10 اسلاید صحیح/غلط توسط: اشکان انتشار: 4 سال پیش 9 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام این اولین تست من است . امیدوارم خوشتون بیاد .
زماندار : صاعقه های مرگبار شماره 1 قبل از اینکه این داستان را بخوانید باید به غیر ممکن باور کنید . ولی با گذر زمان خودتان باور می کنید. راستی گفتم زمان ، داستان ما هم درباره زمان است . خب داستان ما از اینجا شروع شد، یک روز دو پسر به دنیا آمدند به نام آریا و آرمین ، آریا دانشمند شد و به مردم کمک می کرد ولی آرمین دزد وخلافکار شد و از همان زمان دشمنی بین انها شکل گرفت . و حالا انها بزرگ شدن، وادامه داستان ... آریا : پدرام این پیام را به پسرم وقتی بزرگ شد بده ، چون می خواهم از تمام کار هایی که کردم آگاه بشود . من این ساعت زمان را ساختم تا بتوانم دنیا را تغییر بدهم ولی برادرم آرمین می خواهد با این ساعت به زمان و فضا حکمرانی کند. ولی من نمی گذارم او این کار را بکند . آرمین : برادرم فکر کرده می تواند من را از آن ساعت دور کند ، ولی من یک نقشه عالی دارم که من را حاکم جهان می کند.
آریا رفت به آینده تا ببیند چه اتفاقی می افتد . او وقتی رفت به آینده پشت دیوار خودش را پنهان کرد تا مخفیانه ببیند چه اتفاقی می افتد . او دید که مرده است و همه گریه می کنند . وقتی این را دید خیلی شوکه شد و بعد تصمیم گرفت با خانوادش بیشتر وقت بگذراند . او از آینده آمد به حال وبعد رفت پایین و به همسرش آرام گفت : آرام، آرسام کجا رفته ؟ آرام گفت: داخل انبار، چطور مگه ؟ آریا : صداش کن چون می خواهیم برویم بیرون . آرام : کجا می خواهیم برویم ؟ آریا : هر جا که بشه خوش گذروند. آنها باهم رفتند بیرون ، رفتند به شهربازی ، پارک و در آخر هم در رستوران شام خوردند و به خانه رفتند. وقتی به خانه رفتند نیم ساعت بعد یک ارتش 30 نفره دور تا دور خانه را محاصره کرده بود. فرمانده ارتش : آریا آوند تسلیم شو تا آسیبی بهت نزنیم. آریا : آرسام، مادرت را ببر بالا تا آسیبی به تو و مادرت نرسه . آرسام : پدر پس تو چی ؟ آریا : من حساب این ها را می رسم . وقتی آرسام مادرش را برد بالا ، دید5 مار آنجا بود و سریع به پایین رفت و به آریا گفت : پدر 5 مار در طبقه بالا است . آریا گفت : پس از زیرزمین برید بیرون . آرسام : کدوم زیر زمین ؟ آریا : زیرزمین مخفی که من برای مواقع ضروری درست کردم ، که زیر آشپزخانه است. آرسام
مادرش را با آن زیرزمین که به خیابان بعدی می رسید از خانه خارج کرد. بعد از اینکه آنها رفتند برادر آریا وارد خانه شد و گفت : از نقشه من خوشت میاید؟ زود بگو آن ساعت کجاست ؟ آریا: من جای ساعت را بهت نمی گویم . آرمین : حیف، می توانستی زمان بیشتری با خانوادت باشی ، ولی نمیتوانی . بعد تفنگ را جلوی پیشونی آریا گرفت ولی یک دفعه یکی از مارها پای آرمین را نیش زد و آرمین با تفنگ آن را کشت . ولی چند لحظه بعد پاهای آرمین بخاطر نیش مار فلج شد. آرمبن : شاید پاهایم فلج شده باشد ولی دست هایم هنوز سالم هستند. و بعد با تفنگش آریا را کشت. آرمین و ارتشش فرار کردند و فردای آن روز خاکسپاری آریا بود. آرسام : قصم می خورم که قاتل پدرم را پیدا می کنم و آن را به سزای اعمالش می رسانم. آرسام و آرام برای اینکه دست آرمین بهشان نرسد، یک بلیط قطار برای استان کرمان _ سیرجان گرفتند و وقتی سوار قطار شدند نیم ساعت بعد پدرام دوست قدیمی آریا آمد و به آرسام گفت: آرسام ، پدرت این ساعت و این پیغام را برای تو گذاشته است. آن ساعت یک ساعت معمولی نیست، او یک ساعت زمان است.
