
خب خب سلاااام بلخره این پارتم گذاشتم😹🤝🏻 به شخصه این پارتو دوس میدارم امیدوارم شماهم خوشتون بیاد🥰❤
{از زبون ا/ت} وارد عمارت شدیم...عمارت که چ عرض کنم قصر! خیلی شلوغ بود. به زور جلو خودمو گرفتم که به روی خودم نیارم حالم خوش نی. همه مردا و زنای با کلاسی اونجا بودن. همه یه همراه داشتن. همون پس من و لونارو برای این مهمونی میخواستن. با صدای کسی که صدام میزد به خودم اومدم: *معلوم هس هواست کجاس؟. +اوم اره چیشده. *من و هیونگم باید بریم جایی...فقد مست نکنین تا برمیگردیما!. +زودتر برید حوصلتونو ندارم. *مارو باش با کیا اومدیم پیک نیک. +برین نترسین نمیمیریم. *هوف خدایا...بریم هیونگ از اونجا رفتن..من و لونا ام داشتیم به دیوار نگا میکردیم تا بیان:|...متوجه شدم چن تا پسر دارن بهمون نگا میکنن.
اهمیتی ندادم و با لونا یکم حرف زدم. وسط حرف زدن دستایی رو روی شونم حس کردم...گفتم کوکیه...سرمو با خوشحالی بالا اوردم..وقتی دیدم یکی از همون پسرا بود ک داشت بهمون نگا میکرد...با جدیت نگاش کردم. دوس نداشتم کسی بهم دس بزنه پس عصبانیتم به جدیتم اضافه کردم: +فک نکنم بهت اجازه داده باشم دس بهم بزنی هوم؟ (از اونجا که نشان کم اوردم برا یارو _ میزارم) _چ دختره خفففنییییی...نه نزاشته بودی ولی من قوی ترم پس من هرکاری بخوام میکنم. یه پسره دیگه ام اومد و دستشو دوره گردنه لونا حلقه زد {از زبون نویسنده گلتون}
/ت لبشو با دندونش برای چن ثانیه گاز گرفت و با حالتی خشک گفت: +بهتره برین تا همراه های ما نیومدن...برای اخرین باز میگم...اصلا اون دوتا که هیچ ..دستت بهمون بخوره خودم زندتون نمیزارم. & منم خوشم نمیاد...پس بهتره برید. _وااای ترسیییدمممم مثلا میخواین چیکار کنین؟. ا/ت پوز خندی زد. + تو دستت بخوره خودم نشونت میدم. پسره دستشو به سمته سینه های ا/ت برد. لونا که اینو دید یه دادی کشید و گفت: & عوضی دستتو بکششششش. پسری که سمته لونا بود دستشو جلو دهنه لونا گذاشت و دستشو دوره کمرش حلقه کرد. لونا هرچی داد میزد گوش نمیدادن.
ا/ت عصبی شدع بود پس دیگ جلوی خودشو نگرفت. دسته پسری که روی سینه هاش بودو گرفت پیچوند. _ای ای اخخخخخ ول کن دستمووووو یکی بیاد کمکککک!!. پسره سومی سمته ا/ت اومد ولی ا/ت زرنگ تر از این حرفا بود..با کفشش زد توی زانوش و افتاد. وقتی دید افتاد دسته پسری رو ک گرفته بود رو کشید انداخت زمین. همه داشتن با تعجب نگا میکردن ولی کسی به جلو حرکت نمیکرد. ا/ت به سمته لونا رفت. از اونجا که میدونست لونا از پسش بر میاد فقد باید هواسشو پرت کنه...یه بشکن زد و پسره ترسید و کمی عقب رفت. لونا از فرصت استفاده کرد و دست پسره و گرفت بلندش کرد و جلوی خودش پرت کرد زمین و پسرا از درد به خودشون میپیچیدن.
ا/ت و لونا خنده ای ترسناک زدن که کله عمارتو در بر گرفت: ا/ت سمته پسره برگشت و با پوز خند حرفشو زد +دیدی چیکار میتونستیم بکنیم؟ یا بیشتر نشونت بدیم؟ پسره بلند شد که یه مشت بزنه تو صورته ا/ت...ولی اون هیچ کاری نمیکرد و منتظر بود. لونا میخواست بزنتش ولی ا/ت نزاشت. پسره با دادی کشید و اومد ک بزنه تو صورتش...ا/ت پلکم نمیزد..که یهو یکی دسته پسره رو گرفت و پیچوند: _اخخخ ایییییی *چطور جرات میکنی دستتو روی نامزده و همراه من بلند کنی؟ تازههه بری سمتشو دست بزنی به جایی که نباید بزنی؟ نکنه میخوای بمیری؟ پسره خیلی ترسیده بود انگار جن دیده بود: _ر...رئیس م..من!
* خفه شو مرتیکه. و یه مشت نثارش کرد و بقیه پسرارو با تهیونگ زد. تهیونگ کتشو در اورد روی شونه های لونا انداخت و بغلش کرد. {از زبون ا/ت} دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم..پاهام سست شد و حسه بی حالی بهم دست داد. افتادم رو زمین..ولی کوک منو گرفت. * یااااخوبی؟ یااا ا/تتتت؟. نمیتونستم حرف بزنم و اروم داشتم حرف میزدم..خب جونی برام نمونده بود..گوشاشو نزدیک لبم کرد...حرارته گوشاشو روی لبای سردم حس میکردم. یه لبخنده بی جونی زدم و با تمامه زوری که داشتم گفتم: + خوبم...ف..فقد خستم * خیلی خب بخواب اروم باش...
