خب بچه ها بریم سراغ داستان تازه بگم توی نتیجه یه تیکه از داستانه
از زبان ا/ت : توی ماشین با مامان بابام و برادرم نشسته بودیم مامان بابام داشتن از کار حرف میزدن که حرفشون به بحث و بحثشون به دعوا تبدیل شد نمسخواستم صداشونو بشنوم پس سرمو کردم بیرون و به حال خودم گریه کردم اما صدای بابا خیلی عصبانی شد که یه صدای بوغ شنیدم و دیگه هیچی ندیدم 😐😐😢😴
از زبان کوک : با عموم توی ماشین بودیم داشتم به خونشون برای شب نشینی با کامران میرفتم سرمو از پنجره کردم بیرون همزمان با من یه دختر بچه ناز و کیوت سرشو از پنجره یه ماشین اورد بیرون و اشک میریخت صدای یه مرد و زن رو مشنیدم که هر لحظه بیشتر میشد فکر کنم مامان باباش بودن که یهو با یه ماشین تصادف کردن عموم به راننده گفت نگه داره😨😨سریع منو عمو پیاده شدیم بعد یه ربع یه ارژانس اومد با عمو به دنبالش به سمت بیمارستان رفتیم البته با ماشین (به دلیل اینکه میخواستن ببینن چی میشه )
یک ساعت بعد از زبان ا/ت :چشمامو کم کم باز کردم دور و ورم دیدم توی بیمارستان بودم یهو همه چیز یادم اومد سریع سرمو کندم و از تخت اومدم پایین و به سمت بیرون رفتم از منشی پرسیدم مامان بابام کجان اما اون به جای اینکه بگه دکترو خبر کرد دکتر به سمتم دوید و گفت :دخترم چرا سرمو کندی هنوز کامل خوب نشدی گفتم: خوبم مامان بابام و برادرم کجاننن؟😭😭🥺با تته پته گفت : ع........عزی.........زم اونا...........توی ..........سر...........دخونن داد زدم : چیییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟😨😭😭😭و گریم اروم اروم شروع شد دویدم سمت اتاقی که توش بودم و روی تخت نشستم سریع اشکامو پاک کردم چون داداشم میگفت : نباید مرواریدام رو حروم چیزای الکی کنم 🥺🥺 تمام خاطراتم باهاشون داشت از جلوی چشمم میگذشت که یهو یه پسر کوچولو که انگار چند سال ازم بزرگتر بود اومد توی اتاق گفت : خوبی؟ گفتم : به تو ربطی نداره اونم ناراحت شد و از اتاق رفت بیرون صدای یه مرد و دکترو شنیدم رفتم سرمو به دیوار گذاشتم مرد : خانوادش چی شدن؟؟ دکتر : اونا مردن و معلوم شد که جز یه خاله و دختر خاله کسو نداره و خاله هم اونو نمیخواد مجبوریم بدیمش یتیم خونه مرده گفت : نه نه نیازی نیست من اونو به سرپرستی قبول میکنم با این حرفش چشمام چهار تا شد🥺😦😧😕
حتما میخواد ارثو به جیب بزنه ( اگه حرفشو نمیفهمین یه بار دیگه معرفی رو ببین ) صدای پاش به اتاق نزدک شد من سریع رفتم توی تخت زیر پتو کنار تختم یه لیوان اب بود سریع دستم رو کردم توش و گذاشتم رو بالش تا فکر کنه از بسگی گریه کردم خوابم برده
در باز شد و من چشمامو بستم مرده : ا کوک اینکه خوابه چرا گفتی بیداره ؟ کوک : عمو به خدا تا چند لحظه پیش بیدار بود مرده کنار پالشتو دست زد و گفت :حتما از بسگی گریه کرده خسته شده خوابیده 🥲😕 پسره گفت : اها مرده گفت : بریم بیرون بزاریم بخوابه پسره گفت : باشه اونا رفتن بیرون اما فهمیدم یکی تو اتاقه در بسته شد پسره با اخم گفت : میدونم بیداری پاشو سریع پاشدم و نگاهش کردم گفت : فکر نکن عموم به خاطر ارثت داره سرپرستی تو رو قبول میکنه اون مهربونه برای همینه و لبخند زد و ادامه داد : میتونی منو مثل برادرت بدونی اما الان یه برادر ناتنی داری گفتم : من نه تو رو میخوام که برادرم باشی یا اونی که گفتی من یه داداش داشتم که اونم مرده گفت : وا دختر چرا اینقدر عصبانی گفتم دوس دارم مشکلی داری؟ گفت : اره گفتم : پس مشکلتو حل کن به من چه (کوک از عصبانیت سرخه و این حرف ا/ ت رو همیشه من میزنم خودم ساخمش و تکه کلاممه )
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
من گشتمممم اههه پارتت ۲۰ کجاستتت
همیشههه کلی داستان خوندم اما پارت آخرشووو پیدااا نکردممم
داستانت خیلییی خیلیییی قشنگه لطفا ادامه بده عزیزم😍😊
وایی مرسی 400تاییم کردی
تستت عالی بود
عاجی میشی؟
حتما😊مارال هستم لقبم ساینا ۱۰ سالمه
سلام تستت لایک شد😏❤️
اگه طرفدار جنی هستی بدو برو تست اخرم رو ببین یه چیز پشم ریزون و واقعی راجبش گذاشتم❤️🥺اگه تستم رو انجام دادی و خوشت اومد حتما برو تست پایینش هم انجام بده اونم زندگی برگ ریزون لیسا هستش که هر دوتاشون واقعیت دارند😍❤️🥺
پس حتما من رو دنبال کنید تا زندگی برگ ریزون رزی و جیسو هم بزارم 😍🥺
و چیزهای برگ ریزون راجب بلک پینک خیلییییی زیاد میزارم پس دنبالم کن دیگه😍🥺💙