
بچه ها توی نتیجه چالش هست
(۳ سال بعد وقتی ا/ت ۱۵ سالش میشه) از زبان ا/ت : با صدای الارم بیدار شدم روی تخت گیج و بیج نشسته بودم 😑 😑 💔 دستمو گذاشتم روی گوشی تا صدای الارم قطع بشه از روی تخت بلند شدم رفتم توی wc 😁😁اتاقم آب زدم به صورتم این کوکی رو مخم امروز اینجاس یعنی با اون میریم مدرسه 😑 😑 💔 از wc اومدم بیرون و از اتاقمم اومدم بیرون رفتم سر میز صبحانه پیش اریان گفت : صبح بخیر 😑 😑 😐 💔 گفتم : همچنین 😁 😁 💔 قیافه اون این لحظه : 😑 😑 😑 😑 💔🔪 🗡️ کوک و کای از اتاق ها اومدن بیرون کای نشست پیش من و کوک نشست پیش کای منو اریان و کای داشتیم از خنده می مردیم اما خدمونو نگه داشتیم کوک گفت : چیه 😑 😑 🗡️ کای گفت : برو جلو اینه 😆 😆😅کوک پاشد رفت تو اتاق دستمو گرفتم بالا گفتم : سه3️⃣ دو2️⃣ یک1️⃣ و صدای جیغ کوک اومد ما سه تا از خنده از روی صندلی افتادیم روی زمین 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 کوک بدو بدو اومد پایین گفت من میرم موهام رو شونه کنم😣 😣 💔💔 و دوباره بدو بدو رفت بالا سرمو از خنده گرفته بودم به کای گفتم : دیشب با موها این بدبخت چیکار کردی🤣 🤣 🤣 کای گفت : هیچی فقط رو موهاش جوری که روس سرش نریزه آب ریختم 🤣 🤣 😐 گفتم : منم با تو و اریان باید یاد بگیرم از این کارا بکنم 🤣 🤣 🙄 😛 💔 قیافه اریان و کای اون لحظه : 😐 😑 😑 💔 کوک رو دیدم که با یه لیوان اب بالا سر کای وایساده به من اشاره کرد که چیزی نگم 😐 😐 منم چشمک زدم یعنی باشه 😛 😉 اب رو ریخت روی سر کای و فرار کرد منم بلند شدم کای مثل برق گرفته ها پرید 😅 😅 😆 😂 داد زد : کککککککککککوک کوک گفت : بله تا اومد کای جواب بد خدمتکار ها صبحانه رو اوردن کای رفت تا سرشو با حوله خشک کنه 😅 😅 منو کوک دوباره نشستیم 😐 😐 💔 کای هم با موهای خشک اومد رو به کوک گفت : ۱ ۱ مساوی 😑 💔 💔 کوک گفت : اره 😅 😅 🤣 کای گفت : نخند 😐 😑 💔 بعد صبحانه با اریان رفتیم حاضر شدیم و رفتیم توی ماشین منتظر کوک و کای 😐 😐 رو به اریان گفتم : ۱......۲.......۳ و صدا در ماشین اومد و اون دوتا اومدن توی ماشین رو به اریان چشمک زدم 😉 😉 💔 😐 و منو اون ریز ریز خندیدیم کوک گفت : چیه منو اریان گفتیم : nothing (حس انگلیسیم گل کرد😐💔و بگم یعنی هیچی ) 😆 😆
