
سلاام ببخشید دیر شد بچه ها چون من یه مشکلی پیش اومد نتونستم براتون بزارم خیلی دوستون دارم
تصمیم داشتم شب ک اومد خونه همه چیو روشن کنم و به اون خاسته ای که سالهاست منتظر رسیدن بهش هستم برسم.... قبل از اومدنش رفتم توی اتاق و تمام مدارکم رو آماده کردم تا حداقل فردا سریع از کره خارج بشم و برم آمریکا ... پاسپورتم که اینجاست سندا هم که اینجان... فقط مونده مهر زدن این قسمت توسط شوگا که مجبور میشه به خاطر عزیز دور دونه اش بالاخره اینجا رو مهر کنه ( خنده...) همه چیز آماده بود برای نابود شدن شوگا. اونم توی کمترین زمان ممکن ... اون خیلی ابله بود و ساده گول جادوگری مثل من رو خورد ... ..... از زبان شوگا :« این مدتی که با کالورا بودم ی روز هم نبود که لبخند روی لبام باشه ... اون درگیر. کارای خودش بود و من توی دنیای خودم غرق بودم .. علاوه بر اون این مدت روزی نبود که به آ.ت و مهربونیاش فک نکنم ... چ ساده خودمو از پیش اون فرشته پیش همچین دیو سیاهی رها کردم ... از اون مهمونی ب بعد هر ثانیه ام با فکرای اون بود ... فکرایی که فقط برای من از اون مونده بود... اون فکرا قلبمو چاقو چاقو میکرد ... من کسی بودم که خودم با دستای خودم زدم فرشته زندگیمو خفه کردم ... اونم فقط ب خاطر جادوی ی افریطه .... یونگی لعنتی.... آخه کالورا چی داشت که آ.ت نداشت !!!!؟ با عصبانیتی نامعلوم منشی رو از اتاق بیرون کردم و کلافه و محکم پرونده رو روی میز کوبوندم و سوییچ ماشین رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم این مدت رفتار کالورا مشکوک شده بود و کارایی میکرد که تا حالا انجامش نمیداد ... ولی من مثل تمام این مدت جادو شده بودم ذره ای بهش و ب رفتاراش شک نکردم ... رسیدم خونه و با وارد شدنم کالورا مثل این چند شب با عشوه اومد نزدیک من و کتم رو در اورد ... لبخند زورکی بهش زدم و ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت اتاق ... کالورا با عشوه اومد کنارم نشست و گفت :« کالورا:« اوپا به نظر خسته میای «««چیزی نگفتم و با حرکت سرم حرفش رو تایید کردم »»» لباسامو عوض کردم و روی تخت نشستم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم... کالورا بی تفاوتی منو دید و به سمت آشپزخونه رفت و بطری شراب رو آورد و خودشو روی پاهام انداخت... کالورا:« فک کنم الان این حالتو خوب کنه ... «««بازم جادو شدم و بطری ازش گرفتم و یک نفس خوردم ... بعد از چند دقیقه سر گیجه بدی گرفتم و انگار دنیا با مداد سیاه رنگی شده بود و برای آخرین لحظات فقط کالورا رو دیدم که با خنده داره نگاهم میکنه و بعد دیگه هیچی نفهمیدم .... چند ساعت بعد با سر درد بدی بهوش اومدم و خواستم تکون بخورم که متوجه طنابای دور دستم شدم .... سرم خیلی درد میکردم و هزارتا سوال توی ذهنم پیچ میخورد که چرا این طناب ؟؟؟؛ با صدای کالورا که با لبخند شیطانی نزدیکم میشد سرمو بالا آوردم و گفتم :«
