
انشاالله پیشتون جالب باشه اگر جالب بود لطف کنین یه نظری بدین
یکی روزها ما وسایلامونو جمع میکنیم اماده سفر میشیم ک بریم کحا مسافرت یاسوج منو خواهرم همه چیزمون جمع کرده بودیم مامانم و بابلم هم جمع کرده بودن خب ما در راه بنزین تمام میشه بنزین میزنیم حرکت میکنیم دراه هوا روشن میشه در واقع صبح میشه من گشنه ام میشه به مامانم میگم مامان گشنمه صبحانه میخوام خواهرم خواب بود من صبحانه ام میخورم و همینطور خواهرم خب راه میفتیم ادامش در اسلاید بدی است
خب بچه ها میرسیم بعد از چند ساعت به یاسوج ظهر میشه و ما ناهر میخوریم بعد از ناهار خوردن و حرکت میکنیم برا جایی ک ساکن بشویم در یه پارک چادر میندازیم و زیر انداز پهن کرده و مینشینم هوا دلپذیر بود ما ظهر خوابیدیم عصر بیدارشدیم چای ک میخوردیم باران امدم رفتیم در چادر و بعد برای شام امشب با بابام و مامانم و دوست بابام تصمیم میگیریم خب تصمیم میگیریم ک شام امشب ماهی بخوریم بابام و دوست بابام رفتن در شهر ماهی بخرن وقتی ماهی اوردن در اسلاید بدی ادامش مینویسم
وقتی میان ماهی میارن پولک هاشو در میاریم ماهی در دست مادرم لیز میخوره میره تو رودخانه خب خب من خیلی خنده ام میگیره بعدش بابام و دوست بابام میگیرن ماهی و بعد میخوریم بعدش میخوابیم بابام و مامانم میگن شما و خواهرت اینجا دراز بکشین تا ماها بریم کافه من و خواهرم میخوابیم وقتی بیدار میشم میبنم خواهرم نیستش اخه اون فقط ۳سالش بود و من درحالی ک داشتم میگشتم در اسلاید بدی ادامش مینویسم
بابام و مامانم و دوست بابام از راه میرسن بابام میگه دنبال چی میگردی میگم خواهرم گم شده مامانم میگه اون بنظرم مارو داره دور میزنه دوست بابام گفت ن حتما گم شده بابام و دوست بابام دنبال خواهرم میگردن و من و مامانم داخل اطراف میگردیم من به مامانم گفتم شاید رفته پارک رفتم تا دیدم تاب تاب بازی میکنه حتی دوستم پیدا کرده من کمی تعجب کردم گفتم بدو بیا ادم من سریع گوشیم برداشتم زنگ زدم به بابام گفتم پیدا شده بعدش بابام و دوست بابام اومدن ما دیگه خوابیدیم ساعت حدودا ۲شب بود من خواهرم خوابوندم کنار مامانم بعدش خودمم خوابم برد و......ادامش در اسلاید بدی
خب صبح میشه ک در واقع براتون بگم صبح نبود ساعت ۱۱خوردی ظهر بنظر میرسید من بیدار شدم البته بابام و اینا قبل از من بیدار شده بودن منو خواهرم بیدارشدیم کمی بازی کردیم ناهار رفتیم رستوران خوردیم برگشتیم ظهر کلا بیدار بودیم چون هوا خوب بود واقعا زندگی در انجا محشره خب عصر میشه مامانم اینا بیدار میشن چای درست میکنن و میخورن نم نم باران و هوا خوب بود ما از بازی کردن خسته نمیشدیم خب ما یه سه روزی اونجا بودیم به چهارمحال بختیاری صفر کردیم خب خب اونجا هم خوب بود تقریبا ۳روز تو یاسوج بودیم و میخواستیم یه دوروزی تو شهر بعدی باشیم اونجا خیلی عالیههه من یهویی........در اسلاید بدی ادامش هست
خب من یهویی یه دختری دستم میگیره میگه نمیای باهم بازی کنی من ک موافق بودم گفتم بله ولی دور از خانواده نباشیم و رفتیم سر سره بازی بازی کردیم رفتیم چرخ فلک و تاب تاب بازی کردیم رفتیم شهر بازی مقدار پولی از پدرم برداشتم خب دیگه خیلی خسته بودم به دوستم سمانه گفتم خیلی خسته ام بزار اندکی استراحت کنم اونم بسی خیلی خسته بود اونم گفت باشه منم رفتم خوابیدم پدرم گفت فرداشب حرکت میکنیم شب گذراندیم چقدر زود گذشت ما رفتیم ک حرکت کنیم همان لحظه سمانه جان هم میخواست برگردد به خانه اون دختر خیلی خوبی بود مامانم گفت بیا تا برویم منم با دوستم سمانه خدافظی کردم رسیدیم به خانه.. این داستان بلکه خاطره ی بدترین و بهترین خاطره تو خاطره هام بودش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخش میبل جان