
سلام فرزندانم😂😌 پارت اول من نمیخوام بمیرمو گذاشتم...🐤:) شرط پارت دوم من نمیخوام بمیرم↓ لایک:20 بازدید:50 کامنت: 10
از زبان ژولیت: - منو فرمانده ی نظامی کشورت کن ، منم قول میدم چیزی در مورد شاهزاده ی دوم بهشون نگم . پوزخند زد و بهم نگاه کرد . + یه زن هیچوقت نمیتونه فرمانده شه ! - این زن اگه دهنشو باز کنه تو و خیلیای دیگه به فنا میرین . + برو بهشون بگو ، کسی حرفتو باور نمیکنه . - تو همینجوریشم الکی شاه شدی ، بنظرت وقتی بفهمن تو قاتل شاهزاده ی دوم بودی چیکارت میکنن؟ عصبی بهم نگاه کرد + کافیه دهنت جایی باز شه ، اونوقت خودم میکشمت ! فرمانده گاتِل رو طرد کردن ؛ من فرمانده ی نظامی این کشور شدم ، بازم احمقانس . باید قبل از اون احمقا ، خواهر تهیونگ رو پیدا میکردم . تهیونگ = من باید میرفتم ، از بچگی رویام این بود که تو اون مسابقه تو اسپانیا شرکت کنم ، اما ویکتوریا رو چیکار میکردم ، اگه اونو به مارگارت میسپردم پس کشاورزی چی میشد . اه ، هزار تا دغدغه داشتم . رفتم پیش ویکتوریا و بهش گفتم - کوچولو ، من زود برمیگردم قول میدم ، میشه تا اون موقع قبول کنی که پیش مارگارت بمونی؟ اخم کرد و گفت + اون مسابقه خوشحالت میکنه ؟ - اون بزرگترین آرزوی منه .
+ میشه اگه مسابقه رو بردی برام از اونجا یه عروسک خوشکل بخری؟ باورم نمیشد قبول کرده ، خیلی خوشحال شدم و گفتم " البته که میخرم ، اما باید قول بدی دختر خوبی باشی و مارگارت رو اذیت نکنی. کلاه حصیریمو گذاشتم سرم و گیتارمو گرفتم دستم ؛ احساس خوبی داشتم ، بالاخره به آرزوم میرسیدم. از زبان ژولیت: همشون مثل شاه ، به درد نخور بودن . رو کردم به خدمه و گفتم - کسایی که میگمو اخراج کن. + اما شاه خودشون ایناروانتخاب کردن ازتون عصبانی میشن . - به شاه ربطی نداره . انگار جا خورده باشه ؛ گفت باشه بعد نیم ساعت تقریبا نصف سربازا رو اخراج کردم . گفتم اعلامیه بنویسین باید نیروی بیشتر و قدرتمندتری جذب میکردیم. خسته شده بودم شونه ی چپم درد میکرد ، رفتم تو یکی از چادرا و مشغول مرحم گذاشتن رو خراشی بودم که از گرگا به جا مونده بود ، آلفایی که آخرین بار شکار کرده بودم خیلی وحشی بود ، بی توجه به اطراف بودم که با صدای فرمانده ی اخراج شده( یونگی ) به خودم اومدم. پوزخندی زد و بهم گفت جلو ی حیوون وحشی نتونستی دووم بیاری ، زیر دست شاه دیگه باید بمیری . با قهقهه جوابشو دادم - تا حالا بدون صلاح جلوی آلفاها جنگیدی که حرف از مردن میزنی؟ + این قصر پر آلفا عه ، آلفاهای بی دم ، دووم نمیاری دختر بی اهمیت به چرندیاتش مشغول بستن موهام شدم . تهیونگ = بعد دو روز بالاخره تونستم برسم . کارتمو نشون خدمه دادم تا اجازه ی ورود بدن . شب بود و اون استیج وسط اون همه نور بهم چشمکمیزد . استرس بدی وجودمو از آن خودش کرده بود . بالاخره نوبت من شد ، با استرس روی استیج وایسادم. اولین بارم بود که میزاشتم کسایی جز ویکتوریا و مارگارت به خوندنم گوش بدن ، ترس از رد شدن ، ترس از انتقاد شدن داشتم . چشامو بستم و فقط به ویکتوریا فکر کردم . نفهمیدم کی اما لبام خودشون شروع به خوندن کردن و دستام خودشون نت های موسیقی رو به خوبی روگیتار به اجرا در میوردن.