شوگا:« ازت توضیح میخام!!!؟ کالورا :« همه چیز واضحه آقای مین (خنده) فقط باید یکم چشماتو بیشتر باز میکردی!!! شوگا:« بهتره سر ب سرم نزاری مثل آدم حرف بزن عوضی! کالورا:« واوووو آقای مین عصبانی شدن .... تو دیگه الان هیچی برای از دست دادن نداری !!! بهتره چشماتو باز کنی(پوزخند) شوگا:«..... درست حرف بزننننن!!!! «««با کفشای پاشنه بلندش صدادار ب سمتم اومد و صورتشو آورد نزدیکم و زل زد تو چشمامو گفت :« کالورا:« تو خیلی ساده ای یونگی!!! اونقدر ساده که زن خودتو ول کردی!!! اونم ب خاطر من!!! من مقصر نیستم تو گول خوردی !!! متاسفم اما من فرشته ی رویاهات نیستم !!! شوگا:« خفهههه شووو عوضییی.... چی از جونم میخوای!؟؟؟!!! کالورا:« (خنده بلند)... بدون اینکه تو بگی ازت گرفتمش ... شوگا:« من ب خاطر تو عوضی آ.ت رو ول کردم .... کالورا :« اوووو اوپا متاسفم من مقصر نیستم !!! من فقط جادوگر بودم ... این تو بودی که ساده جادو منو استشمام کردی ...رفتاراش مثل خنجر بود برام ... نمیدونستم چیکارکنم !؟ چیکار میتونستم بکنم!!!؟»»»» شوگا:« بهتره دستت ب آ.ت نخوره وگرنه کشتمت عوضی کالورا :« واییی حالا چیکار کنم !!!؟ کاشکی زودتر میگفتی !! متاسفم اما الان جای خیلی خوبیه !!!؟ شوگا :« خفهههه شووو عوضیییی اگه ی تار مو ازش کم شه زنده آت نمیزارمممم ««««با کفشای مشکیش اتاق رو ترک کرد و من موندم ی دنیا غم... ی دنیا دلواپسی ... خیلی ساده جادو شدم .... آ.ت... اون عوضی... منتظرم باش.... ادامه دارد✨✨✨
کالورا خونه رو ترک کرد و من موندم با گرفتاری های خودم .. اینکه چطوری از اینجا برم بیرون ؟! کجا برم؟! آ.ت کجاس ؟!.. ذهنم خالی از جواب بود ... چیزی برای گفتن نداشت تلاش کردم تا دستامو باز کنم اما بی فایده بود داد بلندی کشیدم. جیغی که توش پر بود از ابهام و درد ... صدای گریه ام بود که اتاق رو پر کرده بود ... سرمو با صدای قدمی کسی بالا آوردم و با کانگ سو مواجه شدم .. اون اینجا چیکار میکرد!!؟یعنی اونم...؟! کانگ سو:« سلام رفیق! شوگا:« تو اینجا چی میخوای؟!نگو که تو هم با اون کالورا همدستی ... کانگ سو:« متاسفم منم بازیچه کالورام...الانم ب دستور همون اونجام..بهتره زودتر بری .. آ.ت توی دستای دیو سیاه (کالورا) است ... شوگا:« هردوتون تقاص پس میدید اگه فقط ی خراش روی اون دختر افتاده باشه ... ««««کانگ سو آدرس رو بهم داد و سریع از جلوی چشمام محو شد ... بدون معطلی سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم سمت آدرسی که داده بود ...اونقدر پامو روی پدال گاز فشار داده بودم که ممکن بود کنده بشه ... چراغ قرمزا .ماشینا ، ترافیک همرو رد میکردم بدون مکث. آ.ت تحملللل کنننن.. _
از زبان آ.ت:« ضعف شدیدی داشتم و صورتم حسابی عرق کرده بود...سرمو با باز شدن در و صدایی که لولاهاش کردن بالا آوردم و به دختر مشکی پوشی که با کفشای پاشنه بلندش داشت ب سمت من میومد نگاه کردم ... چشمامم به خاطر گریه دید کمی داشت ... اون دختر مشکی پوش اومد توی نور و من با دیدن صورتش جا خوردم ... اون دختر کالورا بود!!!! کسی که عشق زندگیم رو ازم دزدید و حالا هم داره منو از این دنیا میدزده !!!! کالورا:« واووو ببین کی اینجاست؟! چطوری رقیب عشقی!؟(پوزخند) آ.ت:« داری چ غلطی میکنی؟! چی از جون من میخوای؟! مردی که سالها بود داشتمش رو ازم گرفتی!!! دیگه چی میخوای بی وجدان ؟! کالورا:« هی! آروم باش.. من اونو از تو نگرفتم...اون خودش تو رو ول کرد ... پس بهتره الکی شلوغش نکنی! آ.ت:« دهنتو.... اشغال! کالورا:«ب زودی میفهمی کی باید دهنشو.... دوست قدیمی!