8 اسلاید صحیح/غلط توسط: ✞ᴊɪᴍɪɴ✞ انتشار: 3 سال پیش 11 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سیلامممم اینم از پارت دوم من نمیخوام بمیرم+!:))
اول از همه اینو بگم که شرطایه پارت قبل انجام نشدن:|ولی من گذاشتم پارت جدید و فقط برایه اینکه اولایه داستانه!اما این پارت شرطایه خودش و داره!
لایک:10 بازدید:20 کامنت:5
خدایی کمه اگه بازدیدا یا لایکا کامنتا نرسن پارت جدید خبری نیس:|||دوستوننن دارم بوس بوسس برین بخونید:|💕
تهیونگ =
۴ ماه از مرگ ویکتوریا میگذشت ، نمیدونستم این چند روز چطوری نفس میکشیدم و زندگی میکردم .
حتی حواسم به ساعت نبود ؛ تنها یک چیز تو ذهنم نمایش داده میشد " خونه ای که آتیش گرفته ؛ و خواهرم که حتی لاشه ی مردش هم نبود ؛ ویکتوریایی که با امید یه عروسک خاکستر شد " .
در باز شد و ژولیت اومد تو ، ژولیت رفیق بچگیم بود، کسی که بود که وقتی از درس خوندن خسته میشدیم باهم فرار میکردیم و گیتار باباشو برمیداشتیمو به آبشار میرفتیم ؛ خیلی وقت بود ندیده بودمش اون خیلی عوض شده بود و همه چیو میدونست ، میدونست که قراره اون شب خونه ی مارگارت آتیش بگیره ، حتی واسه نجات دادن ویکتوریا اومده بود اما حیف؛ حیف که دیر رسیده بود .
بی توجه بهش به دیوار خیره بودم ، کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن "
ژولیت:من درکت میکنم ، من خانوادمو از دست دادم! ببین واسه از بین بردن این خشم و ناراحتی هم که شده باید کسی که خونه رو آتیش زده پیدا کنیم.
کنترلم دست خودم نبود ، کی ویکتوریای منو بهم برمیگردوند؟!
عصبی سرش داد زدم!
تهیونگ:اون عوضی رو پیدا کنم که چی بشه؟؟ خواهرم برمیگرده؟ زندگیم دوباره مثل قبل میشه ؟؟
صدامو اوردم پایین تر و با بغضی که گَلومو چنگ میزد ادامه دادم
تهیونگ:امیدوار بودم حداقل لاشه ی مرده ی خواهرمو بغل کنم و عروسکی که میخواستو بهش بدم.
ژولیت =
میدونستم تهیونگ چه دردی رو تحمل میکنه ، حال و روزش دقیقن شبیه وقتی شده بود که به من خبر دادن بابام تو جنگ مرده.
کنارش نشستم و گفتم
ژولیت:درکت میکنم ، امیدوارم زودتر حالو روزت رو به راه شه ؛ هر وقت بهتر شدی بیا باهم حرف بزنیم، چیزای زیادی رو باید بهت بگم .
از اتاق رفتم بیرون و جونگ کوک رو دیدم یه لبخند مردونه زد و گفت
+ بهتره؟
- بدتر شده .
مارگارت همینطوری که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت
+ همش تقصیر منه ، اگه اونروز ویکتوریا رو تو کلبه ول نمیکردم ...
نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و گفتم
- خودتم میمردی ، بس کن مارگارت این تقصیر تو نیست .
پوفی کشیدم و از خونه اومدم بیرون ، این یاروعه جونگ کوک ، یه دوره گرده شراب فروشی بیش نبود اما دلیل اعتماد زیاد تهیونگو مارگارت به اونو نمیدونستم .
الان همه بنظرم مشکوک میومدن حتی اون .
هرچند برای منم سخت بود دوستای قدیمیم رو تو آتیش سوزی و وسط هق هقاشون ببینم .
تو نبود من تهیونگ زیاد با مارگارت صمیمی شده بود اما تا جایی که یادمه اینا همیشه باهم دعوا داشتن ، پوف اینم یه چیز عجیبه دیگه.
کلافه موهامو زدم کنار و به سمت قصر رفتم.
