
کم کم داریم به پایانش نزدیک و نزدیک تر میشیم 🥺💜
کوک : بلاخره عکسبرداری تموم شد خیلی خسته بودن پس به اعضا گفتم که من میرم خونه اونام گفتن : خوش بگذره 😁 ____ اصن حوصله ی شوخی نداشتم پس جوابشونو ندادم رفتم سمته ماشینم معمولا ازش استفاده نمیکردم و بیشتره وقتا تو پارکینگ کمپانی بود ولی امروز دلم می خواست زودتر برسم خونه فکر کردن بسه در ماشینو باز کردم و سوارش شدم ریموت و زدم و در پارکینگ رو باز کردم از کمپانی راه زیادی نبود به ____ الان سره کوچمونم از ماشین پیاده شدم و دراشو قفل کردم تا رومو به سمته در خونه برگردوندم و با صحنه ایی که دیدم به صورت وحشتناکی عصبانی شدم ولی سعی به خونسرد بودن کردم آنید آروینو تو بغلش گرفته بود عصبانی بودم اونم خیلی عصبانی اما یه چیزی تو مغزم میگفت : ♪♪ به تو ربطی نداره اون پسر خالشه ♪♪
کوک : نمی دونستم برم یا نرم و حتی نمی تونستم اینجا بمونم پس عزممو جزم کردمو به سمته اون دوتا رفتم هر قدم که نزدیکتر میشدم عصبانی تر میشدم و دلیلشو نمی دونستم و نمی فهمیدم و درک نمی کردم عجیب بود خیلی عجیب ____ آنید : خدایا چرا آخه؟؟؟ هااااااان؟؟؟ چرا باید جفتشونو کشته مرده ی هانی کنی بعد جفتشونم بخوان کریسمس بهش بگن دوستت دارم نمی دونستم که چیکار کنم یه طرفه ماجرا آروین بود کسی که مثه داداشم دوستش داشتم یه طرفه ماجرا هانی بود کسی که برای همه ی دردام سنگه صبور بود و یه طرفه دیگه ی ماجرا دونگی بود کسی که تو اوج بدبختیم بهم کار داد اینهمه آدم آخه حتما باید واسه ی سه تا از عزیزانم مثلث عشقی می ساختی؟؟؟؟ به آروین گفتم که به کسه دیگه هم تو زندگی هانی هست که دوسش داره و ممکنه هانی تورو دوس نداشته باشه...
آنید : آروین خیلی ناراحت شد منم دلم براش سوخت و بغلش کردم که یدفعه... ____ کوک : رفتم جلو مطمعنم اگه الان یه شخصیت کارتونی بودم دود از سرم میومد از هم جداشون کردم که تازه فهمیدم چه گندی زدم پس با یه صدای سرد و خشک که از عصبانیت خش دار شده بود گفتم : متاسفم چون سر راهم بودین مجبور شدم بزنمیتون کنار تا رد بشم.... آروین با نگاهی که انگار از چیزی ناراحت بود لبخند زد و آنید داشت با تعجب بهم نگاه میکرد سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و دستمو کردم تو جیبم تا کلید بردارم و بدبختانه تو جیبم کلید نبود اون یکی جیبمم گشتم احتمالا تو راه افتاده رومو به طرف اون دو تا کردم هنوز داشتن منو نیگا میکردن گفتم : آنید کلیدا تو بده کلید همراهم نیست
کوک : با بُهت کلیداشو در آورد و داد دستم در و باز کردم کلیدارو پشت سرم پرت کردم ظاهرا کلیدارو گرفت چون صدای برخوردشون به زمین نیومد _____ یه ساعتی از اون موضوع میگذره هر چی فکر می کنم با عقل جور در نمیاد همممممم داشتم بلند بلند با خودم حرف میزدم که یه نفر گفت : سه تا چیز رو می خوام بهت بگم ___ رومو به طرف صاحبه صدا برگردوندم آروین بود ادامه داد : ۱_ هیچوقت بلند بلند فک نکن چون ملت صداتو میشنون _ ۲_ منو آنید رابطه ی خواهر برادری داریم نه چیزه دیگه ایی ___ با کمی مکث گفت : و ۳ _ آنیدو دوسش داری 🙃 _____ من : چرت و پرت نگو من کسی رو دوست ندارم ____ آروین : داری ___ من : دارم ببخشید اشتباه لپی شد ندارم ____ داشتیم بحث می کردیم که با صدای در زدن کسی بحثمون نصفه رفتم درو باز کردم و کشیده شدم بیرون آنید بود داشت با یقه ام منو میکشید پایین که...
گفتم : ولم کن ___ یدفعه واستاد که با مخ پرت شدم رو زمین خودمو جمع جور کردم و بلند شدم __ آنید : کوکی کوکی کوکی کوکی کوکی کوکی ___ من : بله ___ آنید : فرض کن که اگه دو نفر یه نفر رو دوست داشته باشن بعد اون یه نفر خودش فهمیده باشه که یکی از اون دو نفر دوسش دارن اما ندونه که ینفر دیگه هم دوسش داره بعد جفته اون دونفر بخوان تو ی روز به دختره اعتراف کنن خب حالا سواله اصلی اینه که ...
لایک کامنت و فالو فراموش نشه 😉🍪
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی بود💜
مرسی 🙂💜
عالی بود 😍😍😍😍😍😍👏👏👏👏
نویسنده خوبی میشی 😎💜💜💜
مرسی 😴❤
نظر لطفته 😁💜
راستش با کامنتت ذوق مررررررگ شدم 🥺💜
خیلی خوب مینویسی
مرسی نظر لطفته 😁💜
ذوق کردم با کامنتت 😁💜
لطفا پارت بعد رو بنویس
رو چشو چالم 😁💜
اسلاید اخرر خیلی بامزه بودد😂😂😂🤣😂😂
مرسی مهـ💜ــی جونم 🥺💜
خودمم اون اسلایدشو خیلی دوس داشتم 😉💜
خدایا خداوندا...
من چ گناهی ب درگاهت کردم ک گیر این بشر مریضضض افتادم😐
اخه ب کدامین گناااااه😩
چی میشه فق ی پارت و فقط و فقط ی پارت و یکم بیشتر بنویسی ما حسرت ب دل نمونیم😐
باشه ایشالا پارت آخرو طولانی مینویسم 🙃💜
عالی💙
مرسی 💜🙏
عالییییییی بود ادامه بده چون منتظر پارت بعدیم 💜😘🥺
عالی بود ❤💕👌
مرسی 💜🙏