الان فعلا باید برای اومدن مهمونی که قراره این ماجرا رو جذاب تر کنه آماده بشیم ! «««این کلمه رو گفت و بدون درنگ از اتاق خارج شد... منظورش از اون مهمون کی بود!؟ نگرانی نامعلومی که حس بدی بهم منتقل میکرد به قلبمم حمله ور شد ... گریه هام شدت گرفته بود ... قلبم دیگه تحملی برای این همه درد نداشت ... چشمامو بستم و خودمو اشکامو به بادی که از پنجره به صورتم میخورد سپردم ... دقیق نمبدونم ساعت چند بود اما از ساعت ۱۲ شب خیلی گذشته بود... گرگا زوزه کنان دور خونه متروکه چرخ میزدن و با صدای دلهره اورشون به قلب من ترس تزریق میکردن... چند دقیقه ای همینطوری گذشت که با باز شدن در صورت اشکیم رو بالا گرفتم و به مردی که داشت میومد نزدیکم زل زدم... صورتش که توی نور قرار گرفت با همون چشمای عسلیش فهمیدم کیه! دردِ قلبم دست خودم نبود ... کانگ سو:« تشنه نیستی؟! آ.ت:« .... کانگ سو :« حق میدم بهت ولی منم چاره ای نداشتم ... آ.ت:« تو هم درست مثل خواهرتی...الانم حرفی باهات ندارم لطفا اینقدر به تَرک های قلبم اضافه نکن... «««با صدای گوشیش حرفش قطع شد و با ی نگاه مشکوک ب من تلفن رو قطع کرد...»» کانگ سو:« قبل اینکه کاری انجام بدم میخوام بدونی منم مقصر نیستم! و درست مثل تو عروسک خیمه شبازی کالورام ...»» آ.ت:« منظورت از اون کار چیه؟! کانگ سو:« ببخش منو! ««««تا خواستم چیزی بگم با صدای تفنگ دهنم خشک شد و درد بدی توی شکمم پیچید .... خون قرمزم شروع کرد ب جاری شدن ...و منی که فاصله زیادی تا مرگ نداشتم... برای شاید آخرین دقایق زندگیم خاطرات شیرینی رو میدم که حالا نورانی شده بودن ... شوگا...دوست ... دارم...»» این آخرین حرفی بود که قبل از بسته شدن چشمام ب زبون آوردم همین بود ... کاش ی بار دیگه اون اخمای ریزش اون لبخند شیرنش رو میدیدم ... دیگه دیر بود... سرنوشت من از همون اول با رنگ خون نوشته شده بود ... لبخند تلخی. زدم و چشمام.... بسته شدن....
ماشین رسید به اون محل ... به سمت تنها دری که اونجا بود حرکت کردم اونقدر تند میرفتم که پاهام لمس شده بودن... آخرین قدمم رو داشتم برمیداشتم که با صدای تیر خشک شدم... انگار اون تیر درست خورده بود وسط مغزم ... هیچ واکنشی تا چند ثانیه نداشتم ... باد محکم تر از همیشه میوزید... گرگای جنگل ک کم نمیآوردن و با زوزه هاشون فضای اون خونه متروکه رو ترسناک تر میکردن... با پاهایی که دیگه جونی برای استقامت نداشت به سمت صدا رفتم ... و با دیدن دختری که شاهزاده قلبم بود و حالا لباسی که از خون تنش بود ... به معصومانه ترین شکل گوشه ای از اتاق افتاده بود .. نور ماه اونو شبیه فرشته ها کرده بود .. اشک از دو طرف صورتم میریخت به سمت اون دختر فرشته رفتمو بین دستام گرفتمش ... شاید دیگه برای داشتنش دیر. بود .... شوگا:« آ.تتتتتت نهههههه تو نباید منو ترککک کنییییی( گریه) آ.تتتت منوووو ببخششش فقط خواهش میکنم ازتتتت برگرددددد....( گریه) دستمو لای موهاش بردم و با گریه ای که دیگه شدت گرفته بود نکاه اون صورت معصومش کردم ... بدون مکث بلند شدم واز بین دستام به سمت ماشین بردمش ... سریع تر از دفعه قبل به سمت نزدیک تزین بیمارستان حرکت کردم ... شوگا:« لطفا کمک کنید این دختر تیر خورده... لطفا نزارید بمیرهههه( هق) پرستار:« لطفا آروم باشید آقای محترم ! شوگا:« چطوری ارومممم باشممم متوجه هستی تو !!؟؟! میگم تیرررر خوردهههه( داد بلند) «««پرستار حسابی شوکه شده بود و تمام بیمارستان زل زده بودن ب من ... آ.