آرسام : داری با من شوخی می کنی ؟ پدرام : نه من شوخی نمی کنم ، من دارم واقعیت را می گویم . این ساعت را پدرت درست کرده است و می خواهد که تو از این ساعت به خوبی استفاده کنی . آرسام ، ویدیو را داخل ساعت بگذار تا یک صفحه سه بعدی جلویت نمایان شود. آرسام ویدیو را داخل ساعت گذاشت و بعد چهره پدرش آمد جلوی چشمانش و بعد گفت : پدرام این حرف ها را به پسرم برسان، پسرم من با این ساعت می خواستم کارهای خیلی خوبی انجام بدهم ولی خیلی ها دنبال این ساعت هستند . پسرم این ساعت قدرت سفر در زمان برای 3 روز، متوقف کردن زمان، لیزر بی هوش کننده و لیزری که می توانی باهاش هرچی که بخوای درست کنی و اگر به ساعت بگی زره زمان او یک زره برایت آماده می کند . فقط باید خیلی مراقب ساعت باشی . راستی ساعت هوش مصنوعی هم داره می توانی باهاش صحبت بکنی. و بعد فیلم تمام شد. 1 ساعت بعدقطار بخاطر خراب بودن ریل ایستاد. آرسام با ساعت ربع ساعت به عقب برگشت و دید که کار عمویش است ، پس خودش ریل را تعمیر کرد چون مکانیک بلد بود . وقتی آرسام و مادرش رسیدند به سیرجان گفتند : شهر کوچکی است ولی برای پنهان
شدن خیلی خوب است . آنها یک خانه خوب در جنوب شهر گرفتند . آرسام وقتی پیغام پدرش را دید تصمیم گرفت یک قهرمان عالی بشود و برای همین یک مخفی گاه لازم داشت . او در یک کارخانه قدیمی که 5 سال است که تعطیل شده است مخفی گاه ساخت ، که توانست با فروش آن خانه بزرگ داخل شمال چند رایانه که به یک ماهواره وصل بودند بگیرند . او حتی یک تیم پشتیبان هم می خواست برای همین از پدرام خواست به گروهش بپیوندد. پدرام هم قبول کرد اوبه یک نفر که به رایانه و وسایل الکتونیک مسلط باشد هم می خواهد. آرسام : باید یک نفر با تخصص رشته روباتیک و برنامه نویسی باشد ؛ پدرام با ماهواره دنبال کسی با این تخصص ها بگرد . پدرام : فقط یک نفر داخل سیرجان است که این تخصص ها را دارد ، و همینطور در این رشته ها جزو 10 نفر اول ایران است ، سینا کریمی . آرسام : خب با سیستم تشخیص چهره پیداش کن . پدرام : داخل خیابان ولی عصر ، بهتره سریع تر بری چون داره سوار اتوبوس می شه . آرسام: بهتره زمان را به 5 دقیقه قبل ببرم . آرسام به 5 دقیقه قبل رفت. آرسام به سینا گفت : ما
داریم یک گروه می سازیم، داخل این کارت شماره من است ، اگر خواستی بهم زنگ بزن . سینا : با باشه . آرسام دوباره رفت به مخفی گاه و پدرام گفت : چی گفت ؟ آرسام : هیچی ، باید بهش فرصت بدیم تا خودش انتخاب کنه. 1روز بعد سینا به آرسام زنگ زد و گفت : من قبول می کنم، کجا باید بیایم ؟ آرسام آدرس مخفی گاه را به سینا گفت. وقتی سینا آمد گفت : عجب تجهیزاتی ! خیلی پیشرفته هستند، حتی یک ماهواره هم دارند. که یک دفعه صدایی شبیه به صدای هشدار آمد و سینا گفت : این دیگه چیه ؟ آرسام: این زنگ هشداره ، ما ماهواره را جوری برنامه نویسی کردیم که وقتی دزدی یا هر اتفاق دیگری می افتد هشدار دهد. حالا ببینیم چه اتفاقی افتاده است ؟ خب مثل اینکه یک دزدی ار یک زن در چهار راه فردوسی است . بعد به ساعت گفت : زره زمان فعال . بعد رفت به چهار راه فردوسی و دید دزد با کیف زن دارد فرار می کند . بعد یک طناب با لیزر ساعت ساخت و دور دزد انداخت و گیرش انداخت . کیف را تحویل زن و دزد را تحویل پلیس داد . و حالا آرسام و دوستانش این پیروزی را جشن گرفتند. آرسام : من می روم به فردا تا ببینم چه اتفاقی می افتد. بعد آرسام رفت به آینده ولی یک دفعه برگشت به زمان حال ، بعد یک پیام از طرف پدرش آمد و گفت:
