یه راست به سمت حموم رفتم بعد از یه حموم نیم ساعته که حسابی سر حالم آورد اون یه دست لباس فرمم رو پوشیدم و لباسای کثیفم رو کف حموم ول کردم. توی حموم که بودم تصمیم گرفتم تمام اتفاقات رو فراموش کنم انگار که هیچ چی نشده. جلوی آینه رفتم و موهای مشکیم رو دم اسبی بستم، کولهی قدیمیم رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. بوی نون تازه که به مشامم خورد انگار جون دوباره گرفته باشم مثل قحطی زده ها افتادم به جون نون و کره؛ بعد از اینکه دلی از عزا در آوردم با دلخوری از مامان خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
داشتم از مسیر رد میشدم که به میونبر رسیدم، با دیدن اون کوچهی تاریک و تنگ همه چی عین فیلم از جلوی چشمهام رد شد و باعث شد که مور مورم بشه، یه لحظه ناراحت شدم از اینکه از سلنا و اسکای خداحافظی نکردم ولی خودم رو با این فکر که اونام دستشون با پادشاه توی یه کاسه بود گول زدم. وقتی به مدرسه رسیدم لیلی پرید بغلم و با نگرانی گفت: الیسیا چرا تلفنت رو جواب نمیدادی مردم از ترس! لبخند جذابی زدم و گفتم: شارژ گوشیم تموم شده بود. و برای اینکه نزارم بیشتر بحث رو کش نده گفتم: دیروز چیا شد؟ لیلی خودش رو روی نیمکت انداخت و گفت: هیچی بابا مثل همیشه کسل کننده بود.
خوشحال بودم از اینکه همه چیز دوباره سر جاش برگشته بود؛ وقتی توی مدرسه بودم همهش احساس میکردم که چند نفر بهم خیره شدن! احساس سنگینی که روم بود رو هر جا که میرفتم احساس میکردم ولی وقتی برمیگشتم کسی رو نمیدیدم و این مقدمهای بود تا ترس مثل ماری توی وجودم بپیچه! زنگ که خورد همراه لیلی توی راهروی مدرسه داشتیم میرفتیم که یه پسره اومد و خطاب به من با لحن عجیبی گفت: آلیسیا امروز عطر جدید زدی؟ با تعجب گفتم: نه چطور؟ پسر که نمیشناختمش گفت: امروز بوی خوبی میدی! نمیدونم چرا با شنیدن حرفای اون پسر از ترس قلبم تند زد! بعد از رفتن اون پسر لیلی دستم رو کشید و از مدرسه بیرون رفتیم. همهش فکرم توی حرفای اون پسر بود، منظورش از اون حرفا چی بود؟ من که امروز عطر نزدم! این افکار تا وقتی که لیلی خواست ازم جدا بشه تا بره خونشون ادامه داشت. با یادآوری اینکه دفعهی قبل چی شد دست لیلی رو گرفتم و گفتم: لیلی میشه امروز بیا خونهتون؟ لیلی با تعجب گفت: اره ولی مطمئنی؟ سرم رو تند تکون دادم و همراه لیلی به راه افتادیم
برای رسیدن به خونهی لیلی اینا باید از یه کوچهی نسبتا خلوت رد میشدیم؛ همیشه تویا ین کوچه چند نفر بودن ولی امروز هیچکس نبود و یه سکوت ترسناک حکم فرما بود! آب دهنم رو قورت دادم، گلوم به شدت خشک شد و واسه همین یه لحظه ایستادم تا آب بخورم ولی وقتی برگشتم به سمت لیلی با جای خالیش مواجه شدم! بطری آب از دستم افتاد، ضربانم روی آخرین حدش رفت و با صدایی لرزون گفتم: لیلی؟ کجا رفتی؟ ولی جوابم فقط سکوت بود. آلیسیا: لیلی دارم میترسم بهتره بیای بیرون. توی یه لحظه اون حس که توی مدرسه داشتم دوباره برگشت ولی این دفعه با صاحب چشمها رو در رو شدم...