ت بعد از چند دقیقه وارد اتاق عمل شد... قدم زنان پشت در اتاق عمل گریه میکردم و با خودم عهد بستم اگه آ.ت کاریش بشه اول از همه اون دو تا عوضیو میکشم و بعد خودم ... آ.ت داره ب خاطر من زجر میکشه... من نمیتونم بزارم(گریه) متاسفم آ.ت .... یونگی لعنتیییییییییی... به لارا زنگ زدم و جریان رو براش تعریف کردم ... اونم با گریه از پشت تلفن از من خداحافظی کرد و گفت خودشو. میرسونه... با نگرانی زیاد سوار ماشین شدم و رفتم سر همون آدرس تا کالورا و برادر عوضیش رو بکشم ... خدا رو شکر ب موقع رسیده بودم و هنوز داشتم آماده رفتن میشدن... انگار توقع اومدن منو نداشتن ... کالورا خیره ب من بود و تفنگ توی دستش رو بیشتر فشار میداد ...
نزدیکش شدم و در یک حرکت سیلی محکمی به صورتش زدم و بعد دنبال کانگ سو گشتم ... هر چی گشتم نبود ... دوباره ب سمت کالورا برگشتمو گفتم :« شوگا:« فقط دعا کن بلایی سر اون دختری که الان توی اتاق عمله نیاد و گرنه کشتمت عوضی بیشرف ... کالورا:« میبینم رگ غیرتت بعد از مدتها حرکت کرده آقای مین یونگی! شوگا:« ساکت شو..... ! تو اینقدر.... که برادر خودتم الان ولت کرده ...دهنت.... رو ببند!!! ««««کالورا رو همونجا زندانی کردم و مطمعن شدم راهی برای فرار نداره! چون از این دیو هر چیزی بر میومد... سریع ب سمت بیمارستان حرکت کردم ... گوشی لارا خاموش بود و این منو نگران تر میکرد ... سریع از پله ها رفتم بالا و خودمو ب ای سی یو رسوندم ... لارا نگران تر از من این طرف و اون طرف بیمارستان میرفت ... با چشمای بارون گرفته از پشت شیشه به دختری که دلم برای عطر تنش لک زده بود نگاه کردم ... چقدر دلم میخاست دوباره اون رو داشته باشم... شاید دیگه برای داشتنش خیلی دیر بود ... بعد از عمل کردنش رفتم توی اتاق و دستای سردش رو توی دستام گرفتم ... شوگا:« آ.ت منو تنها نزار! من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! بدون تو میمیرم ...( گریه ) با صدای پرستار به زور البته دستامو از اون دختر جدا کردم ... از بیمارستان خارج شدم تا ب حساب کالورا و برادرش برسم... ...از زبان لارا :«آ.ت بعد از چند روز بهوش اومد و این بهترین اتفاق زندگی من و شوگا بود ... شوگا هر روز میومد و با آ.ت حرف میزد ... آ.ت ای که بیهوش روی تخت بود و هیچی نمیفهمید ... بعد از چند روز بیهوشی حسابی لاغر شده بود رفتم توی اتاقش و بغلش کردم و به اشکام اجازه دادم بریزن ... لارا :« چ بلایی سر خودت آوردی دختر؟! آ.ت:« هیچی نپرس لارا ..راستی کی ب تو خبر داد؟! اصلا کی منو آورد اینجا !؟ لارا :« باورش نمیکنی ولی شوگا!! آ.ت:« چی؟! یعنی اونم توی این ماجرا نقش داشته ؟! لارا :« کالورا به اون خیانت کرده و فقط برای پول و ثروت نزدیکش شده و قسط داشته با استفاده از کشتن تو اونو راضی کنه که تمام ثروتش رو بده بهش .. آ.ت:« الان شوگا کجاست؟! حالش خوبه؟! اونم صدمه دیده؟! لارا:« آروم باش آره هر روز میومد بهت سر میزد ولی امروز وقتی فهمید بهوش اومدی گفت نمیاد... فک کنم خجالت میکشه ...
