
در این داستان اسمت جاندی هس😉❤😍 حالا بقیه داستانو بخون لایک فراموش نشه❤😉 خوشحال میشم کامنت بزاری❤❤😍

حوصله ام سر رفته بود با خودم گفتم از خانه بزنم بیرون تا کمی حالم عوض بشه لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم دلم میخواست قدم بزنم و چیز میز بخرم. درحالی که بی حوصله درخیابان راه میرفتم چشمم به نیم رخ پسر جوانی افتاد که داشت به گلدان ها نگاه میکرد. دختر ها به سمتش اشاره میکردند و با خوشحالی چیز هایی به هم میگفتند. نیم رخش برام خیلی آشنا بود. با دقت بهش نگاه کردم. خدای من اون جونگ کوک بود آره خود جونگ کوک. آرام بهش نزدیک شدم. وانمود کردم نمیشناسمش و مثلا برای خرید گل سر امدم مخفیانه بهش نگاه کردم. بهم خیره شد، انگار متوجه نگاهم شد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم. به فروشنده سلام کردم و یک گل سر خریدم. خواستم برگردم که محکم بایک نفر برخورد کردم. بامهربانی گفت:
آرام تر خانم. چی؟ جونگ کوک؟ نگاهم که به چشمان مهربانش افتاد، لبخند زدم و سریع گفتم: سلام آقای جئون خرگوش. ناگهان به خودم امدم. جئون....خرگوش؟. انگار که یک پارچ آب سرد خالی کردن روم. دستام کاملا یخ زده بود. آخه این چه حرفی بود که گفتی دختر؟ همیشه باید گند بزنی دیگه نه؟. اول گیج بهم نگاه کرد، بعد زد زیرخنده و گفت:جئون خرگوش؟. ازخجالت آب شدم. آرام گفتم:
ببخشید نمیخواستم بی احترامی کنم. درحالی که داشت میخندید گفت: بی احترامی؟ کدوم بی احترامی؟تو خیلی باحالی دختر. از این حرفش تعجب کردم._باحال؟. _آره خیلی باحال. چیزی نگفتم. سرم رو پایین انداختم دست هایم رو درهم قفل کردم و لبم رو گاز میگرفتم. _ من میدونستم که نمیخواستی بهم بی احترامی کنی. _هوممم....خوب....آره. سریع گفت: ببخشید شما اسمتون چیه؟. جونگ کوک... میخواد... اسم منو بدونه؟. باخجالت گفتم:جاندی. _خوب منم که. در این لحظه موبایلش زنگ خورد._الو... باشه...الان میام یک لحظه. بهم نگاه کرد و گفت:ببخشید من کار دارم بایدبرم. بهم پشت کرد و به سمت ماشین راه افتاد._باشه...کی؟...آره الان راه افتادم دارم میام. وقتی اون از پیشم رفت انگار همه چیزمو از دست دادم اون رفت و من باز هم تنها شدم. دیگه به راهم ادامه ندادم. به خانه برگشتم. به جونگ کوک فکر میکردم. به اون نگاه مهربونش یعنی روزی میرسه که دوباره ببینمش؟
یاد حرفی که بهش گفتم افتادم و خنده ام گرفت. جئون خرگوش. نمیدونم چرا یهویی این حرفو گفتم. کیفم رو کنار دیوار گذاشتم و روی مبل نشستم و چشم هایم را بستم. _وای عزیزم حالت خوبه؟ بیا کمکت کنم بلندشی. با کمک جونگ کوک از روی زمین بلند شدم._ببین خانومی دیگه نبینم به خودت صدمه بزنی ناراحت میشم باشه عزیزم؟. خندیدم و گفتم باشه خرگوش نازم. در این لحظه از خواب بیدار شدم اینقدر. فکرم درگیرش شده بود که خوابش رو دیدم. سردرد شدم. از روی مبل بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم. به آشپزخانه رفتم و در یخچال رو باز کردم پارچ رو برداشتم و درون لیوان آب ریختم. کمی از آب رو نوشیدم خیلی سرد بود و باعث شد که سردردم بدتر بشه.کلافه لیوان رو روی میز گذاشتم صدای زنگ در بلند شد در رو باز کردم. برادرم بود از خانه دوستش برگشته بود._ حالت خوبه مشکلی پیش اومده؟._ فقط یکم سرم درد میکنه._برم برات دارو بگیرم؟._نه ول کن.باشه استراحت کن حالت خوب بشه. چیزی نگفتم. صدای پیامک موبایلم بلند شد. موبایلم رو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم پیام از طرف بهترین دوستم بود._سلام امروز میای خونه ما؟._سلام نه فعلا حال ندارم._چرا؟._خیلی حالم خوب نیست._بله دیگه حتما بازم هله و هوله خوردی._نه بابا سرم درد میکنه هله و هوله نخوردم.
_باز به خودت فشار اوردی؟ دوباره ذهنتو درگیر چی کردی؟._هیچی مهم نیست._خودتو اذیت نکنی دختر._نه اذیت نمیکنم._خوشحال میشدم اگه میومدی ولی میگی سر دردی پس دیگه هیچی._باشه برای دفعه بد. موبایلم رو روی میز گذاشتم. گل سرم رو برداشتم و جلوی آینه به موهام زدم. گل سر زیبایی بود هرچند نیاز نبود بخرمش. خیلی از گل سر استفاده نمیکنم. برادرم از اتاق بیرون امد_به به چه گل سر قشنگی تو که خیلی از گل سر استفاده نمیکنی چی شد اینو خریدی؟._ خوب گفتم بد نیست یکم تغیر ایجاد کنم._که اینطور. _وسایلی که گفتم خریدی؟._آره گذاشتم توی آشپز خانه. _ممنون _مامان کی میاد؟._فکر کنم تا یک ساعت دیگه بیاد._مگه قرار نبود امروز زودتر بیاد؟._نمیدونم. چندتا کتاب و مجله برداشت و به سمت در حرکت کرد._دوباره کجا؟._ خونه دوستم._تو که همین الان رفتی اونجا حالا کی میای؟._ هروقت کارم تموم بشه._کارهای توهم که هیچوقت تموم نمیشه. لبخند زد در رو باز کرد و از خانه بیرون رفت و در رو محکم بست. ده بار بهش گفتم در رو اینجوری نبند ولی یادنگرفته چی که یادگرفته.

خوب دوستای عزیزم این پارت تموم شد❤❤😍 لایک فراموش نکنی ها😍😍❤❤❤ خوب داستانم چطور بود؟ ادامه بدم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (6)