اگر با این ساعت سفر در زمان انجام دهید تا 3 روز نمی توانید سفر در زمان انجام دهید. خب آرسام گفت : پس باید در مواقع ضروری از این ساعت استفاده کنم . و در همین حین آرمین به سیرجان آمد. او فلج شده بود برای همین نمی توانست ساعت را به دست آورد . بعد او یک فکر به ذهنش رسید که می تواند چند تا خلافکار استخدام کند تا آنها بتوانند ساعت را بگیرند . ولی آن ساعت خیلی قدرتمند است ، یک خلافکار معمولی نمی تواند جلوی آن ساعت دوام بیاورد . برای همین او یک خلافکار که قدرت الکتریسیته داشت را استخدام کرد و به جای ساعت بهش پول خیلی خوبی می داد. یک شب که آرسام درحال گشت شبانه بود ؛ آن خلافکار الکتریسیته ای با صاعقه بهش حمله کرد . آرسام : بابا برقی اشتباه کردی که به شهر من آمدی . خلافکار : اسم من پسر صاعقه ای و تو آن ساعت را به من می دهی. بعد با یک صاعقه آرسام را بی هوش کرد و آن را با خود برد . در راه آرسام به هوش آمد و با یک لیزر به کله پسر صاعقه ای زد و فرار کرد ولی او فکر کرد اگر پسر صاعقه ای را با خود ببرد
می فهمد که کی او را فرستاده است و برای همین پسر صاعقه ای را داخل یک قفس کرد و با خود برد. آرسام به پدرام زنگ زد و گفت: یک زندان برای جلوگیری ازصاعقه درست کن. بعد یک دفعه یکی از سربازان آرمین با یک دارت بی هوشی حمله کرد و آرسام را بی هوش کرد . وقتی آرسام به هوش آمد بالای یک چرخ و فلک بزرگ با زنجیر بسته شده بود. بعد پسر صاعقه ای گفت : ساعت را بده مگرنه من با یکی از صاعقه هام به این چرخ و فلک می زنم و تو با چرخ و فلک می روید به سمت شهر و مردم بسیاری می میرن یا زخمی می شوند . آرسام : من این ساعت را بهت نمی دهم و هیچکس هم نمی میرد . بعد پسر صاعقه ای با صاعقه اش به چرخ و فلک زد و آن به سمت شهر رفت . آرسام دستش را به سختی از زیر زنجیر ها آورد بیرون و یک سد لیزری ساخت تا جلوی چرخ و فلک گرفته شود و با لیزر زنجیر را برید و رفت سراغ پسر صاعقه ای. آنها باهم درگیر شدند و بعد آرسام و پسر صاعقه ای همزمان به هم شلیک کردند و یک انفجار به وجود آمد . هر دوی آنها آسیب دیده بودند . آرسام به پدرام زنگ زد و گفت : من زخمی شدم بیا دنبالم، پسر صاعقه ای را هم با هم می بریم . و بعد آرسام و پسر صاعقه ای بی هوش شدند. بعد
از گذشت 3 ساعت هر دو به هوش آمدند ، ولی پسر صاعقه ای داخل زندانی بود که جلوی قدرت هایش را می گرفت . این زندان را سینا ساخته بود و اسمش را زندان تعدیل کننده قدرت گذاشته است . بعد آرسام به عمویش زنگ زد و گفت : عمو اگر پسر صاعقه ای را می خواهی بیا نزدیک باسفهرجان فهمیدی ؟ آرمین : پسر صاعقه ای در برابر تو شکست خورد آن هم دو بار ، چرا باید بخواهمش ؟ و بعد گوشی را قطع کرد . پسر صاعقه ای گقت : آن مرد به من خیانت کرده و باید تاوانش را بدهد . آرسام : می خواهی به گروه ما بپیوندی تا آرمین را شکست بدهیم ؟ پسر صاعقه ای حتمی ! و بعد آنها با هم دست دادند و دوست شدند . هفته بعد آرسام و پسر صاعقه ای درحال تمرین بودند. آرسام : پسر صاعقه ای این اسم واقعی تو است؟ پسر صاعقه ای : آره ، چون که من از وقتی به دنیا آمده بودم قدرت داشتم و اسمم را گذاشتند پسر صاعقه ای . آرسام : خیلی جالبه که این هفته نه دزدی نه کیف زنی ، خیلی حوصلمون سر رفته . پسر صاعقه ای : آره ، حتی خبری از عموی تو هم نیست . راستی او چه کار کرده که می خواهی بگیریش ؟ آرسام : پدرم را با گلوله کشته است . پسر صاعقه ای متاسفم . آن دو سرگرم حرف زدن بودند که یک دفعه
زنگ هشدار به صدا در آمد . سینا گفت : یک دزدی در خیابان غفاری و یک موجود سنگی داره دزدی می کند . آرسام و پسر صاعقه ای رفتند به آنجا و دیدند یک موجود سنگی آنجاست . آرسام : توکی هستی ؟ موجود سنگی : من شیر سنگی هستم . ادامه داستان به زودی ...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
سلام ، این داستان اسمش زماندار است و من و دوستم نوشتیمش و از هیچ فیلمی تقلید نکردیم . امروز قسمت دوم و می ذارم ولی فکر کنم تستچی داستان و دو روزه دیگر بذاره .
جدید و جالب بود ولی من شبیه این فیلم رو دیدم ولی توش پسر صاعقه ای نداشت ولی در کل خوب بود
اسمش پروژه ۲۴ه
این داستان و خودم و دوستم نوشتیم . از هیچ فیلمی تقلید نکردیم
آفرین کلا بیست از نظر هر چیزی
اولین نفر