چند ماه از اون اتفاق گذشت و من شوگا رو فقط چند بار توی این مدت دیدم ... اونم فقط ب خاطر کار ... حسابی شکسته شده بود... میتونستم غم رو توی صورتش واضح ببینم ... قلبم با دیدن غم اون درد میگرفت و منم با ناراختی اون ناراحت میشدم ... کاری از دستم براش بر نمیومد ... امروز ی مهمونی ب مناسبت فروش خوب محصول جدیدمون برگزار میشد و همه دعوت بودن ... منم اماده شدم و حدس زدم شوگا هم امروز میاد ... وارد مهمونی شدم و با احوال پرسی با بقیه از بین همه جمعیت که در حال رقصیدن بودن خارج شدم و خودمو ب کورترین نقطه رسوندم ... توی مهمونی تنها کسایی که نشسته بودن و تماشاچی اون جمع خوشحال بودن من و شوگا بودیم ... توی مهمونی نگاهای خمار شوگا رو روی خودم حس میکردم... اون نگاهاش هنوزم قلب منو به تپش مجبور میکرد ... مهمونی با جمعیت عظیمی آدم خوشحال تموم شد ولی برای من و شوگا اینطور نبود ... هر دوی ما توسط غم احاطه شده بودیم ... رفتم سمت اتاقی که لباسا رو تعویض میکردن... لباسامو عوض کردم و رفتم تا به سمت در خروجی برم ... تا خواستم پامو از چارچوب در خارج کنم دستام توسط دستای گرمی که برام آشنا بودن احاطه شد و به سمت دیوار کشیده شدم ... شوگا با مستی کمی و چشمای خمارش بهم زل زده بوده و اجازه تکون خوردن ب من نمیداد ... آ.ت:« شوگا داری چیکار میکنی؟! ولم کن حالت خوب نیست !!! شوگا:« اتافاقا الان بهترینه حالم ... چون تو درست توی کمترین فاصله از منی ... آ.ت:« خیلی مست کردی بهتره منو ولی کنی!!! شوگا:« الان هوشیار تر از همیشه ام...ی آدم ی اشتباهو ی بار تکرار میکنه ! دیگه نمیخوام ولت کنم !!!! آ.ت:« چی داری میگی.... «««.... های داغشو رو..... های من گذاشت و با ولع این چند مدت آروم و با حرص 💋 .... هر چقدر سعی کردم هولش بدم فایده نداشت ... دلتنگی این مدت اونو حسابی مست کرده بود... و البته منو...منی که خیلی وقت بود از این طمع. بی نصیب بودم... بالاخره من از چند دقیقه ازم فاصله گرفت و با اون چشماییش که دل هر کسی رو میبرد بهم خیره شد.... شوگا:« آ.ت بزار حرفامو بزنم بعد تو هر وی دلت خواست بگو ...!!!
