عشق ابدی پارت ۳

داستان از زبان رزی:ساعت ۲ شب بود و ما داشتیم فیلم احظار میدیدیم(احظار ایرانی نه)داشتیم پشت سر هم پفیلا می خوردیم.دیدم لیسا حواش نیست.گفتم بی خیال دختر خیلی امروز رو مخی ها!یکم سر حال باش.جنی گفت با منی؟.جیسو گفت با منی؟.لیسا گفت با منی؟.گفتم با آخرین نفری ک گفت با منی بودم.جیسو گفت آره رزی راست میگه لیسا.امروز مثل همیشه نیستی.لیسا گفت نمیدونم چرا.....واقعا..مثل همیشه نیستم؟.من و جنی و جیسو با هم گفتیم معلومه که نیستی..!

لیسا گفت اممم.....خب....باش....باشه..سعی میکنم که بهتر باشم.الانم میخوام یکم برم بیرون هوا بخورم.بعد دیدم در ورودی رو باز کرد.گفتم خب چرا نمیری تو بالکن؟لیسا گفت آخه.....بالکن جاش از خود بیرون کمتره.داستان از زبان لیسا:دلیل اصلی که می خواستم برم بیرون هوا خوردن نبود.این بود که شاید دوباره پسره رو دیدم.رفتم بیرون دیدم کسی نیست.ولی از پنجره خونه روبرویی اون .......پسره رو دیدم😀

خب تا اینجا اومدی یه لایکی بکن

داستان از زبان راوی:دخترا رفتن خوابیدن.صبح وقتی بیدار شدن دیدن.........

خب ایزی ایزی تامام تامام

خدافس