های گایز? بریم واسه پارت دوم اوه راستی یادم رفت بگم که عکس پارت قبلی پرنسس نازمونه و عکس این پارت پادشاه جذاب و شروره??? خب بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم بریم که ببینیم توی این پارت چی میشه? کامنت بزارید و بگید که نظرتون درمورد این رمان چیه?
نفس توی سینهی همه حبس شد و فقط قامت بلند و بالای مرد روبرو رو نگاه میکردند. لباس هلن رو توی مشتم فشار دادم، قلبم نزدیک بود که از ترس وایسه! بخاطر شباهتی که داشتیم فهمیدم که بابای روانی منه! پادشاه چشم چرخوند و روی من قفل کرد. با اون ژست خاصی که گرفته بود خود به خود احساس ترس رو به آدم القا میکرد. پیراهن سفیدی به تن داشت و شلوار مشکی، کت بلندی که ازش معلوم بود فقط اشراف میتونن داشته باشنش رو روی دوشش رها کرده بود. به سمتم اومد که خودم رو بیشتر به هلن فشار دادم. انگار که هلن تازه به خودش اومده باشه منو پایین گذاشت و احترام گذشت، پشت بند هلن بقیه هم احترام گذاشتن
هلن با همون حالت گفت: عالیجناب چی شده که به این مکان حقیر اومدید؟ پادشاه نگاه عجیبی به هلن کرد که به وضوح تغییر چهرهی هلن رو دیدم! با اون چیزایی که من درمورد پادشاه شنیدم اگه الان بزنه هلن رو بکشه تعجی نمیکنم! چی؟ حالا که دقت میکنم مرد توی خوابم شبیه پادشاهه! چشمهام گرد شدند و قلبم شروع کرد به تند تپیدن. خدایا من یه اتفاق خوب واسه امروز خواستم بعد تو... لعنتی اگه کاری نکنم ممکنه اتفاقای توی خوابم دوباره تکرار بشه! من نقشههای زیادی دارم که میخوام با هلن انجام بدم، ما باید بریم و دنیا رو بگردیم اون الان نمیتونه بمیره، اگه اون به دست بابای روانیم بمیره پس همون بهتر که منم بمیرم! این افکار منفی رو پس زدم. برای الان باید زنده موندن خودم، هلن و بقیهی افراد قصر اولویت باشه.
با پاهای لرزون و لبخندی ضایع نزدیک رفتم و کنار هلن ایستادم که توجه پادشاه بهم جلب شد. روی صورتم یه لبخند خیلی کیوت بود ولی توی دلم داشتم پادشاه رو مورد عنایت قرار میدادم. اخه چرا بعد از پنج سال اومدی مرتیکهی روانی. با ذوق رو به هلن ترسیده گفتم: هلن این آقا کیه؟ هلن بدبخت هنوز توی شوک بود و حرف رو درست نفهمید. پادشاه کمی به سمتم خم شد که خودم رو پشت هلن قایم کردم. پادشاه: تو موجود کوچولو نمیدونی من کیم؟ قیافهام اون موقع☺ این بود ولی پشت پرده ? اینطوری بودم.
پادشاه رو به هلن کرد و با عصبانیت گفت: توی این خراب شده بهش چی یاد دادن که حتی اسم پادشاهش رو هم نمیدونه؟ قیافهی تعجب زده به خودم گرفتم و کمکم از پشت هلن بیرون اومدم. با خوشحالی تقلبی به سمت پادشاه دویدم و خودم رو انداختم بغلش و گفتم: تو بابایی منی؟ پادشاه خیلی زود منو از خودش جدا کرد و چندش آور بهم نگاه کرد! یه لحطه احساس اون حیوونهای کثیف توی خیابونا بهم دست داد. ولی باز از رو نرفتم و چسپیدم به پاهاش. فعلا واسه نجات جونمون مجبورم این خفت و خاری رو تحمل کنم.پادشاه سرم رو گرفت و منو خیلی راحت از خودش جدا کرد؛ منو به هلن داد و نگاهی به اطراف انداخت. وسایل جشن هنوز سرجاشون بودن. دوباره نگاهی به من انداخت و به طرف خروجی باغ رفت؛ خداروشکر مثل اینکه میخواد بره! هنوز از شادیم زیاد نگذشته بود که برگشت و خطاب به هلن گفت: اون موجود کوچولو رو دنبالم بیار!???