حدود ده پونزده تا آدم توی کوچه ظاهر شدند و منو محاصره کردن! از بین اون افرد یه نفر رو شناختم، همون پسری که توی مدرسه بهم گفت بوی خوبی میدم! یه قدم عقب رفتم که پوزخندی زد و گفت: نترس خانوم کوچولو. گفتم: شما کی هستید؟ چه بلایی سر لیلی آوردید؟ پسر پوزخندی زد و گفت: اون که خونهشونه! و بعد قهقههای بلند زد. پسر: فکر نمیکردم که یکی از دخترای مدرسه پری از آب دربیاد. توی شوک رفتم این پسر قطعا انسان نیست! با ترس گفتم: من پری نیستم فقط با چندتا پری برخورد داشتم. پسر ساکت شد و بعد شروع به قهقهه زدن کرد و بعد سرش رو بلند کرد و گفت: هی کارل، شنیدی این خانوم کوچولو چی گفت؟ نگاهش رو دنبال کردم که به یه مرد جوون بالای دیوار رسیدم، مرد با یه حرکت پرید پایین و کلاهش رو پایین آورد. چهرهش خیلی جذاب بود! چشمهایی آبی و موهایی کرم رنگ. مرد جوون گفت: تا حالا مامان بابات بهت نگفته بودن تنهایی نیای بیرون پری کوچولو؟ ولی خب برای ما خوب شد چون خیلی وقت بود دنبالت بودم.
آلیسیا: شما کی هستید؟ من پری نیستم. چشمهای کارل یه لحطه به رنگ قرمز دراومدن که ترسم رو بیشتر کرد و گفت: ببینم نکنه حتی نمیدونی کی هستی؟ گیج نگاهش کردم که با اون پسره شروع کردن به خندیدن، بقیهی افرادشون هم فقط به یه پوزخند بسنده کردند. الیسیا: شما شیطانید؟ همه ساکت شدن، طبق گفتههای سلنا دشمنای پریها شیاطین هستند ولی من موندم چرا گیر دادن به من؟ کارل چند قدم بهم نزدیک شد و و چاقوش رو کشید. قدمی که عقب رفتم افتادم روی زمین و کارل اومد کنارم زانو زد و چاقو رو روی گلوم گذاشت
اشکهام یکی یکی روی گونهام ریختند. کارل با دستش اشکم رو پاک کرد که خودم رو عقب کشیدم. کارل: نترس من پونزده سال دنبالت نگشتم که الان بکشمت! با گریه گفتم: چرا اینکارو میکنی! کارل توی چشمهام نگاه کرد نمیدونم چی دید که چاقوش رو گذاشت سر جاش و بلند شد. اون پسر نزدیک اومد و گفت: کارل حالت خوبه؟ از روی زمین بلند شدم و چهار زانو نشستم صدای حق حقم توی کوچه پیچید. کارل با عصبانیت به سمتم اومد که با ترس از روی زمین بلند شدم و به سمت اون مردای درشت هیکل دویدم و همزمان جیغهای گوشخراش میکشیدم
عجیب بود ولی اون مردای درشت هیکل راه رو برام باز کردن و گذاشتن برم! منم با تمام توانم شروع کردم به دویدن. یه دفعه یه چیزی به پاهام برخورد کرد که روی زمین افتادم و صورت و دستهام خراشیده شد! هنوز تسلیم نشدم و خواستم بلند بشم که موهام از پشت کشیده شدند و بعد نفسهای کارل کنار گوشم خوردند که میگفت: فرار هیچ فایدهای نداره. توی یه حرکت انتحاری زدم توی شکمش و بلند شدم تا فرار کنم ولی باز موهام رو گرفتم و منو انداخت روی زمین! اومد بالای سرم و چاقوش رو دراورد. کارل: خیلی باهات موادب بودم باید یکمی ادب بشی. و بعد چاقوش رو روی موهام گذاشت و اونا رو تا روی شونههام کوتاه کرد! هیچ حرکتی نکردم و فقط توی شوک بودم. پوزخندی کارل روی صورتش بدجور خودنمایی میکرد. دستم رو گرفت و بلندم کرد و داد زد: جیک برمیگرد... حرفش هنوز تموم نشده بود نوز طلایی رنگی از پشت سرمون تابید و کارل به جلو پرتاب شد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود عزیزم 👌👌
بعدی رو زود تر بزار 😊
سلام. من منتظر داستانتم.پس چی شد؟
در حال برسیه
خیلی عالی بود بعدی لطفا
بعدی روز زود بزار خیلی ذوق دارممممم
😄به داستان منم سر بزن دختر خون اشام
😢لطفا لطفا بعدی زود زود بزار خیلی دوق دارم
سلام من تازخ داستان خوندم از اول تا اخر داستانت عالی هست فقط لطفا زود بزار راستی به داستان منم سر بزن دختر خون اشام 😅
و لطفا زود تر بزار
عکس پارت عکس کارل هست ؟
آره
عالی بود دل تو دلم نیست قسمت بعد رو بخونم
عالی!!
خوش بحالت🤣🤣