
اینم پارت 10 ببخشید دیر شد
فرانک : چی من اما من که مهارت خاصی بلد نیستم و آدم مهمی هم نیستم چرا به من معجزه گر میدهی لیدی باگ : منم دفعه اول که از معجزه گر استفاده کردم مهارت زیادی نداشتم اما یکی از دوستام بهم گفته تو آدم خیلی شجاعی هستی فرانک : چی کی این را گفته لیدی باگ : دوست خوبم مرینت فرانک :چی مرینت اون واقعا فوق العاده است و معجزه گر را از لیدی باگ گرفتم و یک دفعه یک نور شدید ازش منتشر شد و یک موجود سبز رنگ ازش بیرون آمد ویز : سلام از من نترس من یک کوامی هستم و به تو قدرت محافظت را میدم فقط باید بگی ویز لاک پدیدار فرانک : ویز لاک
پدیدار لیدی باگ : عالیه حالا با من بیا و یویو ام را انداختم و با هم رفتیم پیش کت نوار کت نوار : اوه سلام بانوی من و...... فرانک :ام ام پسر لاکی لیدی باگ : خب گفت و گو بسه بریم سر اصل مطلب گردونه خوش شانسی و... ( نمیخواهم الکی طولش بدم میرویم به بعد از شکست راکتیز) بزنین قدش لیدی باگ : پسر لاکی را بردم و توی یک کوچه خلوت معجزه گرش را گرفتم و خواستم برم که فرانک دستم را گرفت و گفت لیدی باگ یک لحظه صبر کن از زبان فرانک : یا الان یا هیچ وقت لیدی باگ تو گفتی ب با مرینت دوستی مگه نه لیدی باگ : آه البته
فرانک : میشه از طرف من یک چیزی بهش بگی لیدی باگ : چی این را که گفتم فرانک گونه هایش گل انداخت فرانک : تمام جرعتم را جمع کردم و گفتم بهش بگو بهش بگو که من من (باصدای بلند) عاشقشم لیدی باگ : اینو که گفت دهنم از تعجب باز ماند شکه شدم 😰 یعنی فرانک این مدت عاشق من بود و نمیدانستم واقعا که کور بودم که نفهمیدم حالا چیکار کنم به فرانک گفتم آه جدا خب باشه حتما بهش میگم و سریع یویوم را انداختم و رفتم روی پشت بام ها میدویدم و به حرف فرانک فکر میکردم اما هنوز هم باید ملیا را پیدا کنم و جلویش را بگیرم
برای همین از فکرش در آمدم و بیخیالش شدم پشت یک درخت تبدیل به مرینت شدم و به تیکی غذا دادم تیکی : مرینت حالا میخوای چیکارش کنی مرینت : چیو چیکار کنم..... آها منظورت فرانکه نمیدانم تیکی اون پسر خوبیه اما از طرفی من دلم پیش آدرینه اما فعلا باید تمام این ها را فراموش کنم و روی نابودی ملیا تمرکز کنم اگه یک لحظه حواس پرتی کنم ممکنه باعث بشه اون تمام جهان را نابود کند پس بعد از شکست ملیا بهش فکر میکنم تیکی : کار عاقلانه ای استاد مرینت : ممنون تیکی حالا قایم شو در کیفم را بستم و رفتم به سمت خانه به تام و سابین سلام کردم رفتم توی اتاقم و لباس های
دختر نقاب پوش را پوشیدم و از پنجره بیرون رفتم و پریدم روی سقف یک اتوبوس و از رویش پریدم روی یک دیوار و ازش رفتم بالا که نزدیک مدرسه مون بود مخفیانه از پنجره وارد دفتر آقای دامکلیس شدم و رفتم یک سر رفتم سراغ کامپیوتر ش تا اطلاعات خونه ملیا که وقتی در مدرسه ثبت نام کرده بود نوشته شده را پیدا تا شاید یک چیزی دست گیرم بشه اما رمز لازم داشت ولی من کا با کامپیوتر هم خوبه و هکش کردم و یک راست رفتم سراغ پوشه اطلاعات ملیا تمامش را توی یک فلش مموری که همراهم بود کپی کردم و کامپیوتر را خاموش کردم صدای در آمد منم سریع از پنجره بیرون رفتم خوشبختانه کسی متوجه ام نشد توی یک جای خلوت
یک نگاه به اطلاعات انداختم و محل زندگیش را پیدا کردم و بدون معطلی رفتم اونجا البته تا نزدیک خانه رفتم یک نگاه به دور و ور انداختم و با نیشخند با خودم گفتم من را دست کم گرفته شاید کسی نفهمه اینجا چه خبره ولی من میفهمم کوچه بن بست و از این طرف دسترسی کنترل شده داره حتما خانه اش همینجا است میتوانی هدفت را پیدا کنی اگه بدانی واقعا دنبال چی هستی چند نفر داشتند اطراف قدم میزدند میتوانستم به حساب همه شان برسم اما فکر کردم بهتره بدون هیچ سر و صدایی بروم برای همین خیلی زیرکانه بدون جلب توجهشان از شون رد شدم رفتم سراغ خانه ملیا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود لطفا زود بزار
وای انتشار ۲۰ ثانیه پیش بعد ها زود به زود بزار
عالییییییییییییی