شوگا:« من بهت حق میدم ازم بدت بیاد از من متنفر باشی ... بهت حق میدم هر چی دلت میخواد الان بهم بگی ... میدونم بهت بد کردم ... اما منم آدمم و ممکنه اشتباه کنم ... میدونم باعث شدم خیلی زیاد اذیت بشی اما درد منم کمتر از تو نبوده ! من اشتباه کردم ... اشتباهی که دوست دوباره ب عقب برگردم و اون لحظه بمیرمو اون اشتباهو نکنم .... اما الان پی بردم ب کار بدم !!! ب نظرم میتونیم اون اشتباهو دوباره از نو بسازیم و تبدیلش کنیم ب ی کار درست !!!! میتونیم دوباره از نو شروع کنیم !!! آ.ت میشه دوباره برگردی پیشم ؟! مثل قبل دوباره موقع خواب خودتو بندازی بین دستام .. میشه هر شب با عطر تن تو دوباره بخوابم و با نوازش تو از خواب بیدار شم؟!! «««تپش قلب و اشکام دست خودم نبود ... با حرفاش دلم ب درد اومد و دلم میخاست بربم بین دستاش ... اما سخت بود دوباره اعتماد کنم بهش...»»» آ.ت:« شوگا من نمیتونم بهت اعتماد کنم! بهم حق بده !!برام خیلی سخته ... شوگا:« آ.ت من چیزی برای از دست دادن ندارم !!! فقط و فقط تو رو میخام ... حتی شده کل زندگیم رو بدم ... فقطو فقط دلم میخاد دوباره مال. من بشی ... «««مغزم مسمم بود برای گفتن «نه » و اعتماد نکردن دوباره! اما قلبم مثل همیشه رویاهای شیرین رو جلوی چشمام میوورد و این دفعه قلبم بود که پیروز شد .... دوباره به شاهزاده سوار بر اسب سفید گفت «بله» و دوباره شد سیندرلای این شاهزاده .... دوباره قلبم خودشو داد دست اون پسر مو مشکی ... «««با گفتن باشه و بعد دوستت دارم شوگا منو بغلش کرد و تلافی تمام این مدت رو در اورد و تا جایی که تونست منو بین دستتش فشار داد و منی که عاشق تر همیشه عطر تنش رو استشمام میکردم ... شوگا:« آ.ت اینو بدون بیشتر از تمام کهکشانا و ستاره ها دوستت دارم ... و هیچ وقت قرار نیست چشمات خیس بشن تا موقعی که من زنده ام!!! آ.ت:« منم دوستت دارم همونقدری که تو دوستم داری ....»»» «««زندگیمون با ی بوسه طولانی دوباره شروع شد و تا آخر عمر شوگا با همون قولای شیرنش بهم ثابت کرد که هنوزم شاهزاده است ... و بهم ثابت کرد هر انسانی لایق ی شانس دوباره است ... زندگیمون شیرین شد .... با ی سیلی تموم شد با ی تیر امتحان شد با یه 💋 شروع شد #پایان.... 🤍🤍🤍🤍🤍
تموم شد و اینکه امید وارم خوشت اومده باشه بازم ببخشید دیر گزاشتم براتون اگه درخواست رمان از کسی دارین بهم بگید که سری بعدی از اون بزارم خیلی دوستون دارم لایکو کامنت یادتون نره 😍😍😍😍😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این فیک رو ۳ بار خوندم الان چهرمین باره
هر بار این اخرش که می رسه به مهمونی قلم توقف می کنه
دختر تو چقدر می تونی خفن بنویسی
برو حتمااااا چابش کن
لطفا از جونگ کوک هم بنویس ممنون
میشه در مورد هوپی هم بنویسی :(
یعنی من نمیدونم چجوری توصیفش کنم با فیکت هم خندیدم هم گریه کردم هم ترسیدم هم ارامش پیدا کردم بهترین فیکی بود که برای بار۲ خوندمش😁هربار که این فیکو بخونم سیر نمیشم واقعا برو چاپش کن عالییی بودددددد
اصن بهتر از این نمیشد🥲🥲
اصن بهتر از این نمیشد🥲🥲
ههعععیییی گلبم گرفت😐
من کلا جنبه ندارم نشستم دارم عر میزنم😐🖤
خیلی خوب بود از همه فیک هایی که تا حالا خونم بهتر بود ❤️🩹😐
خیلییییییی خوب بود آدمین🍄💗🍡🍓
عالیییی بود 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻💜💜💜
هق چقدر خوب بود
نههههههه تموم شد 😭😭😭
حالا من چیکار کنم😭😭
عالی بود از ایت بهتر پیدا نمی شه 😪🌺🌺👌👌😘😘
ولی خدا وکیلی اینا برو چاپ کن 😳😳
به خدا من یه عالم رمان خوندم اما این یه چیز دیگه بود ماشاالله داری