
اینم پارت بعد😉💚 امیدوارم خوشتون بیاد🙃💙🖤
از زبان دانی: با اصرار فراوان، دکتر مرخص اش کرد. با اینکه اصلا دوست نداشتم که از بیمارستان مرخص بشه، ولی خب نمیشه دربرابر لجبازی های لئو، نجات پیدا کرد. بعد از انجام کار ترخیص، با کمک کارای، لئو رو سوار ماشین کردیم، سپس ما هم سوار شدیم و از بیمارستان، برون اومدیم. لئو سرش رو گذاشت روی بالشت صندلیش و به بیرون خیره شد. سکوت بدی تو ماشین حاکم بود. نفسم رو با حرص بیرون دادم که همان زمان، گوشی لئو زنگ خورد. گوشی تو کتاش بود و کت هم به کارای. گوشی رو در آورد و به صحفه اش خیره شد، سپس گفت: - از طرف مدیر مدرسه میا و مایکیه. لئو با شنیدن این حرف برگشت اما صورتش درهم رفت. دوباره برگشت و دستش رو روی کتفش گذاشت. بدون ریاکشنی، دستم رو دراز کردم و گفتم: -گوشی رو بده من. کارای هم بدون هیچ حرفی، گوشی رو گذاشت تو کف دستم. گوشی رو آوردم جلو و همینطور که رانندگی میکردم، جواباش رو دادم:
-الو؟ +سلام آقای هاماتو. مدیر دبیرستان... -بله میشناسم. چیزی شده؟ +خواستم بگم که اگه میتونید زودتر به دبیرستان بیاید. -چیزی شده؟ +متاسفانه جناب بورژوه دوباره دعوا راه انداخته، البته اینبار، هم خواهرتون و هم برادرتون، نقش خاصی از تنبیه ندارند، چون بدجوری کتک خوردند اونقدری که خواهرتون بیهوش شده.) با شنیدن این حرف ترمز گرفتم و گوشی رو از خودم دور کردم. لئو با نگرانی بهم نگاه کرد. نفسم روکه حبس کرده بودم رو با فشار بیرون دادم و با دست لرزان گوشی رو گذاشتم رو گوشم گفتم و گفتم: -ا... الان که حالشون خوبه؟ مدیر تا صدای منو شنید، گفت: +آقای هاماتو حالتون خوبه؟ - من خوبم فقط میخوام بدونم الان حالشون خوبه؟ + خانوم هاماتو بهوش اومدند، اما اونقدری درد دارند که فکر نکنم بتونند بمونند. همینطور برادرتون. - خیلی خب الان میام. ممنون که بهم گفتید. خداحافظ. بدون اینکه منتظر جوابی از جانب مدیر باشم، تلفن رو قطع کردم و به طرف کارای گرفتم. وقتی گوشی رو ازم گرفت. دستامو روی فرمون گذاشتم و پامو روی گاز فشار دادم تا هرچه زودتر لئو و کارای رو ببرم خونه.
لئو که این مدت سکوت کرده بود، گفت: -ببینم... اتفاقی واسه اون دوتا افتاده؟ بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم گفتم: -فعلا که باید شما رو برسونم خونه، بعدا باهم حرف میزنیم. +اما... حرفش رو قطع کرد و چیزی نگفت. منم که از خدام بود و سرعت رو بیشتر کردم. بعد از یه ربع، به خونه رسیدیم. کارای بدون هیچ معطلی، پیاده شد. در لئو رو باز کرد و به اون کمک کرد که از ماشین پیاده شه. در رو بست. خواستم حرکت کنم که لئو، به آرامی گفت: - اگه اتفاقی افتاد، منو بی خبر نزار. متقابل حرفش، لبخندی زدم و حرکت کردم. بدجوری دلشوره داشتم. درسته میا قویه و میتونه از خودش محافظت کنه، ولی با این وضعش، خب معلومه که نمیتونه زیر مشت های یه پسر هیکلی دووم بیاره. دستی به موهام زدم و دوباره گاز دادم و راه مدرسه که قبلا نیم ساعت طی میکردم، الان با ده دقیقه، طی کردم. ماشین رو پارک کردم و دوان دوان، داخل مدرسه شدم. سالن هارو به سرعت ازشون گذاشتم و بلاخره به اتاق مدیر رسیدم.
