داستان پرنسس و ساحره قسمت اول
پرنسس دیانا در خواب ناز بود و خواب شاهزاده ی رویایی اش رو میدید که با صدای خدمتکار ها از خواب بیدار شد.اولین کاری که کرد دست و روش رو شست و بعد لباس خوابش رو عوض کرد و از بین لباس های رنگی رنگی پیراهن سبز رنگش رو پوشید.
موهای طلایی رنگش رو شونه کرد و تاجش رو روی سرش گذاشت.وقتی که خیلی کوچیک بود مادرش مرد و از اون موقع با پدرش زندگی میکنه.پرنسس عاشق داستان های پری بود.اون اعتقاد داشت که پری ها وجود دارن.فکر میکرد شب ها پری خواب روی اون شهد خواب میریزه و پری دندون، میاد و زیر بالشت برای بچه ها جایزه میزاره
اون توی اتاقش کلی عروسک کوچولو داره که شکل پری هستن.پرنسس در اتاقش رو باز کرد .با صدای بلند گفت:صبح بخیر زندگی.روی میز صبحانه نشست.روی نونش پنیر مالید و یه قلپ آب پرتقال خورد.
بعد از صبحونه به حیاط جلو رفت تا بازی کنه.پدرش اصلا دوست نداره دخترش اینطوری باشه.دوست داره که خیلی متشخص رفتار کنه و خیلی آروم باشه
اما پرنسس اینطور نیست.عاشق بپر بپر کردن و شیطونیه. اون یک بار تمام کتاب های کتابخونه رو روی زمین ریخت و پدرش اون رو به مدت یک هفته به مدرسه ی سلطنتی فرستاد
شب شده بود و وقت خواب پرنسس بود.پرنسس روی تختش دراز کشید.مدت زیادی گذشته بود اما خوابش نمیبرد
اون با خودش گفت:پس پری خواب چرا سراغم نمیاد تا روم شهد خواب بریزه؟حتما مشکلی براش پیش اومده
این واقعیت بود.پری خواب مریض شده بود و نمیتونست روی بچه ها شهد خواب بریزه.به خاطر همین همه ی بچه های شهر بیدار بودند.
پری های دیگه دور پری خواب رو گرفته بودند.جادوی پری خواب تموم شده بود و الان ها بود که تبدیل به انسان میشد و از شهر پری ها اخراج میشد و رییس پری ها باید دنبال یک پری خواب دیگر میگشت،کسی مثل پرنسس دیانا...
اینم از پارت اول داستان،اگر لایک های این پارت به ۳۰ برسه پارت دوم هم میزارم💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه رویایی💖