
هلو:`) خش هسین؟ 🥺✨بابت همتون ممنونم🙂🥺از بهترین دوستم هم ممنونم که بهم انرژی میدم💚🙂✨

{بدو رفتی تو اتاق پیش سولیا... } ا/ت:این دیگه کیه بابا؟ سولیا:تهیونگه دیگه ا/ت:منظورم اینه که چقد جذابهه.. ینی نه اصن ام جذاب نی ولش کن بابا حوصله اینو داری؟ من که رفتم سولیا:خب برو وااا{با تعجب} {برای ا/ت از جذابیتش کم نمیشد.. ولی چطور بهش بگه؟ بگه یا نگه؟} ا/ت:جذاب تر ازش ندیدم خدای من خیلی خوبههه... نه اصن ام خوب نی خیلی زشت و بیریخت بود.. هی هی ا/ت فقط داری خودت رو گول میزنی همین و بس.. اما...اما من واقعا دوسش دارم🥺... {شرمنده من کرم دارم اینقد زود بهم نمیرسونمشون☺️😂}

{و اینجاست که تهیونگ ما وارد داستان میشود😂🥺} {فردا صبح روی میز ناهار خوری}{محض اطلاع اونا مهم ترین افراد هستن پس باید روی یک میز باشن🙂} سولیا:ا/ت بیدار شو{تق تق}بیدار شو واسه صبحانه هم که نیومدی! ا/ت:{حالت خوابالود}اومدم اومدم {اماده شدی و به سمت پایین حرکت کردی {روی صندلی نشستی و منتظر سولیا موندی اما نمیدونستی که یک نفر دیگه هم میاد!!

{سولیا اومد... بعد از چند ثانیه که مشغول غذاخوردن بودید صدای عقب کشیدن صندلی رو شنیدی سرت رو بالا اوردی که ببینی کیه که باهاش چشم تو چشم شدی...} تهیونگ:{سرد ولی با نگاهی مهربون}سلام! ا/ت:س.سلام!! سولیا:پس اومدی! منتظرت بودم تهیونگ:اره پس نیام{یه خنده ی کوچیک} سولیا:بشین... {سریع خودت رو عقب کشیدی.. } ا/ت:من میرم غذامو خوردم مرسی.. کار زیاد دارم فعلاا... سولیا:هی حداقل.... باشه برو!. تهیونگ:چش شد؟ سولیا:بعضی موقع ها میزنه به سرش اره.. {لبخند دندون نما}

{سرد؟ خشن؟ مهربون؟ بهم میومدن؟ تهیونگ برای ا/ت سرد و خشن و مهربون بود.. اینطور اخلاقا ا/ت رو گیج میکردن..! } ا/ت:میخوام مثل خودش باهاش رفتار کنم.. اره همونطوری... ولی نم... میتونم...!! {رفت پایین..پیش سولیا، در باز شد و رفت داخل} ا/ت:میگم نمیشه این در رو یه کاریش بکنی؟ تا میخوای در رو باز کنی خودش باز میشه و بوممم زهر ترکت میکنه... سولیا:بیا بشین بابا.. عادت میکنی{😂😶} ا/ت:{نشست}ببینم بنظرت من ضریب هوشم زیاده؟ سولیا:شاید اندازه ی یه بچه{از خنده جر میخوره😂} ا/ت:مسخره..{خودش هم خندش میگیره} {در باز میشه و تهیونگ میاد داخل... } {ا/ت خودش رو جمع میکنه و سعی میکنه باوقار و سرد بنظر بیاد.. مثل خودش.. } تهیونگ:سلام خانم کیم...کارتون داشتم سولیا:بهم بگو سولیا... بیا بشین.. {نشست} تهیونگ:میخوام بیشتر راجب زندگیم بدونم.. ا/ت:خب کارنامه ی زندگیت رو بگیر تهیونگ:تو رییسی؟ جایگاهش چیه؟ سولیا:مهمون{و میخنده} ا/ت:اصلا هم خنده دار نیست واقعیته... {و از اتاق میزنه بیرون}

ا/ت:خب که چی؟ میخواست ضایع ام کنه؟ کور خونده {شب بود...ا/ت تنهای تنها...وقتی دید تنهاست دلش شکست...کسی میتونست درکش بکنه؟ بهش بگه بلند شو و تسلیم نشو؟ نه اون از همون اول هم تسلیم شده بود..دربرابر همه..

{دوماه میگذشت...از اون همه ضایع شدن از طرف تهیونگ و سانیا..فقط شوخی بود..اما ا/ت به یه واقعیت میگرفت..} گارسون:خانم..خانم لطفا وایسید مدیر کارتون داره ا/ت:ها؟ من؟ مگه چکار داره که تو هرروز منو صدا میزنی برو کارت داره؟ این اخرش منو روانی میکنه..{ومیره} ا/ت:خب چیه سلام سانیا:اوفف حالا نیاز نیست خودت رو اینقد سرد بگیری حداقل با من نه...!میخوای جایگاهت بره بالا؟ {یه کاغذ درمیاره و بلند میشه و میدش به ا/ت} سانیا:امضاش کن!!و قسم بخور! ا/ت:چی؟ چیکارکنم؟ سانیا:کر یا کور؟ امضاش کن دیگه..خیلی پوکری و بیکار گفتم کاری بهت بدم خودم هم یکم استراحت کنم!. ا/ت:اما من اماده نیستم.. سانیا:مگه میخوان بیان خواستگاریت؟ بدو دیگه وقتی امضاش کردی قسم بخور درست از هتل مراقبت میکنی! {امضاش میکنه و قسم میخوره که به درستی از هتل مراقبت کنه} سانیا:حالا برو بیرون ا/ت:باش ولی کای کجاس؟ سانیا:هووو حواست باشه کای نه اقای کای ناسلامتی ازت بزرگتره و زن داره{🙂😂} ا/ت:اره همون کجاس؟ سانیا:ربطی بهت نداره الان برو ا/ت:خب فقط نخورم

{میره بیرون} {کاغذ رو میگیره دستش و یه پوزخند میزنه} ا/ت:جایگاهمون فرق میکنه مستر ته! تهیونگ:{نگاهی به برگه میندازه}جانم؟ ا/ت{بی تفاوت و با یه پوزخند میره تو اتاق اما تا میخواد در رو ببنده تهیونگ دستش رو میگیره} ا/ت:هووی دستم رو ول کن وگرنه شکایت میکنم تهیونگ:{تا اسم شکایت رو میشنوه دستش رو ول میکنه...}اون کاغذو بده به من نگاش کنم ا/ت:نمیدم{و زبون در میاره} تهیونگ:مبارک امشب بخاطرش شام میدیم{😂😮} {و میره}
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاجی تو فکر نمیکنی داستانت خیلی خوبه ؟؟؟😌عرر عالی بود عاجی خوشحالم که برای آخرین لحظه دارم این داستان رو میخونم :) راستش قراره برم پیش یکی از دوستان که الان فرشته شده 🙂
مرسی
ولی زبونت رو اینقد گاز بگیر که درد بگیره🙂💕
تو حق نداری از اینجا جم بخوری...من تازه پیدات کردم اونوقت قلب منم میشکنه😞💔
ترو جونننننننننن عمت پارت بعد
باشه باشه گذاشتم تو صف🙂🌕✨