
صلم صلم😗🙂❤
آنچه گذشت : خب تو پارت قبلی پسر رئیس گرگینه ها یعنی همون ارنولد یا اجر خودمون :| سوفی رو میدزده و به قبیلش میبره.ارکا باخبر میسه و میره تا سوفیو نجات بده که یکدفعه....
از زبون سوفی افتادم رو ارکا و موهاشو میکشیدم و هرچی از دهنم در میومد بهش میگفتم یه دفعه در باشدت باز شد ک از ترس سه متر پریدم هوا.اوفففف قلبم ریخت تو شرتم (این قلب دیگه قلب بشو نیست اینقد میوفته تو شرت:||) از چیزی ک جلوم دیدم یه لحظه امواتمو ملاقات کردم (سلام برسون😗😐) ی ... ی گرگینه خیلییی وحشتناک با چشای خونی.گوشامو گرفتم و ی جیغ فرا بنفش کشیدم ک یه دفعه یکی دستمو گرفت و شروع ب دویدن کردیم دیدم ارکاعه ک دستمو گرفت و از اونجا بیرون اورد.داشتم پشت سرمو نگاه میکردم که دیدم کلییی گرگینه ریختن گشت طرمون و دارن میان.و از اونجایی ک شانستم رو 💩 کراش زده پام پیچ خورد و افتادم زمین. آرکا سریع اومد بغلم کرد و شروع ب دویدن کرد اینقد دوید ک گرگینه ها گممون کردن و ب ی جای عجیب رسیدیم. نفس نفس میزدم از ترس.سرمو بلند کردم دیدم ارکا ی ابروش بالا رفته داره شیطون نگام میکنه.عین بز نگاش کردم ک مغزم یکی کوبوند پس کلم .ععع سریع موقیعتو فهمیدم و از بغلش اومدم بیرون نگا نگا الان چ فکرا ک نمیکنه یه دختر عین چسب سفت چسبید بهش اونم بغلش کرد.استغفرالله تسبیح من کو (بیه😐📿) ی دفعه پام تیر کشید و جیغم رفت ب دور دست ها :) ارکا هول اومد پیشم و گفت _پات پیچ خورد؟ _ ن پ داشت تانگو میرقصید ی دفعه زمین خورد:/ تو ی حرکت پامو پیچوند ک اشک تو چشام جمع شد _خب تموم شد پات جا افتاد _خیلی نحسی خیلی خری.از اون روزی ک منو دزدیدی بدون اجازم هرکاری کردی همه بلاها سرم اومد.دست از سرم بردار راحتم بزار برو گمشو.من بابابزرگمو میخواااام ارکا بلند شد و گفت _باشه من میرم.روز خوش و تو ی حرکت غیب شد حالا من دهنم اندازه غار باز بود داشتم ب جای خالیش عین بز نگا میکردم(بعله دیگه وقتی الکی شعار میدی فکر اینجاهاشم بکن😐)
اروم بلند سدم و دور و برو دید زدم.هیچی پیدا نمیشد.صدامو صاف کردمو گفتم _چه بهتر رفتی ک رفتی ب شمال شرقیم. ولی خب عین چی از تنهایی میترسیدم 😐 دروم اروم ب جلو قدم میذاشتم تا ی کلبه ای خونه ای چیزی پیدا کنم.اینقد راه رفتم ک دیگه شب فرا رسید و ترس منم هزار برابر شد
از زبون آرکا سوفی داشت غر میزد که یه دفعه ی فکری ب سرم زد.بلند شدم و گفتم _باشه پس بدون من روز خوش.و رفتم بالای درخت و غیب شدم از از بالا میدیدم سوفی منگ داشت ب روبرو نگاه میکرد ک یه دفعه سرشو تکون داد و گفت _اصلا رفتی ک رفتی ب شمال شرقیم ذهنشو خوندم ک برخلاف حرفاش عین چی داشت میترسید از تنهایی.یه کوچولو شیطون شدم تا ادبش کنم.منتظر زمان مناسب بودم.سوفی راه افتاده بود و میرفت منم از بابا سرش میرفتم بدون اینکه ببینه.بالاخره تایمش رسید و شب شد.دیگه ترس سوفی هزار برابر شده بود و از ی مورچه هم میترسید.خب وقته اجرای نقسشت صدامو کلفت کردم و گفتم _هی تو کجا داری میری کوچولو؟ ب شخصه میتونم صورت سوفیو ببینم ک از ترس سفید شد.با صدای لرزون گفت _ت...تو...تو کی هستی؟ با همون صدای کلفت خش دار کردم و گفتم _من قاتل شبم...قاتلی ک شبا میاد بیرون و هرکی سر راهش قرار بگیره و میخوره..و ی خنده شیطاتی کردم(بیشعور اگه من بودم ب دیار باقی میشتافتم ازین شوخیا نکن الاااااخ؛/) سوفی دیگه داشت از ترس میلرزید ی سنگ پرت کردم جلو پاش ک ی جیغ کشید _این سنگ مال اولیت قربانیمه ک ب این سنگ انتقالش داوم.