وقتی چشامو باز کردم ، با مردمی مواجه شدم که بلند شدن و برام دست میزنن. خوشحال بودم . به هدفم رسیده بودم. از استیج پایین رفتم و منتظر بودم تا بعد از اجرای بقیه نتیجه رو اعلام کنن. از استرس دستم میلرزید اما نگاهم روی استیج بود . یه دفه گرمی یه چیزی رو ، روی دستم حس کردم . دست یه مرد جوون بود تقریبا همسن و سال من ! گفت + سلام ، مثل اینکه خیلی استرس داری . - بله ، اولین بارم بود که وسط اینهمه آدم اجرا میکردم . + من اجراتو دیدم ، صدات خیلی قشنگه ، راستی من جونگ کوکم - اوهوم ، خوشبختم اسم منم تهیونگه خنده ی مردونه ای سر داد و گفت " برای خرید شراب اسپانیایی به این شهر اومدم ، اما وقتی دیدم همه یه نقطه جمع شدن ؛ توجهمو جلب کرد . وقتی اومدم دیدم داری روی صحنه اهنگ میخونی ، اومدم اینجا چون ازت میخوام بهم گیتار زدن یاد بدی " . تعجب کردم : - ببخشید اما من اینجا زندگی نمیکنم . + از اسمت معلومه که اروپایی هستی ، اگه پاریس زندگی میکنی باید بهت بگم که من به زودی میخوام به اونجا سفر کنم ، دوره گردی رو دوست دارم اما این دفعه باید برای فروش یکی از شراب های اسپانیایی به اونجا برم . با خنده حرفشو ادامه داد : + میدونی که خریدار گفته دو برابر پولی که برای خریدش دادم بهم میده . سری تکون دادم و به استیج خیره شدم . + الان اسمتو میخونن بهتره بری ، موقع اعلام نتایجه. * و برنده ی سری ۲۰ ام از مسابقات ما کسی نیست جز خواننده ی اهنگ یورونا ، تهیونگ . همه برام دست زدن ، خوش و خرم رفتم بالا تا جایزه رو بگیرم . *** موقع برگشت ، هر چند به جونگ کوک اعتماد نداشتم اما مرد سرخوشی بود . تقریبا داشتیم از شهر خارج میشدیم که یاد یه چیزی افتادم ، به ویکتوریا قول داده بودم براش عروسک بخرم ، اه چطور یادم رفته . برگشتیم و دنبال مغازه ی عروسک فروشی بودیم.
از زبان مارگارت: فردا تهیونگ میومد ، ویکتوریا خیلی بی قرار بود اما خوشحال بود چون قراره فردا یه عروسک جدید داشته باشه. کلافه پوفی کشیدم و رفتم بیرون تا یکم هیزم بیارم . ویکتوریا خواب بود و مطمعنم مشکلی درست نمیکرد ، نیم ساعت طول کشید تا توی تاریکیه شب هیزم پیدا کنم اما بالاخره جمع کردم و راه خونه رو پیش گرفتم ، وقتی رسیدم متوجه آتیشی که دور خونم شله ور شده بود شدم و بدون هیچ کنترلی هیزما رو رها کردم و سعی کردم برم توی خونه خودمو به در میکوبیدم باید از امانت تهیونگ خوب نگه داری میکردم ، خودمو برای بار هزارم به در کوبیدم اما باز نمیشد اشکام پشت سر هم روی گونه هام غلت میخورد. که دستی روی بازوهام حس کردم و عقب کشیده شدم.
داد زد : - داری چیکار میکنی؛ میخای خودتم به کشتن بدی؟ بیخیال شو ،اگه تموم مردم شهرم بیان نمیتونن این آتیش رو خاموش کنن. با صدای گریه ها ویکتوریا ، تقلا کردم تا از دست اون زن رها شم . با حرفای ویکتوریا احساس میکردم قلبم لگد کوب شده + ماری میشه شوخی نکنی ؟ فک نمیکنی این بازيا خطرناکه؟ من دوست دارم عروسکی که تهیونگ برام میخره رو ببینم پس باید زود بخوابم تا فردا بتونم برم استقبالش . هر چی تقلا میکردم ولم نمیکرد ؛ تا جایی که حس کردم از ویکتوریا صدایی نمیاد!!
در خماری بمونید💦😂😌 این پارت و کم نوشتم که جایه حساس کات شع ولی پارتایه بعد کمی طولانی ترع😂💦 اگه پارت بعدی میخوای لایک و کن تا آخر برو و کامنت بزار...🐤 بزن بعدی آنچه خواهید دید😂😐🍻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من لایک کردم لطفا پارت بعددددددددددددددد🥺😭
شرطا انجام نشد بیب:(
گلم با یک پارت قطعا نمیتونی 20 تا لایک داشته باشی
باید پارت های زیادی بنویسی هیچکدوم از داستانا پارت یکشون قبل از اینکه بقیه ی پارت ها رو بزارن 20 تا لایک نخورده
عررر پارتت بعد کی میادددددد😭😭😭😭
هر وقت شرطا انجام شه