(بعد مدرسه ) به راننده گفتم : من کلاس دارم خودم میام خونه ( یه نکته کوکم همون کلاسا رو داشته ها 😐 😐 💔 ) و راننده با اریان و کای رفت خونه منو کوکم به سمت کلاس نقاشی راه افتادیم کوک سرعتشو تند کرد🏃🏼♂️ 🏃🏼♂️ 🏃🏼♂️ تا به کنار من برسه وقتی رسید کنار من سرعتشو کم کرد و راه رفت گفت : یه سوال گفتم : بگو گفت : امروز سر کلاس نقاشی امتحان داریم ؟😕 😕 گفتم : یکم 🧠 🧠 🧠 مغزتو به کار بنداز اره دیگه 😑😑 😬💔 💔گفت : خب حالا یادم نبود خو 😑 💔 💔 🗡️ 🗡️ 🗡️🗡️ گفت : یه سوال دیگه هم دارم 🥺 🥺 گفتم : بگووووووووووووووووو 😑😑 گفت : باشه چته حالا 😑 🗡️ 🗡️ میگم تو توی مدرسه رشتت چیه ؟🤨 🤨 گفتم : چیکار داری؟ گفت : بگو حالا گفتم : هنر 😍 😍 گفت : اهان گفتم : خب بگو دلیلشو گفت : خب😅 😅 می خواستم ببینم رشتت مثل منه یا نه گفتم : خب رشته تو چیه ؟🧐 🤨 🤨 🧐 گفت : منم رشتم هنره گفتم : اهان😐 💔 💔 (بچهها سال دیگه مدرسه ها طبق رشته هاشون جدا میشه فعلا با اریان و کای توی یه مدرسن فقط نمیدونم اونام انتخاب رشته دارن یا نه😐 💔)وایسادم اما اون انگار حواسش نبود و و برا خودش می رفت 😐 💔 😑 💔 وایییی دارم از دستش کلافه میشممم🗡️ 🗡️ 🗡️ (بگم که اگه جمله هارو اشتباه نوشتم دارم اهنگ گوش میدم و باش میخونم به خاطر اونه😐 💔 💔 ) داد زدم : هوی یکم دیگه بری میری توی دیوار 😐 💔 💔اما دیر گفتم و رفت توی دیوار داد زد : اخخخخخخ😖 😖 😖 😖 رفتم سمتش اصن براش نگران نبودم 😐 😐 😐 💔 💔 کشیدمش توی کلاس نقاشی گفت : دماغم👃🏻 👃🏻 👃🏻 👃🏻 👃🏻 گفتم : من بهت هشدارمو داده بودم 😐 😐 😐 💔 💔 💔 صدای معلم نقاشی اومد گفت : سلام بچه ها بشینین کلاس داره شروع میشه امروز مسابقه داریم☺️ ☺️ ☺️ گفتم : چشم خانم ( معلمشون خانومه ها 😉 ) نشستم کنار بهترین دوستم اسمش مین هی بود کنارش نشستم کوکم مثل بچه مودب ها دنبالم اومد و نشست کنارم تعجب کرده بودم پقی زدم زیر خنده گفتم : مثل پنگوئن راه میرفتی😂 😂 🤣 🤣 🐧 🐧
اما ادامه دادم : اما مثل خرگوشی😐 😐 😐 🤣 🐰 🐰 گفت : قیافته 😐 😐 💔 💔 💔 🗡️ گفتم : خرگوش که خوبه 😐 💔 باشه من خرگوشم گفت : اما در هر حال حیوونه😆 😆 😆 😆 پس تو الان یه حیوانی 🤣 🤣 🤣 صدا استاد اومد گفت : خب بچه ها ساکت باشین و کلاسو شروع میکنیم🤫 🤫 🤫 خب ما امروز مسابقه نقاشی داریم 😃 😃موضوع نقاشی ازادی هست و ۱ ساعت وقت دارید برنده یک بسته مداد رنگی با تمامی رنگ ها جایزه میگیره 😊 😊 😊🏞️ 🏞️ 🏞️ همه شروع کردن به کشیدن رفتم تو فکر که چی بکشم یهو یه طرح قشنگ اومد توی ذهنم (عکس بالا 😐 👆🏻 👆🏻 ) یک ساعت بعد : -----> رفتم و نقاشی رو به معلم دادم گفت : ا/ت خیلی خوبههههه 😀 😀 😀 😀 😃 😃 گفتم : ممنونم🙂🙂 گفت : میتونی بشینی رفتم نشستم گفت : خب بچه ها من یه نگاهی به نقاشی ها ميندازم و بعد اعلام میکنم که چه شخصی برندست باشه؟