
سلام دوستان دو داستان رو ساختم میدونم خیلییی دیره ولی راستش من منصرف شده بودم ولی نظرات شما عزیزان بازم به من امید داد ممنون از همه تون الان تا پارت ۶ رو میسازم
رفتم داخل بهش VIP و دیدم که اونجا کسی نیست خالی خالی بود اولش ترسیدم برگشتم تا از مهماندار هواپیما بپرسم که چرا اینجا خالیه اما نبودش🥺🙁 ترسم بیشتر شد اما میخواستم برای هدفی که برایش اومدم عمل منم و برگردم پیش همون خانواده ای که منو بزرگ مرده برای همین روی یکی از صندلی ها نشستم اووف 10 دقیقه شد چرا کسی نیومد هه میدونستم اینا همش یه شوخیه اصن من میرم که یهو صدای خلبان اومد مسافران محترم لطفاً درحالی خود بمانید و کمربند های ایمنی را ببندید هواپیما در حال پرواز است. دیگه هیچ نشستم سر جام که هیو از پشت پرده هایی که تهش میشد اتاق خلبان یه پسره ای اومد بیرون خیلی ترسیده بودم ولی انگار اون بیشتر اودو کنارم نشست انکاری که میخواست یه چیزی بگه پلی غم بزرگی نمیزاشت ازش پرسیدم تو کی هستی ؟ تو گفتی مندبیام اینجا؟ خوب الان اینجام 🤷 بگو ببینم کی به تو گفته بیای اینجا ؟ چرا وقتی هواپیما بلد شد اومدی؟ ها فهمیدم واسه اینکه نتونم برم کور خوندی 😎 اینارو گفتم و رفتم یه جای دیگه نشستم اما...
دیدم اون خیلی آروم بازم اومد و پیشم نشست گفت نه هیچ کدوم اون فقد یه عکس تو دستش بود و حتی به صورتم هم نگا نمیکرد گفتم بگو تو کی هستی گفت : من....من..... همون لحظه حرفشو قطع کردم گفتم تورو اون مثلا خانواده واقعی م فرستاده ببینم تو کیی نوچه شون یا کسی که برا آینده انتخاب کردن (خودتون فهمیدین دیگه) اونا تخی یه بارم منو ندیدن این چه کاریه همون لحظه اشک تو چشاش جمع شد و گفت نه هیچ کدوم حتی خانواده است خبر نداری من اومدم دنبالت حتی خونواده مون خبر ندارم من دنبالت اومدم 🤧. (اینارو دادن زد و با اشک تو چشاش گفت) وایسا ببینم خانواده مون؟ گفت آره این عکس رو نگاه کن این تویی و اونی که کنارت من ما خواهر و برادر هستیم یه نگاهی به عکس انداختم این... این همون رویایی بود همون لحظه سرم درد گرفت و افتادم روی صندلی و گفتم ادامه بده اگه راست میگی و آنقدر منو دوست داشتی چرا.. چرا گذاشتی منو بدن به یه خانواده دیگه🤧🤧🥺😭 بگو چرا ساکتی هه هیچ حرفی نداری نه گفت چرا دارم اینا همه تقصیر پدر بزرگ ماست چون اون برای این که پولدار بشه همه کار کرد و با دزد ها و قاتل ها همکار شد اما یه روز به اونا هم بدهی بالا آورد و نمیخواست جونش رو از دست بده و بد ترین معامله رو کرد. دیدم که ساکت شد ... گفت وی چه معامله ای ؟ این که منو بدین به غریبه ها؟.... گفت اونا ازش خواستن که اولی دختر و اولین پسری که تو خانواده به دنیا آمد رو بدن به اونا و با بقیه اش کار نداشته باشن و......
