سلام داستان سرگذشت پیچده با کمی تغییرات طبق نظرات شما
سلام اسم من اماست و توی آلمان زندگی می کنم قراره اتفاقاتی که تو تابستون چهارده سالگی برام افتاد رو براتون تعریف کنم. اول اینو بگم من مادر و برادرم رو تو سن سه سالگی بر اثر حادثه ی دریایی از دست دادم و با پدرم زندگی می کنم؛ خب برگردیم سر موضوع اصلی. یادمه یه روز عادی بود لباسمو عوض کردم بعد از اینکه صبحانه خوردم راهیه مدرسه شدم. وقتی به کلاس رسیدم دیدم دخترا جمع شدن و دارن حرف میزنن فهمیدم اتفاقی افتاده با خودم گفتم این بار دیگه چی شده 😑 رفتم جلو تا بفهمم چه خبر شده همکلاسیم کتی داشت میگفت: امروز به طور اتفاقی حرف های بین خانم کاترین و ادوارد رو شنیدم (معلم و مدیر مدرسه) خانم ادوارد میگفت که یه پسر انتقالی داریم که اسمش مایک و پدر و مادرشو از دست داده و با خاله و مادربزرگش زندگی میکنه
امیلی بهترین دوستم گفت: یعنی واقعا پدر و مادرشو از دست داده چه بد دلم به حالش می سوزه نیلیا گفت: نمیخواد دلت به حالش بسوزه هر چی باشه اون یه بچه یتیمه اگه باهاش دوست بشیم شخصیتمون پایین میاد من - نیلیا باز تو شروع کردی خب منم مادرمو از دست دادم کم مونده بود پدرمم از دست بدم یعنی الان با من دوستی شخصیتت پایین اومده در ضمن شخیصتمون با این حرفای زشت پایین میاد نه با احترام گذاشتن به دیگران از خودتت خجالت بکش. یهو متوجه شدم همه یحتی کتی دارن تشویقم میکنن آخه من یه دختر ساکتم و زیاد حرف نمیزنم این اولین سخنرانیم بود نمیدونین چقد خجالت کشیدم
از اونجا فرار کردم اومدم تو کلتس نشستم سر جام؛ بقیه هم اومدند و خانم کاترین بعد چند دقیقه با یه پسر وارد کلاس شد. با خودم گفتم یعنی این همون مایک؟ به نظر پسر آروم و با ادبیه از چهرش مشخصه پسر درس خونیه ... تو همین فکرا بودم که خانم کاترین گفت: بچه ها قبل از اینکه درسو شروع کنیم میخوام همکلاسیه جدیدتونو بهتون معرفی کنم. رو به مایک کرد و گفت خودتو به دوستات معرفی کن . مایک با صدای آروم دلنشینی گفت: سلام من مایک موند هستم تو هامبورگ زندگی میکردم مادرم یه سال پیش فوت شد برای همین با خاله و مادربزرگم اومدیم به برلین امیدوارم دوستای خوبی بشین. من- واییی چه صدای نازی داره حتما خیلی سخته بدون مادر و پدرش زندگی کنه. من منوجه نشدم که اینو طوری گفتم که دخترای پشت سرم شنیدن داشتند یواشکی میخندیدند واقعا خیلی خجالت کشیدم😳
خانم کاترین گفت متاسفانه ما همین امروز فهمیدیم که تو قراره به کلاس ما بیای و جایی رو برات آماده نکردیم میتونی بری پیش اما بشینی مایک گفت: بله - پیش من؟؟!! خانم کاترین گفت اگه نخوای میتونم یه جای دیگه درنظر بگیر - نه خانم کاترین مشکلی نیست فقط تعجب کردم مایک اومد و پیش نشست دخترا همش میگفتن نیومده باهاش دوست شدی و من بیشتر خجالت میکشید داشتم خودمو با درس خوندن سرگرم می کردم که مایک بهم گفت: ببخشید خانم اما گفتم اما صدام کن. گفت اما میشه لطفا کمکم کنی تا با محیط مدرسه و بچه ها آشنا بشم البته اگه مشکلی نیشت گفتم نه چه مشکلی حتما. گفتم من اما بل هستم و منم مادرمو از دست دادم . مایک گفت پس که اینطور منم که تازه خودمو معرفی کردم . خودمو جمع و جور کردم و به بچه ها گفتم بیان و یکی یکی خودشونو معرفی کنن( من نماینده و شاگر ممتاز کلاس هستم) بعد از اینکه کلاس تموم شد رفتم خونه. به بابام زنگ زدم بهم گفت دیر میاد خونه بازم مثل همیشه باید تنها شام میخوردم. مدتی گذشت و چون مایک آخرای سال اومده بود و دو ماه از اون روز گذشته و تو ماه امتحانای پایان ترم بودیم همه یه جوری به مایک کمک میکردند البته مایک پسر باهوشی بود ولی چون تازه به مدرسه ما اومده بود داشتیم بهش کمک میکردیم
فردا رفتم به مدرسه از پدرم اجازه گرفته بودم که از مایک دعوت کنم بیاد خونمون تا بهش تو درسا کمک کنموقتی وارد کلاس شدم دیدم امیلی نیومده منتظر بودم تا بهش بگم اونم بیاد خانم جان معلم علوممون وارد شد و بعد از احوال پرسی گفت: بچه ها امیلی مریض شده کی میتونه بعد مدرسه بره خونشون و بهش تو درسا کمک کنه؟با خودم گفتم اومدن مایک لغو شد گفتم من میتونم بعد مدرسه با اجازه ی پدرم رفتم خونشون و همه چیزو براش تعریف کردم و تکالیفو بهش گفتم و برگشتم خونه تو راه خونه مایک و دیدم بهم سلام کرد و ازم پرسید شما این اطراف زندگی میکنید - سلام بله دو تا کوچه اون طرف تر مایک: ما هم اونجا زندگی میکنم پس همسایه هم شدیم😊
با هم سمت خونه راه افتادیم بهش درباره تعوتم و لغو شدنش گفتم گفت اتفاقا منم میخواستم شما رو به خونمون دعوت کنم ولی دیدم سرتون شلوغه. گفتم پس بعد از اینکه حال امیلی خوب شد دعوتتون میکنم خونمون تا هر سوالی در باره امتحانای پایان ترم داشتین جواب بدم. مایک بهم گفت: اما ببخشید اینو میگم ولی میشه انقد رسمی باهام حرف نزنی من که ازت بزرگتر نیستم همکلاسیتم یعنی کارای کردم که تو با من راحت نیستی و اینجوری حرف میزنی؟؟! دستو پامو گم کردم گفتم آخه من یکم ازت خجالت میکشم واسه همین بعد سرمو انداختم پایین و به راهمم ادامه دادم اونم دیگه هیچی نگفت تا اینکه به خونه هامون رسیدیم. از هم خداحافظی کردیم و رفتیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)