
سلام اینم پارت ۳🙂
شروع داستان]..... سرمو برگردوندم سمتش:ت...توکی هستی؟چه گروهی؟من کجام؟ ؟؟؟:خوب فقط میشه به چند تاش پاسخ داد من جیمینم عام خوب بعدا خودت میفهمی یه چند روز اینجا مهمون منی اگه دختره خوبی باشی که هیچی وگرنه به خوبی باهات حرف نمی زنم ا.ت:میشه بگید از من چی میخوایید؟ جیمین:گفتم که میفهمی
◇جیمین◇ شکنجه گر گروه ۲۵ ساله دوست دوران کودکی تهیونگ خوانوادش مردن بر خلاف ضاهر کیوتش قلب سردی داره
ز زبان♡تهیونگ♡ توی اتاق کارم نسشته بودم که یکی در زد حدس میزدم جی هوپ باشه لیوان تو دستمو گذاشتم رو میز:بیا تو _سلام نقطه فهمیدم کیه:)[وقتی دونفر دارن با هم صحبت میکنن اینو میزارم_] _خب میشنوم _اون تنها وارث مین ماک مون مین ا.ت عه ۲۱ سالشه و همه ی مهارت های لازم رو داره کسای زیادی دنبال گرفتن اونن تا به ثروت پدربزرگش برسن _هوم جالب شد _اون دل خوشی از خوانوادش نداره ولی... _ولی؟ _ولی یه دوست از بچگی داره که خیلی براش مهمه جونشم براش میده اسمش شینه و ۲۴ سالس _خوبه باید یه نماییش راه بندازی سوال دیگه ای هست؟ _نه _عاا راستی سر راهت به کوک بگو بیاد اینجا _باشه از صندلی بلند شدم ل.ع.ن.ت بهت هیچ وقت به این کت شلوار عادت نمی کنم کوک:سلام _سلام صدات زدم که بری دختره رو از اتاق شکنجه ببری یه اتاق خوب بهش بگو حموم کنه بعدش بیاد اینجا _باشه خدافظ
_کوک_ کسی که معاملات مواد و اسلحه رو انجام میده ۲۴ ساله کوچیک ترین عضو گروه خوانوادش مردن
از زبان *ا.ت* داشتم تو مغزم با خودم کلنجار میرفتم که یکی اومد تو اتاق چهره ی خیلی معصکمی داشت رو به روم وایساد:رییس گفتن شما رو ببرم اتاق جدیدتون تا بعد حموم کردن برید اتاق رییس _چی میگی رییس کیه؟یکی به من جواب بدهههه._. _لطفا داد نزن دنبالم بیا قیافش ترسناک و مصمم بود ترسیدم و مثل جوجه افتادم دنبالش رسید به یه اتاق _اینجا منتظرم تا حموم کنی _باشه مرسی رفتم تو اتاق یا حضرت پشم اینجا چه خوشکله._. ول کن من الان تو موقعیت بدی هستم رفتم حوله رو براشتم دلم میخواست زود بهمم اینجا چه خبره بعد حموم کردن لباس ساده ای از تو کمد تو اتاق برداشتم پوشیدم و رفتم بیرون و دوباره دنبال اون آدمه رفتم _هوی برادر اسمت چیه _چرا میخای بدونی؟ _خب کنجکاوم _بهتره نباشی ولی من کوکم _اها باشه _خب این در اتاق رئیسه من دیگه میرم _باشه خدافظ کوک در زدم وارد اتاق شدم چهره ای که رو به روم بود برام اشنابود ها اون همون مرتیکه بود که همش تو بار پلاسه _هوی عوضی با من چیکار ااری چرا منو آوردی اینجا دیونه زنجیری _درس حرف بزن _نمی خوام نمی زنم _دهنتو میبندی یا ببندم _بیا ببند._. با چاقویی که از کنار گوشم پرواز کنان گذشت فهمیدم یاری کلا روانیه _عام خوب ببخشید معذرت میخوام میشه بپرسم چرا منو عاوردین اینجا؟ _میخوام عضو گروه من بشی بشی زیر دست من به مافیای واقعی خوب نظرت؟ _اگه نخوام؟ _تا فردا وقت داری نظرت و بهم بگی اون وقت میفهمی میتونی بری اتاقت و تا فردا بخوابی فردا صبح ساعت ۱۰ در اتاق باز میشه بیا و بهم نظرت رو بگو _عام خوب ب..باشه خدافظ منتظر حرفش نموندم و رفتم سمت اتاقم همین که وارد اتاق شدم در پشت سرم بستن خودمو نداختم رو تخت خواب باید جالب باشه اینکه مافیا باشی ولی خب من نمی خوام آدم بکشم پس میگم نه _فردا صبح ساعت ۱۰_ در اتاقم بازم شد با دو رفتم سمت اتاق هون پسره که رییس بود
بدون در زدن رفتم تو داشتن یه پرده مثل پرده ی سینما وصل میکردن _چیه مخوای فیلم ببینی؟ _نه واسه توعه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب چرا دیگه ادامه نمیدی؟
نمی دونم ایده ندارم
دیگه ادامه نمیدم
چرا تو رو خدا ادامه بده🙏💙
به جاش یکی دبگه مینویسم امید وارم از اون خوشت بیاد
سلام من خیلی عاشق اینجور داستانای مافیایی و اینجور چیزام لطفا پارن ۴ زودتر بزار💜💗