
هلو یوروبون :) حالتون چطوره ؟ اینم پارت جدید امیدوارم بدوستین
با صحنه ای که رو به روم دیدم ، کاملا شوکه شده بودم . روبه روی یکی از دیوارای ساختمون بودم که کاملا از شیشه ساخته شده بود و داخلش پرده ها کنار زده شده بودن .... توی خونه تقریبا معلوم بود ، در حالی که داشتم می دویدم چشمم افتاد تو خونه . یه کم اون ور تر حالت نشیمن بود و چند تا مبل بودن ..... جلوی اونا .... جلوی اونا جیمین افتاده بود روی زمین کنار شومینه و چشماش بسته بود . یه لیوان کنار دستش رو زمین افتاده بود و چند تیکه شده و قهوه اش رو زمین ریخته بود .... قلبم داشت از جا درمیومد ، دیدن جیمین تو اون حالت داشت دیوونم می کرد . نمی دونستم چیکار کنم ، سریع دویدم سمت در ورودی خونه . یه درنداشت چند تا بودن . بالاخره یکیشونو پیدا کردم که باز باشه . رفتم تو ، همینطور که با گریه جیمین رو صدا می کردم رفتم پیشش . کاملا بیهوش بود و جوابمو نمی داد . خیلی عرق کرده بود ، بهش دست زدم ، داشت تو تب می سوخت و بدنش حسابی داغ بود . از استرس قلبم داشت با محکم ترین حالت ممکن به سینه ام می کوبید .
تکونش می دادم ولی فایده ای نداشت . نمیدونستم چیکار کنم نمی تونستم به کسی زنگ بزنم بیاد چون دردسر بزرگی بود و حتی ممکن بود به خودم تهمت بزنن که به عنوان هتیری چیزی اومدم و به خونه ی جیمین حمله کردم ..... خیلی شرایط بدی بود و از اینکه نمی تونستم کاری کنم شدت گریه ام بیشتر می شد . یه کم فکر کردم مغزم انگار فرمان نمی داد ولی یهو یاد فرشته ی نجات همیشگیم ، یونا افتادم .
یونا سال آخر پزشکی بود و می تونست کمک کنه . زنگ زدم بهش و ازش خواستم سریع خودشو به آدرسی که بهش دادم برسونه ، بدون هیچ کس و با وسایلی که فکر می کنه لازمه . تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت جیمین . نمی تونستم تکونش بدم ولی زورمو زدم و آوردمش رو مبل خوابوندمش . صورتش از شدت تب قرمز شده بود و ورم داشت . تیکه های لیوان رو جمع کردم و زمین رو تمیز کردم . بعد تا یونا بیاد دستمال و آب سرد و یخ آوردم و صورت جیمین رو باهاش شستم و پاهاشو گذاشتم تو آب و یخ . گریه ام قطع نمی شد ، خیلی نگرانش بودم . مشغول پاشویه بودم که یونا رسید ، زنگ زد به گوشیم . رفتم تو حیاط و بهش گفتم بیاد سمت همون درمخفی که به ساختمونم نزدیک تر بود .
رفتم در رو براش باز کردم و سریع رفتیم تو خونه . نشستم رو مبل کناری جیمین و یونا مشغول معاینه اش شد . یونا : شانس آورد که تو دیدیش جی جی . _ وای ..... یونا حالش خیلی بده ؟ 🥺 یونا : می تونست بد ترم باشه ، تو به موقع رسیدی ..... تبش خیلی بالاس و اگه ادامه پیدا می کرد قطعا تشنج می کرد ، فشارشم خیلی پایینه ، برا همین بدنش نتونست مقاومت کنه . الان بهش سرم می زنم و یه سری دارو براش می نویسم یه جوری برو بگیرشون . پاشویه رو هم باید ادامه بدی ، حتما یخ بزار رو دست و پاهاش . دمای بدنش باید بیاد پایین وگرنه نمی شه به هوش آوردش ..... نسخه رو ازش گرفتم و به سرعت رفتم بیرون .کلاهمو دادم جلو ، ماسکمو زدم و راه افتادم تو خیابون ، هیج جا جز اون فروشگاه رو بلد نبودم ، سرگردون بودم ..... رفتم تو پیاده رو وارد یه مغازه شدم و آدرس نزدیک ترین داروخونه رو پرسیدم . یه خیابون بالاتر بود . با سرعت تمام دوییدم و رفتم سمت داروخونه ، رسیدم بهش ، نسخه رو دادم دارو ها رو تحویل گرفتم و باز با سرعت دوییدم سمت خونه ..... دارو ها رو دادم به یونا ، چند تا آمپول بود ، دو تا رو ریخت تو سرم و دو تا رو به جیمین تزریق کرد . یونا : جی جی رو همه ی دارو ها نوشته چه جوری مصرف بشن ،هر وقت به هوش اومد با دقت انجامشون بده ، الانم پاشویه رو ادامه بدیم ..... رفتم سمتش ، صورتشو گرفتم تو دستم داشت تو تب می سوخت ، دستمال خنک رو گذاشتم رو پیشونیش و رو پاهاش آب یخ ریختم .... یونا داشت نظاره می کرد ....
