خون اشام من p³

آنچه گذشت: خب تو پارت قبلی خون اشام خوش حواسمون تو تله سوفی خانم افتاد و وقتش رسید تا واقعیتو ب سوفی بگه ولی سوفی....

از زبون سوفی: _چییییی امکان ندارهههه.. م... من از اول تا اخر عمرمو اینجا کنار پدربزرگم زندگی میکردم چطوری میکنم خون اشام باشم شوخی خوبی نیساااا:| _خب بیا اروم اروم جلو بریم... پدربزرگت نگفت مادر و پدرت کجان؟ _خ... خب اون گفت که مادر و پدرم در اثر تصادف تو مسافرت مردن و فقط من زنده بیرون اومدم از تصادف _خب این بسی اشتباه بید ! پدر و مادر تو جز ومپایر های اعظم هستن و در بالاترین رتبه بندی ومپایر ها هستن و ژن منحصرد به فردی دارن _هوممم اق کوچول این حرفاتو بزا برا خودت دیگه قرار نی چون چارتا فیلم خون اشامی دیدی اینجوری جوگیر بشی بیای مردمو دس بندازی _ودهل بیب (اینو دیه منم موافقم:/) خب اممم بزار از ی جوردیگع وارد شیم..تو مثلا میتونی بعضی وقتا تو خواب چیزاییو ببینی که بعدا تو واقعیت عین همون اتفاق افتاده باشه یا مثلا بتونی یکیو هیپنوتیزم حرفات کنی و وادار ب اطاعت کنی؟ _اممم خب گزینه اولو ک اره البته از تولد ۱۸ سالگیم بیشتر شد گزینه دومم بیشتر رو معلم امتحان میکردم تا از خبر امتحانا بگذرع و همیشه هم موفق بودم (خرشانس یکبکلدبدسکشگشویدبت =/)

_خب پس عالی شد قدرتات فعالن! _هن؟ _تو دوتا قدرت اینده بینی و هیپنوتیزم داری ک خداروشکر فعالن و یعنی هنوز رگ خون اشامیت فعاله و نیمه خون اشامی _ ی چیچی ام؟ (چرا اینقد کند ذهن شدی:/ ) ارکا ی نفس عمیق کشید تا سیستم صورتمو نیاره پایین. شمرده شمرده و با حرص گفت _ تو. یک عدد نیمه. خون اشام. هستی. خانم سوفی تَکبون(دادا ارکا ایشالله خداوند صبر نوح را عطا فرماید:] ) یکم تو جاش تکون خورد و گفت _خب دیگه تفره رفتن بسه توت برنگی کوچولو اماده شو تا بریم سفت چسبیدم به تخت و گفتم _نه من هیچ جا نمیام تو میخوای منو بخوری (راوی ب همراه ارکا ب افق خیره میشوند=} ) _ببین توت فرنگی جون بهتره با زبون خوش ک میگم باهام بیای وگرنه از ی راه دیگه وارد عمل میشم خیلی ترسیدم که نکنه بلایی سرم بیاره ولی خب ظاهرمو بیخیال نشون دامو گفتم _هیچ غلطی نمیتونی بخوری=) _عع اینجوریاس؟باشهه ببین دیگه خودت منو مجبور کردی اومدم عکس العملی نشون بدم که یه دفعه چیزی رفت تو دماغم و بیهوش شدم

از زبون ارکا: برخلاف ظاهرش که تو خواب خیلی کیوت بود ولی خو تو بیداری رو مخ بود. به زبون خوش ازش خواستم که باهام بیاد وقتی مخالفت کرد منم در کسری از ثانیه پودر بیهوشی رو از تو کیف کمری در اوردم و پاشیدم رو صورت موالکش (موالک موالک نانای نانای موالک =| ) سوفی کوچولو یا همون توت فرنگی کوچولو رو برداشتم و راه افتادم خب خداروشر چون بیهوش بود خانوادم شک نمیکردن و به عنوان شکارم میدیدن سریع رفتم تو اتاق و سوفی رو گذاشتم رو تختم. صدا زدنای ایدین از پایین هرلحظه بلند تر میشد و دلم میخواست صندلی اتاقمو عرضی تو حلقش فرو کنم ( ارام باش برادر؛| )

رفتم پایین و دیدم کل خانواده اشفته دارن باهم حرف میزنن و تا منو دیدن پدر اومد سمتم و گفت _آرکا قبیله werewolf (چون تلفظ قشنگشو نمیتونم بگم ب انگلیسی نوشتم معنیشم یعنی گرگینه) زدن زیر قولشون و تا یه هفته دیگه پرنسس رو میخوان. در حال حاضر آماندا رو هم به عنوان گروگان رفتن و گفتن اگه هرچه زودتر پرنسس رو تحویلشون ندیم اماندارو میکشن با هرکلمه ای که میگفت بیشتر تعجب میکردم و فکم باز میشد.بی رحما زدن زیرقولشون همشم بخاطر یه دعوای کوچیک با چس پسر ارشد قبیله اوفففف خداوندااااا ب کدامین گناه:/

رفتم بالا و رو صندلی نشستم و به سوفی خیره شدم. هه پرنسس کوچولویی ک قراره به زودی دست اون گرگینه های وحشی بیوفته و تیکه پاره شه.. هه خیال کردن من نمیزارم ب این راحتی بزنن زیرقولشون و توت فرنگی کوچولومو ببرن از زبون سوفی: اروم اروم چشمامو باز کردم و احساس یه وزنه ی تنی رو خرخرم شدم ک وقتی بیشتر دقت کردم دیدم دست همون خون اشام بی ادبس و دراز ب دراز خوابیده تو حلقم... یکم ک بیشتر دقت کردم دیدم عع اینجا. اتاق من نیست! هیننن خاک ب چوکم دیدی سوفی میمون اخر دزدیتت ای خدااا از تخت اروم پاشدم و دنبال راه فرار گشتم که در باز شد و من از چیزی ک دیدم قلبم افتاد تو شرتم (ایششش بو گرفت قلبت =| ) خب خب ایزی ایزی تامام تامام تا پارت بعد بای بای ما رفتیمح:))