نفسی تازه کردم، سپس چند بار به آرامی به در ضربه زدم و منتظر جواب شدم. بعد از شنیدن بفرمایید، وارد شدم و در پشت سرم رو به آرامی بستم. مدیر بلند شد که اجازه ندادم و گفتم: -بفرمایید بشینید. مدیر که انگار از دیدن من تعجب کرده بود، گفت: -فکر کردم جناب لئوناردو هاماتو میان. با خونسردی جواب دادم: - متاسفانه برادرم مشکلی داشتند و نتونستند بیان و من بجای ایشون اومدند. صدای پوزخند فردی به گوشم خورد، اما اهمیتی ندادم و به طرف صندلی ها رفتم. با نگرانی نگاهی به مایکی انداختم ولی خبری از میا نبود.
به صورت مایکی دقت کردم، صورتش کبودی ها و زخم های ریزی روی صورتش، نقش بسته بودند. بوجوری نگران بودم و این نگرانی هم بدجوری اذیتم میکرد. با آرامی لب زدم: -میا کجاست؟ مایکی چیزی نگفت ولی با صدای مدیر ، به طرفشون برگشتم. مدیر:خواهرتون الان تو اتاق بهداشت هستش. فعلا اونجا استراحت میکنند تا موقعی که شما میرید. بدون هیچ حرفی کنار مایکی نشستم و منتظر بودم تا مدیر حرف بزنه. مدیر نگاهی به پدر اون پسره کرد که با بی میلی به صحفه گوشیاش خیره شده بود، و سپس به من نگاهی کرد. نفس تازهای گرفت و شروع کرد به حرف زدن: + همه دانش آموز ها حتی والدین ها هم میدونند که تو مدرسه من، کسی حق نداره دعوایی بکنه. اما متاسفانه آقای برژوه این قانون رو برای بار هزارم، زیر پا گذاشتند که باعث شد جون یکی از دست بره. برای همین آقای برژوه شما به مدت دو هفته از مدرسه اخراج میشید.
هنوز حرف مدیر تموم نشده بود که پدر اون پسره یا عصبانیت بلند شد و داد زد: -یعنی چی که پسرم حق نداره به مدرسه بیاد؟ این چه نوع تنبیهیه که شما گذاشتید. چرا بجای پسر من، اون دو بی پدر و مادر رو اخراج نمیکنید تا یاد بگیرند تو کار کسی دخالت نکنند. با شنیدن این حرف، خونم به جوش اومده بود و از حرفش اصلا خوشم نمی آومد. با عصبانیت گفتم: +هی با شمام! درست صحبت کنید. اولا پسر شما نزدیک بود که برادر منو له کنه. بعدش میگی اونا باید اخراج بشند؟ گل پسر شما نزدیک بود خواهر منو ببره اون دنیا، بعد میگید نباید پسر من تنبیه بشه؟ شما که شهردارید، باید بدونید عدالت یعنی چی؟ بعدش هم، شما حق ندارید به خونواده من توهین کنید. با اینکه یتیمیم، ولی به این معنی نیست که اخلاق بدی داشته باشیم.) بدجوری داغ کرده بودم. من معمولا این اتفاق برام پیش نیومده بود ولی اجازه نمیدم که کسی از اخلاق سوء استفاده کنه. مایکی دستم رو گرفت و آروم منو نشوند. دست به سینه نشستم و به پایین خیره شدم. مدیر کمی تن صداش رو برد بالا و گفت: +لطفا دعوا رو تموم کنید. اینجا نیومدید که بحث راه بندازید. همین که گفتم، پسر شما اخراج میشه و اون دوتای دیگه هم... نگاهی به منو مایکی انداخت و گفت: - امروز و فردا میتونند به مدرسه نیایند. با معلمشون حرف میزنم اما به شرطی که توی درس عقب نیوفتند. با مایکی بلند شدیم و ازش تشکر کردیم مدیر هم سری تکون داد و اجازه رفتن داد. با مایکی از اتاق خارج شدیم و به اون دو نفر هم محل ندادیم. به مایکی نگاه کردم و گفتم: -ببینم اتاق بهداشت کجاست؟ نگاهی بهم کرد، سپسگفت: +دنبالم بیا.