به قصر که رسیدم ، دوک گفت یه نفر اینجاست که کارت داره .
با کوفتکی خودمو تا رو پله ها کشیدم.
یونگی بود بازم میدونستم قراره یه سری چرندیات بگه ، تعجب کردم این دفعه مثل حالتای معمولیش نبود ، مست بود .
پوزخند زدم ، چطور کسی که قبلا فرمانده ی نظامی بوده میتونه تا این حد مست کنه .
با فاصله ازش پرسیدم
- چرا اینجایی؟
با پوزخند جوابمو داد .
+ رفیقت شرابای خوبی میفروشه. اومد نزدیک و به شونم دست زد و ادامه داد
- نمیشه حالا یه شب دوستشو به ما بفروشه؟
عصبی پسش زدم ، به زور سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه .
- کارتو بگو ، اگه نداری میتونی گمشی بری .
+ نترس بابا ، میخام باهات حال کنم .
- عجب عوضی ای هستی ت
قهقهه ای زد و تو تاریکی گم شد .
عصبی بودم ، سوار یه اسب شدم و از قصر بیرون رفتم باید خودمو مشغول میکردم .
به شاه هِنری و سربازای مشکوکش فکر میکردم و حواسم نبود وقتی به خودم اومدم دیدم اسب رو یه زن گِل پاشیده ، از اسب پایین اومدم و معذرت خواهی کردم خواستم دست اون زن رو بگیرم که بلند شما اما دست یه پسر اشراف زاده مانع شد و اون زن بی توجه به دست من دست پسرو فشرد و خودشو انداخت تو بغل اون اشراف زاده و با لوندی از طرف تشکری کرد .
این زن هیچ فرقی با ادمای پول پرست یا نداشت ، چقد حال به هم زن .
بی توجه به رفتارشون سوار اسب شدمو اونو به سمت پل آبی هدایت کردم.
تهیونگ =
حرفای ژولیت منو درگیر کرده بود ، بدون کنترل بلند شدم و از خونه زدم بیرون ، تو این مدت همه چیز عوض شده بود!
سراغشو از نگهبانا گرفتم ، بهم گفته بودن فرمانده شده ، جالب بود چون اون هیچوقت خشن نبود .
داشتم از پل آبی رد میشدم که برم خونه
دیدمش دوییدم طرفش و دستمو گذاشتم رو شونش
با دیدن من جا خورد اما برخلاف شخصیت سردش بهم یه لبخند گرم زد .
نه اون ، هر کسی الان منو میدید تعجب میکرد که از خونه اومدم بیرون اما این موضوع منو خیلی درگیر کرده بود
ازش راجب حرفایی که میخواست بزنه پرسیدم اما در آخر چیزایی گفت که منو گیج و عصبی کرد .
جونگ کوک =
چشامو بستم
من اینجا چیکار میکردم؟
واسه یاد گرفتن گیتار ؟
واسه کمک کردن به کسی که فقط چند ماهه میشناسمش؟
یا واسه فروختن شرابای اسپانیایی که به قیمت خوبی فروش میرف؟
پوفی کشیدم که مارگارت با یه عالمه هیزم اومد تو و ریختشون تو شومینه ، گفت
+ هنوز نخوابیدی ؟
- خوابم نمیبره
اوهومی گفت و رفت تو اتاقش
نیم ساعت بعد با حالت عصبی گفت
+ قیچی رو ندیدی؟
- قیچی برا چی؟
+ موهام رو مخمه شونه نمیشه یه تیکه رو میخام بچینم
اون با موهای بلند واقعا با نمک بود پس گفتم
- حیفه برو دوباره تلاش کن گره باز میشه
+ نمیتونم سرم درد گرفت
- خب اروم شونه کن .
+ حوصله داریا
رفت تو اتاقش و درو پشت سرش محکم کوبید ، برا خودم یکم شراب قرمز ریختم ، ظرفیت الکلم بالا بود و با یکی دو پیک تلو تلو نمیخوردم
اما نمیدونم چرا با دیدن مارگارت با اون موها بی حواس و بی کنترل دستم سمت دستش رفت و شونه رو ازش گرفتم تا خودم موهاشو شونه کنم.
