
سلام بچه هااا من اومدمم🥺🤌🏻 ببخشید نبودم واقعاا خب اینم پارت یک از فیک ویکوکمونه^^ امیدوارم خوشتون بیاددد پارت بعدو هر وقت آپ میکنم ک حمایت کنیدد🥺
خیلی وقت بود مادربزرگش رو ندیده بود شاید از وقتی که خیلی بچه بود دیگه اونو ندیده بود🥺💔 اونطور که شنیده بود مادربزرگش زن ثروتمندی بود و دلش خیلی براش تنگ شدهه بوود🙋🏻 اون توی دعوتنامش نوشته بود ک تنهاست و دل اونم برای من تنگ شدع!:) با اینکه خیلی ب پول نیاز داشتم اما هیچوقت از هیچکس کمک نخاستم و خودم کارمو کردم..:) الانم فقط ی سال دیگه ب سن قانونی میرسم خب خوبه دیگع ن؟
خونه مادربزرگ در سئول نبود و این باعث میشد یکم از شهر دور بمونم..:) این هم برای خودم خوبهه و هم روحیم! باید ب فرودگاه میرفتم..از اونجا به بعد چند نفر میان دنبالم🤌🏻
سفر با هواپیما خیلی هیجان انگیزهه! با اینکه حتی هیچکاری نمیکنیی! اما من عاشقشم!:)🙋🏻 از هواپیما پیاده شدمم و از پله برقی ها پایین رفتم..از کناره هر دختری رد میشدم بهم زل میزد..ازشون بدم میااد🥲 دو مرده قر بلند رو دیدم ک برام دست تکون دادن..سمتشون رفتم و تعظیم کوچیکی کردم و گفتم:"سلام" هردو سلام کردند و بهم گفتن ک مادربزرگ اونارو فرستادع!
همراهشون سواره ماشین شدم..! تقریبا داشت خابم میبرد که رسیدیم..اون واقعا خونه بوود؟؟! ن ن اون ی قصر بوود😮 از ماشین پیاده شدم و کوله پشتیم رو انداختم پشتم..مادربزرگ گفته بود ک چیزی نیارم چون وسایل هست..ولی محظ اطمینان ی چیزایی آوردم🤌🏻 اون تا مرد دنبالم نیومدن و رفتن پی کارشون..وارد که شدم کسی نبود..خدمتکاری جلو اومد و گفت :" خوش اومدی پسرم" گفتم:" ممنون..ببخشید مامان بز..." صدایی وسط حرفم پرید و گفت:"خدای من کوکی"..☁️
ب سمت صدا برگشتم و مادربزرگ رو دیدم ک روی پله ها ایستاده و میخ کوب من شدهه😐 از پله ها تند تند پایین اومد و بغلم کرد..منم متقابل بغلش کردمم..گفت:"خیلی بزرگ شدیی..رنگ موهات خعلیی.." فک کنم کلمه ای برای توصیفش پیدا نمیکرد😂😔 موهای قرمزم خیلی تو چش بود🥲 گفتم:" ممنون مادربزرگ" گفت:" خدای من حتماا الان همه دخترا عاشقتنن" گفتم:" ای بابااا" دیگه بحث رو ادامه نداد و گفت برم بالا تا دوش بگیرم و وسایلم هست🤌🏻 گفت بعد استراحت بیاد پایین تا حرف بزنن...!
"سوم شخص" به طبقه بالا جایی ک مادربزرگش گفته بود رفت..اتاق بزرگی بود با ی تخت دونفره وسطش..تمام دیواراش پنجره داشت و کل اتاق شیشه بوود☁️ کیفش رو روی تخت انداخت و مستقیم ب سمت حموم رفت..نمیدونست چ آینده ای در انتظارشه!
بعد از چند ساعت خوابیدن به طبقه پایین رفت و سره میز شام خوردن..مادربزرگش سره صحبت رو باز کرد و گفت:" تو باید بری دانشگاه" کوک گفت که نمیخاد و اون هیچوقت درس نخوندهه مادربزرگ اونو رو راضی کرد و گفت یکم پول دادمم..اونا راضی شدن ک ثبت نام شیی..گفت:" لازم نبود" مادربزرگش گفت:" بود..تو تنها نوه منی🥺🫂" کوک شب بخیر گفت و اون رو بوسید..فردا صبح زود باید بیدار میشد:)
هیچکس نمیدونست چ سرنوشتی براش رقم خورده! هیچکس نمیدونست قراره با پسری آشنا بشهه ک زندگیش تغییر میکنهه!:) _نوشته آ.ر (مثلا مخفف اسمم😐😂) "پایان پارت یک"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو.. خیلییی عالیییییی بود!🥺🦋✨
پارت بعدد!:)🥺🌸✨
عاجی ادامش میدی یا ن؟
نمد عاجی احتمالا نه چون واقعا زیاده و کسیم جز تو و آجیای دیگم نیس ک بخونه:(
هقق عاجی لطفا بخاطر من و عاجیات ادامه بدع🥺✨
سلام اجی جونم، منو یادت میاد؟ یا یادت رفته؟ 🥺✨💜
وای فک کردی من عاجیمو یادم میرع؟🥺🥺
دلم برات تنگ شده بووود عاجیم🥺🥺
عررررر هققق عاجییی برگشتیییی😿😻😻💕
دلم برات تنیگده بود بسی زیااااد😻💜
و فیک هم..عاالییی محشررر😻👑
خوبی لاولیم؟؟:)🌻
آرع فدات شمم:))
هققق مننممم🥺🥺
مرسیی نفسم!:)
خوبم ت خوبی ک؟•-•
نشی نپصم^-^🍓
خاوهش لاوممم:)💜
خوبم بخوبیت!:)💫