گفت : جی جی .... _ بله ؟ _ اینجوری فایده نداره ..... _ ینی چی ؟ _ : ینی اینکه کافی نیست دختر خوب ..... _ خب .... خب باید چیکار کنم ؟ یونا : ینی اینکه پیرهنشو باز کن ..... _ یااااااا یوناااااا ، چی می گی نمیتونم . _ من دکترم دارم بهت می گم بازش کن ، اصلا چشماتو ببند ،ولی باید این کار رو بکنی ...... _ یونا جان خودت انجامش بده تو مثلا دکتری .... 🤔 نه نخیر لازم نکرده 🤨 ..... یونا : آره من دکترم ولی تو مثل اینکه پرستار بهتری هستی . 😉🤭 ..... گفتم : یااااااا تو این موقعیت دست از مسخره بازی برنمیداری ؟ حیف که جیمینم حالش بده وگرنه اصلا باهات همکاری نمی کردم ..... یونا چشماش گرد شد و گفت : اوهااااا درست شنیدم ؟ جیمینممممممم 🤔 از کی تاحالا مال تو شده بلا 🤪 ..... خندم گرفت ،یه مشت به بازوش زدم و رفتم سمت جیمین ..... هول شده بودم ، یهو استرس گرفتم و برگشتم سمت یونا و گفتم : وای یونا ، هر لحظه ممکنه یکی از راه برسه . چیکار کنیم ؟ یونا : به این قسمتش فکر نکرده بودم . خب یه کاری کنیم ، این ساختمون قطعا سیستم محافظتی ای چیزی داره ، من میرم نگاه می کنم تو هم کاری که گفتم رو انجا بده ..... یونا رفت .....برگشتم سمت جیمین ، استرس اینکه هر لحظه یه نفر بیاد و ما تو دردسر خیلی بزرگی بیفتیم داشت منو می کشت ولی الان جون جیمین مهم تر بود رفتم پیشش کاری که یونا گفت انجام دادم . ( بچه ها ببخشید این تیکه رو نمی تونم توضیح بدم می ترسم رد کنن 😅 وگرنه نوشته بودمش 🤦♀️ )
دستمال رو دوباره خنک کردم و گذاشتم رو پیشونیش . تو صورت بی گناهش نگاه کردم ، با دستام گونه هاشو نوازش کردم نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره گریه ام گرفت . اشکام چکید رو گونه اش ، آروم با دستام پاکش کردم و به صورت بی نقصش خیره شدم . یهو یه صدای بوق مانندی اومد . دیدم یونا با لبخند داره میاد سمت ما . بهش گفتم : چی کار کردی ، این صدای چی بود ؟ گفت : رفتم کلی گشتم ، یه اتاق پیدا کردم یه سری سیستم امنیتی اونجا بود یه کم ور رفتم 😅 و بعد دزدگیر کل خونه فعال شد ، ینی الان هر کی بخواد بیاد تو خونه اینجا آژیر می کشه . 😁 یهو با هم زدیم زیر خنده . _ یونا .... اینا همه اثرات اون همه فیلم پلیسی و اکشنیه که دیدی . 😂 یونا : ما اینیم دیگه . 😎😁 ..... محکم بغلش کردم وگفتم : اره .... تو فرشته ی نجات منی . نشستیم پیش جیمین و من مشغول پاشویه اش بودم ، سرمش تموم شد و یونا یه سرم دیگه بهش وصل کرد ، یهو گوشیش زنگ خورد . بعد از اینکه جواب داد اومد و گفت : جی جی عزیزم خیلی ببخشید ، از بیمارستان زنگ زدن حتما باید برم و گرنه پیشت می موندم ، نگران نباش حالش خوب میشه و حتما به هوش میاد فقط دارو ها رو یادت نره ، نگران اومدن کسی هم نباش آژیر روشنه ، تازه من مطمئنم جیمین که به هوش بیاد برا اینکه تو تو دردسر نیفتی هر کاری می کنه ...... بغلش کردم و گفتم : ممنونم یونا ، خیلی ممنون تو امروز منو جیمینو با هم نجات دادی مرسی که هستی . برو به کارت برس _ پس من رفتم ، خدافظ عزیزم . تا دم در باهاش رفتم و همراهیش کردم .....
یونا از خونه رفت بیرون و برگشتم تو خونه که صدای ضعیفی شنیدم . سریع رفتم سمت جیمین ، به هوش اومده بود و داشت ناله میکرد ، میترسیدم خودمو نشون بدم ، اگه از اینکه تو خونه شم اونم بدون اجازه و هیچ حقی عصبانی می شد چی ؟ تو این فکر بودم که چه توضیحی باید بدم ..... با تردید رفتم جلو ، چشماشو باز نکرده بود ..... دستمو گذاشتم رو پیشونیش که تبشو چک کنم ، دستمو که برداشتم آروم چشماشو باز کرد ..... از ترس بی حرکت وایسادم و دستامو مشت کردم ، منتظر ری اکشن جیمین بودم . می خواست یه چیزی بگه ولی توانشو نداشت یه کم رفتم نزدیک تر که بشنوم صداشو . جیمین : جی .... جی .... وای شناخت منو .... حالا چیکار کنم خدایا چی بگم بهش . سرمو برگردوندم و از ترس چشامو بستم . جیمین ادامه داد : جی جی .... خ .... خودتی ؟ ..... وا .... قعی ..... به نظر می رسی .... دستشو آروم بالا آورد و دستمو گرفت و گفت : واقعی هستی ..... قلیم برای باز هزارم براش لزرید .... گفتم : ج .... جیمین شی خدا رو شکر که به هوش اومدین ، حالتون خوبه ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبااا بود به شدت بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
اگر دوست داری چرا که نه بنویس
مرسی قشنگم از نظرت ❤️❤️
سعی میکنم بنویسمش