جونگ کوک =
مارگارت دستم رو پس زد وگفت
+ خودم بهتر بلدم شونه کنم .
بی توجه بهش رفتم و با چیزی که دم در دیدم متعجب شدم
***
تقریبا یه هفته شده بود که ژولیت ما رو با فرمانده یونگی اسپانیا فرستاده بود .
درک نمیکردم که چرا میخواست به ما حرکات رزمی یاده بده .
اما برعکس من و مارگارت تهیونگ تنها کسی بود که بدون هیچ حرفی هر چی یونگی میگفت رو عملی میکرد.
تهیونگ =
بوی خون تو سرم پیچیده بود ، تنها چیزی که میخواستم قتل بود .
قتل قتل و قتل
اهمیت نمیدادم اون کی باشه همونطور که ژولیت گفته بود باید برای کم کردن خشم هم که شده انتقام گرفت.از خودم عصبانی بودم.
هیچوقت فکر نمیکردم تنها هدفم قتل باشه!
بی تفاوت به حرفای تندی که تو مغزم میپچید آخرین ضربه ی شمشیرم رو تو قلب مترسکی که واسه تمرین درست کرده بودن ، فرو کردم.
ژولیت =
برای بار هزارم سر دوک داد زدم
- اینا همشون سربازای به درد نخوری هستن ، من بهتون گفته بودم تو شهر اعلامیه پخش کنین دولت ما هیچوقت نمیتونه با وجود چنین ارتشی و چنین سربازای بزدلی موفق شه .
+ خواستیم پخش کنیم ، شاه گفتن نیازی نیست.
پوزخندی زدم و برای چندمین بار قدمامو تند کردم تا برم با اون سایکوی روانی حرف بزنم.
بی توجه به سربازایی ک میگفتن شاه مهمون داره درو محکم باز کردم ، ملکه ی مادر بود.
ادای احترام کردم و در مورد سربازا بهش گفتم اما این دفعه به احترام ملکه ی مادر باهاش ب ارومی صحبت کردم .
گفت
+ نیازی نیست ، سربازای خودمون عالی هستن .
- این سربازا نمیتونن در مقابل ارتش انگلیس دووم بیارن ، نگفته
بودم ؟
ملکه ی مادر از طرز گستاخانه و طعنه امیزم تعجب کرده بود اما گفت :
+ اگه اون فرماندست پس صلاح کشور رو میخاد ، پس اعلامیه پخش کنید .
کلافی بهش یه لبخند مصنوعی تحویل دادم تا شاه هِنری خواست صحبت کنه ملکه دستشو به علامت نه تکون داد.
بعد از ادای احترام از اون اتاق مسخره بیرون رفتم.
هر اتفاقی که میخواست بیفته برام بیفته ، الان تنها چیزی که میخواستم به قتل رسوندن قاتل ویکتوریا و به خاطر اوردن تصویر شاهزاده ی دوم بود.
تهیونگ =
بدون اینکه تکون بخورم ، رخ نمایان کرده بودم تا نقاش عکسم رو نقاشی کنه.
تقریبا تموم شده بود که گفت
+ سرورم ، میتونید بلند شید ، بعد از اتمام نقاشی رو به دستتون میرسونم.
بی اعتنا به نقاش حوصله سر بر از اتاق بیرون رفتم و با صدای ی سرد و خشک ژولیت به سمتش برگشتم
+ سرورم ، من باید باهاتون صحبت کنم.
مطمعنم الان براتون سواله که چرا من تو اون قصرم ؟ چرا همچین مرتبه ای دارم؟ اون نقشه ای که با بچه ها کشیدیم چی شد ؟ چرا من اسپانیا نیستم ؟ فرمان های نظامی چیشد و...
خب راستشو بخاین داستان من از اون شب شروع شد
شب قتل شاه !
***
شب بود و همه خوابیده بودن ، بعد از اینکه مطمعن شدم یونگی هم خوابه ، شمشیرشو از کنار دستش برداشتم و با اسب از اسپانیا فرار کردم .
با خودم زمزمه کردم " متاسفم بچه ها ولی برای گمراه کردنتون این نقشه لازم بود " .