اولین پسر پدر ما بود که تا اون موقع اون تونست 100 میلیون دلار جور کنه و بده به اونا و اما اولین دختر هم...... تو بودی و از روز تولدت من عاشقت شدم حتی اسمت هم خودم انتخاب کردم آدلاید❤️❤️ به معنای خاص کم یاب اسم تو آینه نه.....نه سلنا 🤮 تو فقد یه هفته با ما بودی و اونا تورو پیدا کردن چون پدر بزرگ برای اینکه نجات پیدا کنه حلی تورو بهشون گفت اون موقع ها تو هرشب با من میخوابید ولی شب آخر که بدون من بودی خیلی گریه کردی 🥺 تقریبا تا صبح چون اون روز تو رو بردن به یه کشور دیگه و برای این پدر بزرگ هه آخه من چرا هنوز به اون مرد اینو میگم حالا اون هم به جزاش رسید گفتی آدلاید؟🥺🥺 دیگه نیستم من .... زبونم نمیچرخید که بگم سلنا بحث رو عوض کردم و گفتم خوب اگه همین طور که گفتی دوستم داشتی چرا دیگه هیچ وقت ازم هیچ خبری نگرفتی من هیچ وقت ندیدم که والدینم مخفیانه با تلفن یا چیزی مثل این حرف بزنن🙁🤷
یه جعبه کوچیک سفید آورد و نشونم داد برای یه لحظه زبونم بند اومد اونجا از همون بچه کی که منو ول کردن تا همین دیروز عکس بود از همه جشن تولد هام از همه جشن های که از طرف مدرسه دوستام و حتی چیزایی که خودم یادم رفته بود توش پر بود بعد یه کارت از توش درآورد که روش نوشته بود به یاد اون هفته اول و آخر در کنار هم .....🤯 این همون کارتی بود که هرسال تو همه تولد هام با یه دست خط خاص همراه با گل های زیبا برام فرستاده میشد اون همیشه خدا حواسش بهم بود بهم یه عکس نشون داد و گفت تو این روز بارونی یادته چند نفر جلو تو گرفتن و میخواستم بهت آسیب بزنن ولی یکی اومد جلو و نجاتت داد؟ اون یکی از نگهبانانی بود که من برات گذاشته بودم اما خودم نمیتونستم بیام چون تو فقد 5 سالن بود و من 10 پس از راه دور دوست داشتم و ازت محافظت کردم 🤗🤗 چشام غرق اشک شده بود و گلوم رو بغض گرفته بود .نمیتونستم حرف بزنم و سرم رو چسبودم به پنجره و تو تاریکی شب خودمو گم کردم کم کم اشکام میومد بدون اینکه من متوجه شم بعد از 1 ساعت گریه خواستم به حرفاش فک کنم اینکه اون منو با تمام وجودش دوست داشته و زندگی که من تا الان داشتم با تمام خوشحالی ها و ناراحتی هاش فیک بوده 🥺🥺💥
برگشتم و دیدم با همون عکس تو دستش و جای خشک شده اشک روی صورتش خوابش برده به عکس نگاه کردم پشتش نوشته بود اولین عکس باهم آدلاید ❤️ هه این واقعا مسخره است من حتی اسم انو به یاد نمیارم و با این وجود هنوز دوسم داره وقتی داشتم عکس رو میزاشتن سر جایش متوجه شدم که تمام این مدت بیدار بوده و حرفامو شنیده پس ازش پرسیدم نگفتی اسم خودت چیه؟با یه برق خاصی تو چشاش جواب داد بَش واو بش دیدم که خیره شده به چشام میتونسم اون خوشحالی رو تو چشای سبز رنگش ببینم بهم گفت فکر نمیکردم که بیایی چون از پرواز میترسیدی خودت اینو بهم گفتی .... فهمیدم الان میخوای بگی چطور ما تو فضای مجازی زیاد باهم حرف زدیم جاستین رو یادته اون من بودم🥴
خیلی خیلی دوست داشتم که بپزم بغلش و بکم دادش........اما این غرور لعنتی بهم این اجازه رو نمیداد بعد از این که تونستم کل احساساتم رو جمع و جور کنم خاستم که خودم باشم تا بهتر کسی منو با تمام وجود دوست داشت رو بشناسم که هیو همون مرد یا مو های سبز عجیب با عینک آفتابی رو پشت پرده ورودی دیدم و وقتی اون منو دید رفت از مهماندار پرسیدم اما بهم گفت که اون یه توهم بوده که از اثرات پرواز بوده 😐 خواستم اینو به...... آه خدا من حتی نمیدونم براد خودم رو چی صدا کنم اگه بگم داداش یه جوریه اگه نگم یه حوریه یه هرحال ازم بزرگ تره اگه با اسم بگم یه جور آخه چرا از اول باهم نبودیم🙁😭 خلاصه خواستم بگم که یهو صدای خلبان اومد (مزاحم 😐😂😂) و گفت مسافران محترم به مقصد خود رسیدن دیدم که تو لندن بودیم ازش پرسیدم که مکه قرار نبود بریم به لوس آنجلس در ایالت کالیفرنیا؟ جواب داد چون...... برو بعدی دیگه .....
خوب دوستان ممنون که تا اینجا خوندی بعدی هم تو راهه به خدا مثل این بار نمیخواد کلی وایسید الان دارم مینویسم🙂🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام داستانت خیلی خوبه کی بعدی رو مینویسی ؟
راستشو بخوای همین الان ❤️❤️🙂
اسم کارتون چی هست که عکس روی تست هست
دوستان فرشته
من ناظرت بودم