☺️ ☺️ ☺️ همه گفتن : باشهههههههههه 🙂 🙂 🙃 🙃 کوک گفت : چی کشیدی 🧐 🧐 🧐 گفتم : خودت چی کشیدی؟ 😜 😜😜 😜 😝 گفت : من یه سری پرنده که از قفس اومدن بیرون منم نقاشیمو توضیح دادم 😐😐 یه ربع بعد ----> (احساس میکنم الان بیهوش میشم دقیقا ساعت ۴ و۲۰ دقیقه صبحه منم برم بخوابممممم) معلم اومد و گفت : خب بچه ها انتخاب کردم میخوایم یه کاری انجام بدیم همه بلند شن بیان و چشماشون 👁️ رو ببندن و دستاشون 🤲 🤲 رو بیارن جلو 😐 ☺️ ☺️ همه کاری که معلم گفت رو انجام دادیم گفت : من مداد رنگی رو توی دست هرکس گذاشتم برندس 🤗 🤗 🤗 🤗 🤗 یهو توی دستم یه چیزی احساس کردم چشمامو باز کردم مداد رنگی توی دست من بود🥳 🥳 🥳 😀 😀 😀 😀
معلم گفت : ما دوتا برنده داریم جئون ا/ت 🤗 و جئون جونگ کوک 😑🤲 🤲 🤲 🤲 ( این استیکر ها واکنش ا/ت ان ) گفت این دو نفر خیلی خوب آزادی رو به تصویر کشیدن 🤗 🤗 🤗 🤗 🤗 وقتی کلاس تموم شد منو جونگ کوک اومدیم بیرون گفت : تو چه کلاسی داری 😐 من که کلاسام تموم شد اما چون کاری ندارم میام دنبالت 😐 😐 گفتم : ★ کاراته ★😐 😐 🥷🏻 🥷🏻 گفت : اهان و دنبالم اومد رسیدیم به باشگاه کاراته ام گفتم : نری تو دیوار 😀 😁 😁 گفت : خودتو مسخره کن 😑 😑 گفتم : اونجوری که حال نمیده 😐 😉 و دویدم توی باشگاه کاراته 🥷🏻 🥷🏻 رفتم تو پرو ( درست نوشتم؟ ) و لباسمو در آوردم و لباس کاراته رو پوشیدم 🥷🏻 🥷🏻 🥷🏻من کمربند قهوه ای بودم که امروز اگه یکی از سنپای ( بچه ها سنپای تور کاراته کسیه که از شما سطحش بیشتره اینو میدونم چون خودم کاراته میرفتم🥷🏻 🥷🏻 🥷🏻 😐 😁 😀 ) ها رو شکست بدم میشم کمربند مشکی رفتم بیرون و تعظیم کردم به سنپای و ما با هم جنگیدیم یه ضربه زد افتادم زمین سریع بلند شدم اما تلو تلو میخوردم چون بد ضربه ای به سرم وارد شده بود 😐 😐 😖 😣 فقط قیافه نگران جونگ کوک رو می دیدم که این شکلی 😱 😱 😰 😰 بود بعد دوباره کنترلم رو به دست اوردم و آخر سر هم سنپای رو شکست دادم سنسی ( معلم رو توی کاراته میگن سنسی ☺️ ☺️ ) کمربند قهوه ای رو باز کرد و کمربند مشکی رو بست 🥳 🥳 🤩 🤩 چند نفر که سطحشون پایین تر بود هم کمربند جدید به دست اوردن 😍 😍 سنسی گفت : بچه ها جمع بشین میخوام یه چیزی بگم 😊 😊 😊 همه جمع شدیم معلم گفت : بچه ها شنبه ( بچه ها الان چهارشنبه هست توی داستان پس میشه سه روز دیگه ) مسابقات کشوری کاراته🥷🏻 🥷🏻 🥷🏻 توی سئول برگزار میشه و ما قراره یک نفر رو بفرستیم اونی که میفرستیم اول با من میجنگه 😐 😐 😐 اگه تونست شکستم بده اونو میفرستیم به سئول و اینکه با من بجنگید اختیاری هست ☺️ ☺️ ☺️ ☺️ ☺️ ☺️