دم دمای صبح بود که رسیدم پاریس اسب رو گذاشتم پشت قصر و از در پشتی و خیلی مخفیانه وارد قصر شدم .
یکم طول کشید اما بالاخره اتاق هِنری رو پیدا کردم .
قاتل خانوادم !
شمشیرمو از غلاف کشیدم بیرون و گذاشتم رو گردنش ، با حس سردی و برندگی آهن رو گلوش بلند شد و با چیزی که دید شوکه شد .
پوزخندی زدم و شمشیرم رو پرت کردم اونور و گفتم
- یادم رفته بود ، با سلاح جنگیدن فقط مخصوص تو عه ، با همین دستایی که خاکستر خواهرمو لمس کردم قراره بکشمت و قهقه ای زدم .
دستمو گذاشتم رو گلوش و اون واسه زندگی کردن تقلا میکرد، بی توجه به التماساش واسه زنده موندن دستمو محکم تر فشار دادم.
با تقلا دستش سمت شمشیری که گوشه افتاده بود برد و تا اومدم به خودم بجنبم شمشیر رو برداشت و به سمتم پرتاب کرد ، درست قبل از برخورد شمشیر به من دستی اون شمشیر رو متوقف کرد و شمشیر رودرست تو قلب شاه فرود اورد.
خون رو دستم و صورتم پاشیده بود.
عقب رفتم تا تصویر اون شخص رو ببینم ، اما تنها چیزی که به چشم میومد چکمه های گِلی و شنل مشکیش بود.
چشممو چرخوندم و به هِنری که بی جون رو زمین افتاده بود نگاه کردم.
یکم ترسیده بودم و دست پاچه شده بودم نمیدونستم قراره چی بشه!
اما اون شب فقط یه چیزو درک میکردم اونم اینکه این پایان داستان من نبود.
این پایان داستان من نبود.
اون شخص دستشو از شنل بیرون برد و از گردن شاه گردنبندی رو پاره کرد و به سمت من گرفت
و گفت:
+ برو و صندوقی که اونگوشه هست رو باز کن
صدای ژولیت بود بی توجه به حرفش پرسیدم
تهیونگ: تو چرا اومدی؟
ژولیت: به قدری دستو پا چلفتی هستی که اون تو رو میکشت ، واقعا باورم نمیشه تو پسر شاهزاده ی دوم هستی ، این احمقانست چون تو حتی تو جنگیدن هم استعداد نداری.
از حرفاش گیج شدم ، بلند شدم اما به زور تعادلم رو حفظ کرده بودم دست پاچه بودم و میلرزیدم.
چند بار سعی کردم کلید رو تو قفل بچرخونم اما نمیشد ، ژولیت با بی حوصلگی دستمو کنار زد و قفل رو چرخوند و کاغذی که تو صندوق بود رو دستم داد .
رو اون کاغذ امضای بابام بود ، دست خطش کاملا شبیه اون بود .
با عجله چیزایی که رو اون کاغذ نوشته شده بود رو خوندم نمیدونستم ، هیچی نمیدونستم و هیچی رو درک نمیکردم حس بدی داشتم حس میکردم قلبم داره کنده میشه .
تا وقتی که از حال رفتم .
اما فرداش وقتی چشام رو باز کرد با ژولیت مواجه شدم .
اما چیز عجیب این بود که تو یه اتاق مجلل بودم ، دقیقا مثل قصر!
من تو قصر بودم؟!
منتظر بودم ژولیت بخاطر کار دیشبم فحشم بده اما با طرز حرف زدنش حس کردم وجودم یخ زد .
خیلی سرد و خشک گفت
ژولیت:سرورم ، خوشحالم که بهوش اومدید .
-تهیونگ:اینجا چخبره؟ میشه یکی منو روشن کنه؟ تو چته از دیشب داری منو گیج میکنی اصن اون نامه چی بود چرا توش مزخرف نوشته شده بود .
صورتشو نزدیک به صورتم کرد و آروم گفت
ژولیت:وقتی میگم یه احمقی ینی یه احمقی.
نشست و همیشه چیز رو بهم توضیح داد ، این اولین باری نبود که منو شوکه میکرد راستش کار همشگیش شوکه کردن و عصبانی کردن من بود.