ی خون اشام ب اسم ارکا تکبون ک اولین طعمه امشبم شد (عع چرا فامیلیهاتون یکیه؟:/ _نمتونم بگم بعدا میفهمین😁) دیگه سوفی ب گریه افتاده بود و هق هق میکرد داد زد و گفت. _چرا کشتیش لعنتییی.چی از جونم میخوای.چرا کشتیش.من بدون اون نمیتونم زندگی کنمممم.دوسش داشتم ای خداااا چرا کشتیش قاااتل از چیزی ک میشنیدم گوشام کر شد ..گفت دوستم داره؟؟؟گوشام درست شنید.؟؟؟ح..حتما داره شوخی میکنه اره اره همینطوره.صدامو کلفت کردم و گفتم _خیله خب دیگه ابعوره گرفتن بسه اشکاتو پاک کن وگرنه تورو هم میکشم.اصلا این اق ارکاتم مال خودت ایششش و پریدم پایین و سوفی از ترس جیغ زد.منو دید گریه هاش سر گرفت و پرید بغلم محکم بغلم کرد و زار زد
با هق هق گفت _حالت خوبه ا...آرکا؟هق هق..خیلی میترسم..هق هق...او...اون... موهاشو نوازش کردم و گفتم _هیسسس اروم باش توت فرنگی کوچولو من پیشتم لازم نیست از هیچی بترسی.سوفی بی صدا اشک میریخت و هق هقش تو جنگل میپیچید ب بوس رو گونش گذاشتم و گفتم _وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی دیگه گریه نکن افرین تو همون حال خندید و ی مشت ب بازوم زد و گفت _عمت زشته.اصلا تو چرا زنده ای ایشششش پسره ی ایکبیری خندیدم و گفتم _والا تا چند قانیه پیش داشتی جون میدادی.اگه بیشتر پیش میرفت پیشنهادم میدادی.و ابرو هامو شبطون بالا پایین کردم(😂😂) پامو لگد کرد و گفت _نخیرم هیچم اینطور نیست..فقط یه کوچولو ترسیدم همین.اییییش _بعله کاملا معلوم بود ی کوچولو بود😄 _بسه دیگه پررو نشو بیا بریم ی جایی اینجا تاریکه
دستشو گرفتم و رفتیم مست کلبه خودمون.همونطور ک گفتم سرعت سریعمون یکی از قدرتامونه واسه همین در کسری از ثانیه رسیدیم:) سوفی تا کلبه رو دید چشاش برق زد و پرید تو کلبه و سمت مبل پرواز کرد.خودشو رو پهن کرد رو مبل و یه کش و قوسی ب خودش داد و گفت _اخیییییش هیجا خونه ادم نمیشخ (اینجا خونه خودت شد و من بیخبر شدم؟:/) اومدم جوابشو بدم ک دیدم خوابید.اخییی گودووو حتما خیلی خسته بود.خودمم خستم.سوفیو بغل کردم و بردم اتاق رو تخت گذاشتم.خودمم کنارش دراز کشیدم و نگاش کردم تا به خواب رفتیم..... خب تمام رفت بابای🙂🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلاممم عالیییی ولی چرا پارت ۶ نیست؟
داستانت خیلی خوبه یه بار خوندم دارم دوباره میخونم😄
ولی آخرای داستان فهمیدیم پسر خاله دختر خالن پس چرا فامیلی هاشون یکیه؟😐😂
چرا پارت بعدیو منتشر نمیکنین من با پارت هفت نوشتم این منتشر شد اون نشد وااا😐😐
العا نزدیک چهار روزه تو صف بررسیه🥲😂💔
بیبی اصغررررررر خیل کم مینویسییییی 😢😢😢😢😭😭😭پرت بعدو یکم زیادش کن جان سید جین 😐😐
بش🙂🥂😂
معسی عقش اصغر😌💖بیبینید مح چ عقشی دارم ب هیچکی نمدمش 💖😌
😂😂😂😂
سلام برعشق من❤️😂😂😂
عععااااللللیییی ببیییددد بر شمال شرقیمممم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣عااایییی 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂مح فک کنم کع باهم خواهر برادرن یا دختر عمو یا دختر خالن فامیلن باهم درستع یا نع 😐😐بیگو درستع 😐
سلااااام بت
نوموگم کی میشن خدتون میفمین🙂🤪
مح مدونونم کع خواهر برادرن 😌
اگع خواهر برادر باشن پس کی هیز بازی در بیاره شوماها حال کنین؟😂
واع فکر عینجاشو نکردع بیدم 🙂😐😂
بلی بلی😊😊
حالا اگه دلتونم میخواد موتونم خواهر برادر کنم ک کلا هیزبازی تعطیل شه🤪
عععععععععااااااااااااااللللللللللللللللیییییییییییییی
بود (◠‿◕) (◠‿◕) (◠‿◕)
مغسییییی
قول میدم فردا سوفی پاشه ارکا ببینه تو دلش میگه آخ جون بغلم کرد تو مغزش میگه الان ج*ت میدم
😂😂😂