باهم به طرف اتاق بهداشت رفتیم. بعد از ۱۰ دقیقه به اتاق رسیدیم. مایکی چند بار در زد و آروم دستگیره در رو باز کرد. میا روی تخت نشسته بود و به پاهاش نگاه میکرد. اوه اوه این که مایکی هم که بدتره. سکوت بدی بود و فقط صدای قدم های من میومد که به طرف میا میرفتم. میا با دیدنم، لبخندی و با صدای گرفته ای گفت: -چیشد؟ همینطور که داشتم بهش کمک میکرد، گفتم: +به مدت دو هفته اخراج شد، شما دوتا هم تا پس فردا، به مدرسه نمیرید. بعد از تموم شدن حرفم، آروم آروم به طرف در رفتم تا بیرون بریم. میا که قدم به قدم میومد، آروم لب زد: - ولی من نمیخوام تو خونه بشینم. +مجبوری. میخوای با این وضعت بری مدرسه؟ عقلت رو از دست دادی؟ تو هم مثل لئو باید یه دنده بازی در بیاری؟ -وایسا ببینم. مگه لئو چیکار کرده؟ + گفت باید مرخص شم، که البته با بحث تموم شد . مایکی که به طرف ما میومد و این حرف ها رو شنید،گفت: ×خب چیشد؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: +بزور دکترش مرخصاش کرد الان هم با کارای تو خونه است. دیگه از مدرسه اومدیم بیرون و به طرف ماشین رفتیم. میا محکم دستم رو گرفت و گفت: -اون پسر کل شق، یه روزی کار دستش میده و این یکی از رفتار هاییه که روی مخ من راه میره. تک خنده رفتم و گفتم: +تو خودت اینجوری، بعد از دست لئو داری دیوونه میشی؟ چشم غره ای رفت و دیگه چیزی نگفت. سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم. تو ماشین هیچکس هیچی نمی گفت. وقتی رسیدیم. میا رو از ماشین پیاده کردم و آروم آروم به طر خونه رفتیم و مایکی هم جلو ما حرکت میکرد. باز شدن در همانا و اومدن صدای بحث کارای و لئو همانا!...
خب اینم از پارت جدید:)) امیدوارم خوشتون بیاد! تست بعدیم درباره اینه: ♡ شخصیت های انیمه ای که شبیه لاک پشت ها هستند♡

سوپرایز هم دو سه پارت دیگه است!👩🦯 چالشششش: بنظرتون اگه یه روزی لاک پشت مورد علاقتون بگه دوست دارم. ری اکشنت، چیه؟😋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب عذاب وجدان میگیرم:'||
خوب بزار نه ما نه تو عذاب وجدان بگیریم😐😂
اینقدر اینجوری نگو:(
چرا😑😕😐😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
ترو خدا بزار جون هرکی دوست داری😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خوب نمیدونم
تتتتترررررووووووخخخخخخدددددااااااا😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
یعنی چی دیگه نمیخوای ادامه بدی😭داستان من هم فقط یه طرفدار داشت ولی ادامش دادم😭😭😭😭
گومه:(
سلام
بعدی کی میاد
های :)
فعلا تست جدید گذاشتم خندیدن و بررسیه:/💔
بعد از اون هم دیگه شما میدونید
چرا نمیزاری بزنمت😈
وااااا من چرا؟😕😑😂
عالییی بود 😍
چالش:امم قرار نیست بفهمم چی میشه چون همون موقع سکته رو میزنم 🙃
ممنوننننن💙😍
خب فکرکنم هممون همین حس رو داریم😂💔ممنون از جوابت:)
عالی😍😍😍😍😍
چ:از خوشحالی سکته میزنم
اریگاتو:))
هقققق:')💙💗
چالش:همینجا یه سکته 68 ریشتری میزنم:/
تنکس:|💙
منم بودم همونجا بیهوش میشدم و همینجوری ادامه پیدا میکرد:||
همانا چیه:/
یعنی همین که در رو باز کرد صدای اونا هم باهم اومد
یه اصطلاح توی داستان نویسیه که اگه تو اینترنت سرچ کنی، میاره:)