با اخم بهش زل زدم که جمله ی آخرش رو گفت "
ژولیت:تو باید تو جایگاه اصلیت باشی و منم سر جایگاه خودم ، چون من نمیخام بمیرم!
اخمم عمیق تر شد ، بلند شد و خواست بره همراه قدمایی که بر میداشت تکرار کرد
ژولیت:با کارایی که دیشب کردیم حداقل امروز باید یکم دست پاچه میبودی!
لبخند کثیفی زدم و تو حرفش پریدم
-تهیونگ:گذشت اون آدمی که زندگیش تو یه اشک خلاصه میشد ، برام چیزی فرقی نداره ؛ حتی اگه من دیشب اونو کشته باشمم امروز با خندون ترین حالت پیش مردم ظاهر میشم .
با بی اعتنایی بیرون رفت.
ژولیت =
اینکه یه شبه همه چیز رو درک کرده بود برام غریب بود .
آدمی که من میشناختم اینطوری نبود .
ولی خب اون شب هر چیزی که باید میدیدم رو دیده بودم، اون شب وقتی که شاه گفت به دیدنش برم و رفتم و وقتی که بهم گفت تنها دختر و پسر شاهزاده ی دوم رو آتیش زده و من دیگه هیچ مدرکی بر علیه اون ندارم و قراره از مقامم طرد شم، کاملا مطمعن شدم که چیزی که شاهزاده ی دوم به جا گذاشته بچه هاش یعنی ته وویکتوریا بودن!
پس شاهزاده ی دوم پدر تهیونگ بوده و این یعنی اینکه بعد از به قتل رسوندن شاهزاده ی دوم بچه ی اون باید شاه شه نه شاهزاده ی سوم و این یعنی اینکه تهیونگ شاه بود .
عصبانی بودم هم از اینکه چرا خودم زودتر اینو نفهمیده بودم هم از اینکه چرا به رفتار های این عوضی یه ذره ام شک نداشتم .
اما یه چیز این وسط بد بود ، اونم اینکه هِنری نمیدونست تهیونگ زندس و اگه میدونست صد در صد اونم میکشت ؛ ساعت ها به این فکر کردم و آخر تنها چیزی که به ذهنم رسید قتل بود .
این اولین بارم نبود که کسایی مثل اون رو میکشتم ، دم دمای صبح بود از در پشتی وارد قصر شدم و با هزار بدبختی خودمو به اتاق اون رسوندم اما چیزی که دیدم غیرقابل باور بود اون ته بود که به جونش افتاده بود و سعی در خفه کردنش داشت تا جایی که امکان داشت سعی کردم جلو نرم اما وقتی شمشیر رو بلند کرد درو محکم باز کردم و مانع شمشیر شدم که به تهیونگ نخوره اما خشمی که اون موقع در برابر هِنری داشتم بیشتر از همیشه بود پس بدون وقفه شمشیر رو تو قلبش فرو بردم .
ب تهیونگی که دستپاچه تراز من بودو از جنازه فاصله گرفته بود نیم نگاهی انداختم و به گردنبند هِنری که برق میزد نگاه کردم وبرای اینکه ازگردنش دربیارمش پارش کردم.
این کلیدصندوقچه ای بودکه قبلن دیده بودم پس بدون معطلی ب سمت تهیونگ رفتم و کلیدروبهش دادم چون مطمعن بودم هر چی بود مربوط به اون بود!
بعد خوندن اون نامه با عرقی سردی که ریخته بود بیهوش شد!
تواون موقعیت تنها کاری ک میتونستم بکنم این بود ک نامه روبخونم اما منم بعداز خوندن اون نامه واقعا ناراحت شدم!
تن بی جون هنری رو کشیدم و از پنجره ی قصرب پایین پرت کردم واون نامه رو برداشتم و سراغ ملکه ی مادر رفتم قبلش تهیونگ رو سرجای شاه خوابوندم و خون رو از همه جاش حتی از زمین پاک کردم.
نامه رو بهش نشون دادم و تهدیدش کردم!
بزن بعدی آنچه خواهید خواند←💫😊
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)