
(✿^‿^) لایک و کامنت یادت نره

#پارت_4 ✦مرگ خفته✦ ☆☆☆☆ +سلام اقا ارسلان، شما نستی من هستم =نیکا یه خبر خوب +چه خبری؟ =پانیذ ار امریکا برگشته +واقعا؟ =اره +دلم واسش یه ذره شده =چیز کن، فرداساعت 10 صبح با بچه ها کافه همیشگی، میای دیگه؟ +اره، چرا ک نه =پس میبینمت +فعلا

خدافظی کردم ک ناخوداگاه لبخندی رو لبم شکل گرف.. همیشه وقتی با دیاناو ارسلان ک با اون همه انرژی باهام صحبت میکردن حالم خوب میشد... گوشیو پرت کردم رو تخت و رفتم پایین.. متین رک مبل نشسته بود و داش به گوشیش ور میرفت: +نمیخوای لباساتو عوض کنی؟ -میکنم حالا شونه ای بالا انداختمو رفتم سمت اشپزخونه، یه لیوان برداشتمو شروع کردم به اب خوردن. همینجور ک داشتم اب میخورد برگشتم ک یهو دیدم متین وایساده داره نگام میکنه، از شدت ترس لیوان اب از دستم افتادو خورد شد، متین هیچ ری اکشنی از خودش نشون نداد. فقط بهم نگاه میکرد دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: +واای متین، میای تو یه حرفی بزن ک اینجوری نشه ، ببین چه کردی؟

-عزیزم جلو یخچال وایساده بودی!! میخواستم چیزی بردارم بخورم +خب مث ادم میگفتی برو اونور -خب تو زبون ادمیزاد حالیت نمیشه ک +برو اونور ببینم، از اشپزخونه رفتم بیرون و نشستم رومبل -بیا شیشه هارو جمع کن خو +خودت جمع کن، به من چه -عه، مگه باتو نیستم +نه نیستی، ولم کن، بزار یکم راحت باشم -پاشو میگم +اه متین، بزار یکم صدات نیاد، نمیتونی؟ -نه نمیتونم

+به من ربطی نداره، برو خودتو درس کن متین اومد کنارم نشس ک گفتم: +فردام من نیستم، گفته باشم -کجا؟ +میرم بیرون با بچه ها -بچه ها کیان؟ +خودتو نزن به خنگی، بچه ها دیگه، چندتا بچه ها داریم مگه؟ -بچه ها همیشه از ارسلان اینا شروع میشد ک میفهمیدم کیا هستن.. ولی الان تو اسمی نبردی +با همون ارسلان اینا حرفی نزد ک راه افتادم طرف اتاق ک گف: -نیکا کجا؟ +میخوام برم بخوابم، مشکلیه؟ - شیشه هارو جمع نکردی +هرکی شکونده خودش جمع میکنه نزاشتم حرفی بزنه ک با سرعت رفتم تو اتاق، الارم گوشیمو تنظیم کردم و رفتم زیر پتو..... ادامه دارد....
یه پارت دیگه میزارم راستی برسد تو نظر سنجی نظر بدید رمان خوبه یا نه(ʘᴗʘ✿)
فعلا بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خ👏👏👏👏