
یو اند می...یه یه لایف گوزان...یه یه...اینو الی میخونه..دوست دارم فوش بارونش کنممم..بلی..خوب اینم از پارت۴..برید بخونید😶😂😐

{شب شده بود..¡!مهمونی داشت شروع میشد و تو هم لباس زیبایی پوشیده بودی...لباس مشکی با استین های تورتوری...{دوستان بهتره خودتون یه لباس بهتری درنظر بگیرید چون تصورات شماس و میخوام بهتر تصور کنید} {زیباترین لباس این بود..البته برای تو..!} تهیونگ:به به خانم ا/ت سانیا:چه بهت میاد..بیا بریم {میتونستی به وضوح خنده رو روی لب های مردم مهربونی که در این دنیا وجود داشتن ببینی..لبخند..کلمه ی زیبایی که بعد کلمه شاد برای تو بهترین بود..}

{شیشه نوشیدنی رو برمیداره} سانیا:قسم خوردی سرش میمونی..این هتل بهترین چیز برای منه....میتونه یه هدیه باشه و توهم خوش شانس ترین صاحب..ازش خوب مراقبت کن {یه قلوپ ازش میخوره...} ا/ت:باشه..چندبار ازم میپرسی؟ فهمیدم دیگه...حالا نوبت منه که اذیتتون کنم..خلاصه جایگاهم از همتون بالاتره..{و یه چشمک میزنه و از جاش بلند میشه} {اما تهیونگ کجاس؟انگار داشت در به در دنبال تهیونگ میگشت...اما کجاس؟} {لبخندش رو ببین🥺✨}

ا/ت:ببخشید تهیونگ رو ندیدید؟ گارسون:نه خانم...فقط دیدم یه شیرینی خورد و رفت داخل اتاقش ا/ت:پس چرا میگی ندیدی؟ تو که دیدی کجا رفته...اینقد حواس پرت نباش خانم محترم.. گارسون:بله چشم ا/ت:{دنبالش گشتی...بالاخره توی اتاق پیداش کردی..در زدی اما در باز بود..یعنی کی رفته بود پیشش؟} ا/ت:تهیونگا..میتونم بیام داخل؟ {جوابی نشنید...}

{ناخداگاه کنجکاویش بیش از حد زد بیرون و در رو کامل باز کرد جوری که در خورد به دیوار و دستگیرش شکست...این از نگرانی بود یا عصبانیت؟} ا/ت:چرا جواب نمیدی لال شدی؟ {اما با صحنه ی فوق العاده تعجب اور روبرو شد...اون دختر...اون به چه حقی اومده بود توی اتاق تهیونگ بدون اجازه خودش؟} ا/ت:هی تو..اینجا چیکار میکنی؟ ساشا:پس تو...میشناسمت...نیاز نیست به کسی بگی...چون خودشون میدونن ا/ت:چی؟ چیو میدونن؟ اینکه بی اجازه اومدی داخل اتاق تهیونگ یا بی اجازه اومدی داخل هتل؟ ساشا:امممم خب هردو...وانمود نکن که نمیشناسیم..منم ساشا ا/ت:{ناگهان چیزی به ذهنت اومد..یه جرقه..اما..نه نمیتونست اون باشه...دشمن خونیت..} {دویدی و دویدی داخل راهرو اما یدفعه از دنیا خارج شدی...یه جای سفید اما زیبا} {یه صدایی میومد...بهت میگفت:باهاش در نیوفت!..اما با کی؟یکدفعه....}

{از خواب پریدی..فقط یه خواب بود؟ هرچی بود خیلی ترسناک بود..خیره به دیوار با چشمای خوابالود...} ا/ت:اههه با این خواب های من چه خوابا مسخره ای...انگار واقعا بچه شدم..خواب هام هم چرت و پرتن مثل خودم{خود درگیری😐😂}{یه نفس عمیق کشیدی...} ا/ت:{چند شب بود همش کابوس میدیدی...دنیا توی سرت میچرخید و احساس میکردی فلج شدی..}ساعت چن...وایییی سانیا میکشمممم {بدو بدو میرفتی...دیرت شده بود...} {در زدی و رفتی داخل} سانیا:دیر کردی! ا/ت:اره اره میدونم...میشه فقط...فقط تو به جای من مدیریت کنی...و من سانیا:باشه میدونم چی میخوای بگی اها راستی میدونم غیر منتظره اس اما یه دختر به اسم ساشا میخواد بیاد اینجا امیدوارم باهم بسازید{😐😶} ا/ت:ممنو...چی؟ ساشا؟ باشه {و با خوشحالی و غم رفتی بیرون..خوشحالی برای قبول کردن درخواستت و ناراحتی برای اینکه خوابت به حقیقت بپیونده...تهیونگ رو دیدی میخواستی قضیه دیشب رو ازش بپرسی اما اون فقط یه خواب بود همین و بس...

تهیونگ:{با صدایی تقریبا بلند و دست تکون دادن گفت}ا/ت ا/ت:چیه؟ یواش تر..{رفتی نزدیک تر..} ا/ت:نمیتونی یواش تر دهنت رو باز کنی؟ تهیونگ:ببخشید خب...نمیتونیم برات جشن بگیریم فقط خالی بستم ا/ت:خیلی....{اما اون بدو رفت...هنوزم داشت مسخرت میکرد..اما وقتی مسخرت میکنه هم باز کیوت و دوست داشتنی میشه{🥺✨} {در هتل کامل باز شد..اره خودش بود..یه مهمون اما یه مهمون مغرور و خودخواه... ساشا:سلام به همگیییی{با صدای بلند و مغرور به خود}اجی جونم کجایی دلم لک زده برات.... {سولیا هم میاد و ساشا رو بغل میکنه} ا/ت:شما دوتا خواهرین؟ سولیا:معلومه که اره..اون بهترینه ساشا:اوه پس این ا/ت اس...باید لباس شیک تری بپوشه از لباسش بدم میاد ایشش خیلی خز شده تو باید لباس پر زرق و برق بپوشی میدونی که؟...اوه تهیونگا نمیدونی خواهرم چقد ازت تعریف کرده چقد جذاب واییی تهیونگ:عااا...ممنون ساشا:خب اتاق من کجاس؟ اتاقم باید تم اش صورتی و طلایی باشه سولیا:ببخشید ولی اتاق تو و ا/ت یکیه...تو نگفته بودی میخوای بیای... ا/ت و ساشا{باهم}:چییییی؟ ا/ت:ببین من با این ن.ن.نمیسازم این اه نه نه ساشا:هووو حواست باشه داری با کی حرف میزنی منم با این نمیسازم سولیا:شرمندههه{ورفت} تهیونگ:نگران ا/ت:فقط حرف نزن تهیونگا فقط ساکت...آه{ورفت}
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)