در این داستان اسمت جاندی هس😉❤😍 حالا بقیه داستانو بخون لایک فراموش نشه❤😉 خوشحال میشم کامنت بزاری❤❤😍
حوصله ام سر رفته بود با خودم گفتم از خانه بزنم بیرون تا کمی حالم عوض بشه لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم دلم میخواست قدم بزنم و چیز میز بخرم. درحالی که بی حوصله درخیابان راه میرفتم چشمم به نیم رخ پسر جوانی افتاد که داشت به گلدان ها نگاه میکرد. دختر ها به سمتش اشاره میکردند و با خوشحالی چیز هایی به هم میگفتند. نیم رخش برام خیلی آشنا بود. با دقت بهش نگاه کردم. خدای من اون جونگ کوک بود آره خود جونگ کوک. آرام بهش نزدیک شدم. وانمود کردم نمیشناسمش و مثلا برای خرید گل سر امدم مخفیانه بهش نگاه کردم. بهم خیره شد، انگار متوجه نگاهم شد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم. به فروشنده سلام کردم و یک گل سر خریدم. خواستم برگردم که محکم بایک نفر برخورد کردم. بامهربانی گفت:
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (6)