هلن با استرس راه افتاد. توی راه همش دنبال یه راهی بودم که بتونم جونم رو نجات بدم و فقط یه راه حل به ذهنم رسید که بخاطر فوق بد بودنش اصلا بهش فکر هم نکردم! قصر قدیمی و ساکت همیشگی حالا جنب و جوش زیادی داشت. همه مشغول اماده کردن چیزای زیادی بودن تا خدایی نکرده پادشاه ناراضی از اینجا نره و با رفتنش همهمون رو به فنا نده. یکی از خدمتکارها ما رو به سمت یکی از اتاقها برد وارد اتاق که شدیم پادشاه همهی خدمتکارها رو بیرون کرد و فقط خودم و خودش تنها موندیم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: بابایی من خیلی منتظرت بودم. پادشاه: برا چی؟ کوفت و برا چی مثلا دختر پنج سالهت داره اینو میگههاا یکم ادم باشی هم بد نیست. ولی بر خلاف افکارم گفتم: چون بابایی یه ادم فوقالعادس من همیشه درمورد بابایی چیزای شگفت انگیزی میشنوم. بعد از این حرف بلند شدم و رفتم کنارش نشستم. حرفایی که میزدم توی لحظه به دهنم میاومدن. پادشاه گفت:موجود... پریدم وسط حرفش و گفتم: بابایی اسم من کیاراس نه موجود کوچولو. و خودم رو خیلی کیوت کردم ولی متاسفانه اصلا جواب نداد چون باز گفت: موجود کوچولو تو میدونی من برای چی اینجام؟
کیه که ندونه میخوای منو به چوخ بدی! کیارا: بابایی واسه تولد من اومده مگه نه؟ اومدی که بهم کادوی تولد بدی! خودم رو مشتاق نشون دادم که بابا کمی صورتش رو اونطرف کرد! ایول داره جواب میده بالاخره. قبل از اینکه بزارم اون حرفی بزنه گفتم: بابا میشه من خودم کادوی تولدم رو انتخاب کنم؟! با اینکه میگه نه ولی امتحان کردنش ضرری که نداره. پادشاه: بگو. میدونستم میگه ن... ها قبول کرد؟ خکب اصلا انتظار این جواب رو ازش نداشتم. پادشاه: فقط سه ثانیه وقت داری بگی چی میخوای. شروع کرد به شمردن و منم به مخم فشار آوردم وقتی به یک رسید سریع و بیفکر گفتم: کیارا میخواد با بابایی زندگی کنه! سکوووووت خب به چوخ رفتم با این کادویی که خواستم
برای شکستن این سکوت عذاب آورم خودم رو انداختم بغل بابا و گفت: بابایی این تنها خواستمه. فقط میتونم بگم ریدم توی این زندگی! اینا اصلا اکن چیزایی نبودن که میخواستم بگم.
بابا بلند شد و گفت: جک بیا داخل. اشکهام نزدیک بود بریزن نه تنها خودم رو به چوخ دادم بلکه حالا ممکنه هلن و بقیه هم بمیرن! در باز شد و یه مرد خیلی جوون وارد شد بعد از احترام پادشاه منو از خودش جدا کرد و داد به اون مرده و گفت: برمیگردیم قصر. مرد جوون منو بیرون آورد و داد به هلن و بعد با بابایی رفتن. رفتی که دیگه برنگردی مرتیکهی روانی. همین که بابا من همراهاش از قصر بیرون رفتن انگار که تازه هوا برای تنفس همه آزاد شد! هلن منو محکم بغل کرد و گونهام رو بوسید و گفت: پرنسس عالیجناب که کاری نکردن؟ هلن جان یه راست بگو که خواست بکشتت با یه نه!
از اون روز نکبت بار دو هفته میگزره و همه چی به حالت سابق برگشته البته منم نقشههای فرارم رو هم آماده کردم هر جور شده باید فرار کنم معلوم نیست باز کی بیاد و این دفعه دیگه کارم تمومه. توی اتاقم نشسته بودم و درحال کتاب خوندن بودم؛ یه روز عالی با افتاب ملایم. ابنجور روزا رو خیلی دوست دارمرمعمولا این وقتا با هلن میریم تا چای و کیک شکلاتی بخوریم. آب دهنم رو که با یادآوری کیک شکلاتی راه افتاده بود رو پاک کردم و از روی تخت پایین اومدم. داشتم با وسایلم ور میرفتم که در اتاقم به شدت باز شد و هلن وارد شد. قیافهی هلن عین جن زدهها شده بود و نفسهاش خیلی تند بودن! با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: هلن چی شده؟ هلن به سمتم اومد و بغلم کرد. دیگه واقعا ترسیده بودم پس گفتم: هلن بگو چی شده. هلن نفس نفس زنان گفت: یه نامه به همراه چند نفر از طرف پادشاه اومدن....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه ادامه بده داستان های منم بخون
وااای یعنی چی میشه خیلی کنجکاوم؟؟ و یه جورایی شبیه مانهوا ناگهان روزی پرنسس شدم هست لطفا قسمت بعدی جای حساس کات نکن.
دقیقا کپی برابر اصله انگار البته ببخشید فکر نکن منظورم اینه کپی کاری منظورم اینه که اخلاقای همه شخصیتت هات مثل اوناست
عالی
خیلییییبیییییی عالی عالی عالی، میگم انیمه رو که گفتم دیدی؟ خوشت اومد؟ خوب داستانت رو بنویس ممنون، یکمی سریعتر خودمم نمیتونم زود بنویسم... مرسی...
اسمشو نگفتی برم نگا کنم☹️☹️
گفتم که .... اسمش رو
Hamefura اسم انیمه این هست ببینش
انيمه خیلی قشنگیه . موافق نیستی ؟؟
قسمت بعد رو سریعتر بذار
زودتر قسمت بعدو بزار . لطفا لطفا لطفاااااااااااااااا . این پارت که عکس نداره ؟ میشه دوباره عکسو قسمت بعد بزاری . به نظر میاد قبول نکردن عکسی رو که گذاشتی . منم یکدفعه این اتفاق وسم افتاد .
خیییییییییییییییییییلی عالی