من یه نویسندم و برام مهمه که خواننده ها چه فکری در مورد داستانام میکنن، پس این فقط یه نظر سنجی بی خطره
آخرای زنگ اول مدرسه، یه پسری شوت شد جلوی میزم. انتظار هر چیو داشتم جز این یکی. پسرای دیگه اونور داشتن میخندیدن و پسر روبرویم در حال گلو صاف کردن بود. یهو پرسید: اسمت چیه؟! من با تعجب نگاش کردم، آخه قضیه چیه، اونا اونور دارن مسخره بازی در میارن و اینور ایشون داره میپرسه من کیم؟! گفتم: لیدا آفرودیت. گفت: اسم قشنگیه. بعد پرسید: خب...آم... از اونجایی که تازه واردی میخوای مدرسه رو نشونت بدم؟! گفتم: نه ممنون. اینجا بود که بمب خنده ی دوستاش کلاسو گرفت. من فهمیدم چیشد. یا توی یه شرطی باخته بود یا توی جرعت حقیقت، یا شیرش کرده بودن بیاد باهام قرار بزاره.
با خودم گفتم نه نه نه، امکان نداره یکی از من خوشش بیاد اونم روز اول مدرسه. ولی یه چیزی باعث شد جوابمو پس بگیرم، قضیه هر چی بود نمی خواستم پسره رو ضایع کنم، پس گفتم باشه بیا بریم. یه لحظه هنگ کرد، منم گفتم چیه؟! گفت هیچی ولش کن. کل طبقاتو گشتیم و من تازه فهمیدم که اسمشو نمی دونم. سریع پرسیدم: اسمت چی بود؟! گفت:سوما ماهگون. اسمش قشنگ بود، زیادیم قشنگ بود. ناخوآگاه آه کشیدم. گفت چیه؟! من گفتم هیچی. تا حالا به عمرم انقدر معذب نبودم. تهش خودمو راضی کردم و پرسیدم: تو چرا خواستی مدرسه رو بهم نشون بدی؟! اونم وقتی دوستات اون طرف نمی تونستن ضایع تر از این در حال دست انداختنت باشن؟! نزار اینجوری تحقیرت کنن!
و همینجور ادامه دادم: تو انتخاب دوستات تلاش کن. هیچوقت نزار همچین شرطایی بزارن، یا باهاشون هیچ وقت جرات حقیقت بازی نکن. یا هر چیز دیگه... چند بار سعی کرد یه چیزی بگه ولی من نزاشتم و ادامه دادم: حداقل نزار از یه نفر دیگه توی شراطا و بازیاتون قربانی شه. یهو داد زد: هیچ شرطی نبوده. من گفتم:چی؟! یعنی... گفت: آره یعنی من ... فقط میخوام بدونم... و دویید و دور شد.
روز ها گذشت و هر روز کنجکاوانه به دنبال پیدا کردن اون پسره بودم، تا بپرسم که منظورش چی بوده، ولی مگه میشد پیداش کرد. کل مدرسه رو گشتم، اما حتی یک اثر هم ازش دجود نداشت. یه روز تو راه مدرسه دیدمش. تا اومدم نزدیک شم، یه ماشین با سرعت به طرفم اومد و من خودمو پرت کردم توی پیاده رو. آخرین تصویری که دیدم قیافش بود که از ترس با ابر های توی آسمون مو نمیزد.
چشممو که باز کردم توی بیمارستان بودم. همه جا سفید بود، سفید سفید سفید! چند روزی بستری شدم، میدونی چرا؟! چون سرم شکسته بود. بیشتر از ناراحت شدن برای سرم از اینکه دوباره سوما رو گم کردم ناراحت بودم. یهو یه لحظه از وقتی که روی هوا بودم قبل افتادنم تو پیاده رو جلوی چشمم اومد. سوما شیرجه رفت و جلوی بخشی از ضربه رو گرفت، از اون طرف تا بیمارستان همراهم تو انبولانس اومد.
شاید چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم. در حال فکر کردن به راه های جدیدی برای پیدا کردنش بودم که یهو خوردم به یک نفر. سرمو بند کردم بگم ببخشید، که با دیدن کسی که بهش خوردم چشام گرد شد. سوما بود!،دور و ور بیمارستان چیکار میکرد؟! تا دهنمو باز کردم، شروع کر به دوییدن. تندم میدویید نامرد. من شروع کردم دنبالش دوییدن. بهش نزدیک شدم و نزدیک تر، الکی تیست که بهم میگن لیدا فرفره! به هر حال وقتی پیچدم توی کوچه ای که رفته نتونستم پیداش کنم. برا همین داد زدم: من از عصبانیت یه لگد حواله ی دیوار کردم، که خورد به ماشین! آژیرش در اومد چه جورم. من در حال اینور اونور دوییدن بودم که یکی جلوی دهنمو گرفت و منو کشید پشت دیوار. وقتی فهمیدم سوما بود دلم خواست جیغ بکشم. دیگه نمی تونستم تشخیص بدم قلبم به خاطر دوییدن میتپه یا بخاطر اینکه هنوز ولم نکرده.
دیگه وقتش بود که بپرسم...
گفتم راستش میخواستم یه چیزی رو بدونم...
گفت بگو... من سراپا گوشم
چشامو بستم و گفتم منظورت از حرف آخرت چی فود اونروز؟! گفت چرا میخوای بفهمی؟! من گفتم فقط میخوام بدونم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مبهم بود و زیاد توضیح نداده بودی