فالوم کنید تستمو لایک کنید و کامنت بزارید💛😉
از زبون هاگو..مامانم بهم زنگ زد میگفت ی داستان بچین لیام و بیار (منظورش ببره کره😐هاگو:میزاری بگم؟بگو بگو)من:برای چی مامان؟مامانم:میدونی که لیام دوس نداره با دختر در ارتباط باشه ولی ی همسایه داریم که خیلی دختر خوبیه اسمش چو هست من:مامان لیام دوست نداره خودتم میدونی😑مامان:تو بگو ی چیزی من باشه خداحافظ.....من الان چه داستانی بچینم وای....آهان فردا به لیام اینو......میگم(شب همون روز)لیام سلام فردا بیا جای همیشگی یه کار واجب دارم باهات لیام: سلام بگو دیگه هاگو:نه نمیشه پشت تلفن فردا میبینمت بای (فردا:جای همیشگی) از زبون لیام...وای یعنی میخواد چی بگه😐هاگو:سلام من:سلام چه کاری بود من از شب خوابم نبرد آنقدر فکر کردم بهش هاگو:ببین یه مشکل پیش اومده....من:کجا؟😲هاگو:تو کره پیش خانواده ت سریع باید بریم کره من:باشه میرم بیلیت پرواز بگیرم خداحافظ😲از زبون هاگو وای بیچاره داشت سکته میکرد الو مامان سلام +سلام چی شد گفتی _آره گفتم داشت سکته میکرد بیچاره+مگه چی گفتی _اینو گفتم..........+خب حالا میبینمتون خداحافظ _خداحافظ
(فردا)بیلیت هارو گرفتی لیام +آره گرفتم بیا فرودگاه.....بریم _الان میام حالا اگه تاکسی ی پیدا شد🤦🏻♀️تاکسی تاکسی سلام آقا منو ببرید به فرودگاه........+چشم لیام تو کجا وایستادی نمیبینمت +بابا من جلو درشم دیگه _یه دست تکون بده عه اوناهاشی اومدم(نویسنده _بله هاگو؟ اینجا و ی زره کوتاه کن.. _اوکی)عجب هواپیمای بود...... بلاخره رسیدیم🤪 لیام ی زره آروم باش عجله نکن میرسیم خونتون دیگه عه وایستا تاکسی بگیریم لیام:وای ول کن بدووووو _باشه🤦🏻♀️(رسیدن)از زبون نویسنده:لیام رفت پیش خانواده اش هاگو هم رفت پیش خانواده اش لیام وقتی فهمید اینا کلا داستان بوده خیلی اصبانی میشه خیلی و همش دنبال هاگو هست تا بکشتش😂(هاگو:نویسنده چرا جو میدی مامانش تموم کرده ماجرارو نویسنده:اوکی دیگه نمیدم) فرداش لیام تصمیم میگیره بره کار کنه حوصلش سر نره هر چقدر مامان باباش میگن چرا برای
خودمون کار نمیکنی چرا نمیای پیش خانواده ت......اصلا حرفاشون براش مهم نبود از زبون لیام:.....من نمیخواهم رفتم بیرون داشتم میچرخیدم بنر ی دیدم که توش فروشنده میخواستن رفتم گفتم.......استخدامم کردن رفتم خونه شب به زور خوابم برد چون خیلی اصبانی بودم....(فردا)لیام:مامان این دختری که میگی کیه؟(پیش پنجره بودن)مامان:پسرم دختره خیلی دختره خوبیه عه اوناهاش...من فکردم اون دختر خوشگل تر و میگفت گفتم اون؟گفت نه بقلیش زیاد ازش خوشم نیومد🤦🏻♀️😂یهو یادم افتاد واییییی فروشگاه _ خداحافظ مامان+خدافظ پسرم بادیگارد بیاد_نه بای رفتم دیدم همون دختره ها رفتن تو فروشگاهی که من کار میکردم ی بادیگارد هم عقب تر ازشون بود قیافه دختره برام خیلی آشنا بود(منظورش کنیا بود)رفتم تو..... آره دیگه اونا هم داشتن خرید میکردن یهو دختر رو دیدم اومد بخش من سوار سبد خرید شده بود دوستشم حولش میداد دست دختره یه پفیلا بود داشت میخورد یهو آنقدر حواسش پرت شد پفیلاش ریخت دوستش خیلی اصبانی بود دوستش گفت آقا من جمع میکنم میشه دوستمو حول بدید از زبون کنیا:وای نه تو دلم میگفتم ول کن چو آه پسره رو انگار چشم گرفت ولی اهمیت ندادم چون من پدرم خیلی آدم معروفی بود و غیر اون کاری میکردم بادیگرادم...تمام آدما حرف در میاوردن هوووووووف😐(بیچاره دخترم اوخی🙂)
اومدم سمتم لپامون گل انداخته بود همینطوری حولم میداد چو هنو نیومده بود هوف گفتم صب. کن صبر کن گفت برای چی گفتم میخوام برم دستشویی گفت باشه رفتم تو وای داشتم میمردم پیام دادم چو (چیزی که تایپ کردن)چو چرا گفتی بیاد حولم بده هااا کنیا ساکت شو چشم ببین دختری پدر این پسر همکار پدرت تو قبلا بوده و مادرش میخواست که من با پسرش رفیق شم ولی دیدم از تو خوشش میومد منم گفتم برا تو من ازش خوشم نمیاد برا خودت من که میدونم حالا برو بهت شک میکنه چیو؟؟باشه بای بای (چتاشون تمومید😂)رفتم بیرون گفتش چی شده حالت خوبه گفتم آره رفتیم تا برسیم به چو ولی چو زنگ زد بهم گفت کنیا من رفتم خونه با بادیگارد ت بیا باشه چو خداحافظ بای وسطایی راهمون گفتش میتونم شمارتو داشته باشم منم گفتم با کمال پرووی نه ولی وقتی رفتم خونه خوابم نمیبورد همش بهش فکر میکردم..... (از زبون لیام)وای دختر وای رفتم به مامان گفتم آشنا بود گفت پدرش با پدرت دوست بوده و اسمش کنیا هست و..16....سالشه....و گفتم عاشق دختره شدم ولی مامانم ناراحت شده بود که از اون یکی خوشم نیومده بود
شب همش بهش میفکریدم گفتم دختره خنگ چرا گفت نه عاجیم اومد اتاق باهاش حرف زدم...همچیو گفتم بهش...گفت عه این دختره تو دانشگاه ما هست تو هم میتونی ادامه درستو اینجا بخونی اگه میخوای بمونی...گفتم میمونم فردا رفتیم دانشگاهه ثبتم کردن و اینا...بعدشم رفتم سر کار...پس فردا کلاس داشتیم من از روز و شبش خیلی منتظر این بودم تا ببینمش....مامانم یهو گفت دیگه بدون بادیگارد نمیزارم بری گفتم چرا؟گفت همین که گفتم...بعد رفت تو اتاقش هگو زنگ زد بهم گفت ببخشید لیام گفتم اشکال نداره فردا بیا رو برو این دانشگاه..یه کافه هست...اونم گفت عه منم اونجا ثبتنام کردم گفتم عه پس دانشگاه میبینمت بای بای خواهرم گفت لیام چیه درست حرف بزن عه باشه بله خواهر عزیزم تو واقعا از کنیا خوشت اومده؟
خب این قسمت تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه💛😉🖤 اسلاید بعدی پیلیز
چالش:لیام و اذیت کنیم؟؟؟؟ بابایییییییییی🙌💛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)