سه نفر دستشونو بردن بالا یکی من یکی سنپایی که باهاش جنگیدم یکی هم سوزان 🙋♀️ 🙋♀️ 🙋♀️ اول سوزان رفت و با دماغی که داشت ازش 🩸 🩸 🩸 میومد برگشت و نشست سر جاش خب اون باخت 😆 😆 سنپایم رفت اما اونم نتونست 😀 😌 😌 😌 بلند شدم و رفتم سمت سنپای 😬 😬 😬 🙄 از زبان جونگ کوک یا همون کوکی 😂 : رفت اون وسط من بجاش قلبم داشت میومد بیرون 😟 😟 🙄 🙄 😦 😦 😧 اون و سنسی گارد گرفتن ☹️ و ا/ت حمله کرد سنسیش یه ضربه با پا به دلش زد ا/ت پرت شد و افتاد زمین 😣 😖 😖 😢 داشتم میگفتم : ا/ت اما دستمو گذاشتم جلو دهنم و با چشمای اشکی ا/ت رو نگاه کردم دوباره بلند شد😖 😖 از دماغش داشت خون میومد 😣 رفت و یه ضربه به سنسی زد با هم افتادن ا/ت دست سنسی رو گرفت🥲 🥲 🥲 🙂 و برد سنسی گفت : ا/ت تو شنبه به سئول فرستاده میشی میتونی یه همراه داشته باشی و تازه به من خبر رسیده سه شنبه هفته دیگه برگزار میشه اما تو باید شنبه بری و پنج شنبه برگردی ☺️ ☺️ ☺️ با حرفی که زد ته دلم ریخت ازش یه هفته دور میشم ☹️ 😣 😣 😕 😟 ( بچه ها میخواستم بگم معلومه دیگه کوکی عاشق ا/ت شده و خودشم میدونه اما ا/ت نمیدونه🤭 🤫 🤫 🤫 🤫🤫 ) ا/ت تعظیم کرد و گفت : چشم 🙂 🙂 و همه رفتن 🙄 🙄 از زبان ا/ت : رفتم دوباره پرو یه دوش سریع گرفتم و لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون و کلاه لباسم رو انداختم سرم تا سرم یخ نزنه 🥶 🥶 🥶 🥶 کوک اومد سمتم گفت : بریم 🤨 🤨 گفتم : اره بریم😆 😆 😆 تو راه انگار کوک ناراحت بود اما توجهی نکردم رسیدیم خونه به کوک گفتم : به بابا بگم برات ماشین بده بری خونه 🧐 🧐 🧐 گفت : باشه 😕 😕 🥲🥲 رفتم تو خونه سلام کردم به بابا گفتم : بابا برای کوک ماشین میدی بره خونه ؟ ( نه اینکه خودش رانندگی کنه ها راننده هست 😁 😁 😆 ) بابا گفت : باشه دخترم الان ماشین میفرستم براش😘 😘 😘 😘 😘 😘
خب برو بعدی شرایط برای پارت بعد اونجاس
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود راستی آجی میشی
ج.چ :محشره 🌈✨💎⭐
پارت بعد بزااااااار دیگهههههههههه
باشه باشه بابا الان میزارم امروز کامل نوشتمش🙂
پارت بعد نزاشتی ಥ‿ಥ
نه والا😐هنوز ننوشتم اما نوشتم میزارم 🙂 تازه تو معرفی گفتم دیر به دیر میزارما چون طولانیه 🙂😐
یه هفتس منتظرم بزار دیگه 😩
عاااااااااااالی بود
ممنون
ممنون
عالی ادامه بده💕