اولین داستانمه امید وارم دوست داشته باشید😘
یک روز قشنگ بود . که رفته بودم تو یه بازار من ته بازار بودم؛ که یک چیزی نظرم رو جلب کرد یک خانم بود قیافش برام آشنا بود ولی هرچی فکر کردم چیزی به سرم نرسید منم خواستم برم که عطر آن خانم افتاد منم برداشتم بهش بدم اما دیدم بدو بدو داش فرار میکرد منم دنبالش رفتم تا به یک جای خلبت رسیدم ترسیدم و خواستم فرار کنم . که یک صدا زیبا از اون خانم بیرون اومد و فهمیدم اون رزیه😻 خواستم جیغ بزنم و گفت سییسس بعد گوشزد در آورد و یک چیزایی به کره ای گفت:
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (6)