تو بغلش بدونه اینکه بخوام خوابم برد...فک کنم یه پنج روزی میشد که درست نخابیده بودم و چیزی مثله ادم نخورده بودم..اونم از لجبازی...برا همینم اون روز تو وان غش کردم. {فلش بک} [میریم به تایمه ورودشون به عمارت و از زبون کوک] * من و هیونگم باید بریم جایی..فقد مست نکنین تا برمیگردیما!. + زودتر برید حوصلتونو ندارم. * مارو باش با کیا اومدیم پیک نیک. + برین نترسین نمیمیریم. * هوف خدایا...بریم هیونگ. راه افتادیم به سمته پله ها..نمیدونم چرا نگران بودم. با هیونگ وارد اتاق اقای لی شدیم (کسی که مهمونیو برگزار کرده)(علامت لی ~) {از زبون نویسنده گلتون}
~ به به ببین کیا اینجان. [ خب خب توضیح درباره اقای لی بدم..ایشون شریک پدر کوک و تهیونگ بوده ک پدر کوک و ته عمرشونو دادن به شما و اقای لی از اونجا ک پسر نداره ولی یه دختر داره ک بعدا میاد تو داستاااان..میخاسته که مدیریته بانده مافیای کره رو به ته و کوک بده و خودشو باز نشست کنه ولی خب شرطش این بود ک کوک و ته نامزد انتخاب کنن...بله زیببااا بریم سراغ داستان]. کوک و ته باهم سلام دادن و تعظیمی کردن و احوال پرسی کردن . ~ راستی بچه ها نامزداتون رو انتخاب کردین؟. * بله اقای لی. ~ خوشحالممم..اینجوری هم شماها از تنهایی در میاین هم به شرطی که گزاشتم عمل کردین پس...رئیس بعدی بزرگترین باند مافیای کره شما دوتایین. کوک و ته لبخند بزرگی زدن.
~ راستی نامزداتون الان توی مهمونی هستن؟ 《 بله اقای لی در مهمونی هستن ما اومدیم که به شما عرض ادب کنیم و بریم پیششون. ~ که اینطوررر...خب پس برین مزاحم نمیشم...عا یه چیزه دیگه فردا شب بیاین بار کارای واگذاری رو انجام بدیم..اگه خاستین نامزداتون رو هم بیارین ببینم. * چشم اقای لی...پس با اجازتون. ~ بسلامت پسرانم. از اتاق اومدن بیرون. داشتن به سمته پله ها میرفتن که صدایی شنیدن: "& عوضی دستتو بکشششش"
《 یا کوک این صدای لونا نبود؟!. * چرا هیونگ زودباششش یه اتفاقی افتادههه. هردو به سرعت رفتن پایین وسطه پله ها وایسادن.. ولی صحنه ای که دیدن هردوشون رو متعجب کرد. * یا...هیونگ بگو ک اشتب(اشتباه) دیدم و اون پسره عوضی دستش دوره ا/ت حلقه نیس..؟!. 《 چرا هس...بنظرم جلو خودشو به طور گرفته تا نزنتش...یاااا اون پسره عوضی دستشو دوره گردن و بدنه لونا حلقه زدههههههه. * یکم صبر کن هیونگ الان دوتاشون میترکن میزنن نابودشون میکنن. 《 ولی اگه نزدن چی؟. * میزنن نگران نباش... و در این لحظه میبینن ا/ت و لونا میزنن لت و پارشون میکنن😹🤝🏻...کوک و تهیونگ با دیدن این صحنه لبخنده رضایت باری زدن و از پله ها رفتن پایین به سمتشون.
کوک دید پسره میخواد به ا/ت مشت بزنه...منتظره واکنشش بود...ولی هیچ کاری نکرد...پس خودش رفت جلو و دسته پسره رو گرفت و پیچوند: _ اخخخخ ایییی. * چطور جرات میکنی دستتو روی نامزده و همراه من بلند کنی؟ تازززههه بری سمتشو دست بزنی به جایی ک نباید بزنی؟ نکنه میخوای بمیری؟. پسره عوضی فهمیده بود که دست رو دختره بدی گذاشته بود..ولی پشیمونی فایده نداشت... _ ر...رئیس...م...من! * خفه شو مرتیکه
{از زبون کوک} و یه مشت نثارش کردم...مرتیکه فک کرده هرکاری بخواد میتونه بکنه. یهو پاهای ا/ت سست شد و افتاد...قبله اینکه بخوره زمین گرفتمش...یکم ترسیدم: * یاا خوبی؟ باا ا/تتتت؟ حرفی نمیزد و این باعث میشد بیشتر بترسم انگار داشت چیزی زیره لب اروم میگفت...گوشمو نزدیکه لبش بردم تا بشنوم: + خوبم...ف...فقد خستم.
* خیلی خب بخواب اروم باش... اروم تو بغلم چشماشو بست...عینه یه بچه تو بغلم خوابید. بلندش کردم و سمته ماشین رفتم. انگار لونا تو بغله هیونگ خوابیده بود. سوار ماشین شدیم و دخترا ک تو بغلمون بودن نشستیم تو ماشین و راننده به سمته عمارت خودمون حرکت کرد... و پایاااان:)☆🥂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی چرا دیگه تست نمیسازی اتفاقی افتاده
وای خیلی قشنگح پارت بعدی رو بزار🍒🍓
عالیییی بود زود پادت بعد رو بزار💙💜
مرسییییی حتماااا🥰❤