
اینم از پارت 2 کامنت بیشتر از 5 تا + 5 لایک = پارت بعد فالو= فالو
از شدت درد توان تکون خوردن نداشتم .دنیا دور سرم میچرخید.چونمو گرفتو منو به سمت خودش چرخوند بزور چشمامو باز کردم وبهش خیره شدم.پوزخندی زدی وگفت: زبونت کو بلبل خانم؟ تمام نفرتمو تو چشمام ریختم وزیر لب غریدم: بروبه جهنم رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود.خنده هیستیریکی کردوتویه آن سیگارشو رو قسمتی از گلوم که از شالم بیرون بود خاموش کرد.جیغی از درد و سوزش کشیدم .ضعف کرده بودم.لبخندی زد و گفت: جهنم واقعیو از امروز میبینی خانم کوچولو. منو عقب پرت کردوسرجاش نشست و به بیرون خیره شد. دستمو ناخودآگاه رو جای سیگار گذاشتم .پوستم سوخته بود وخون از پیشونیم جاری بود .خدایا این تازه اولش بود.به دادم برس . فقط اروم گریه میکردم و تو حال خودم بودم که ماشین تکونی خوردو از حرکت ایستاد.در عمارت بزرگی با چیزی مثل کنترل بازشد وماشین داخل عمارت حرکت کرد.یه حیاط طویل که وسطش به عرض عبور خودرو سنگ فرش شده بود و دوطرف کنارش پراز گل و گیاه و درخت بود .مثل یه باغ بزرگ میوه .ماشین جلوی ورودی عمارت ایستاد.هرلحظه بیشتر ضعف میکردم و چشمام درست جایی رو نمیدید وقتی بخودم اومدم که درباز شد ودستای محافظادوربازوم حلقه شدومنوازماشین بیرون کشیدن.سرم خیلی گیج میرفت احتمال میدادم پیشونیم شکسته باشه .پارک روبه روم ایستاد ودرحالیکه دست چپشو تو جیب شلوارش میکشید با دست راستش دستس زیر لبش کشید و با پوزخند مزخرف روی لبش گفت: چیه کوچولو؟زبونت کو؟تاحالا که بلبل شده بودی برام؟ لبخند حرص دراری بهش زدم و درحالیکه سعی میکردم بازوهامو از دست بادیگاردا بیرون بکشم و دردمو بروز ندم گفتم: ازت متنــــــــــفرم اونقد با غیظ گفتم که خون تو صورتش دویید چنان با مشت تودلم کوبید که تا کمر خم شدم وناله م دراومد.بادیگاردا ولم کردن.روی سنگ فرش حیاط چمپاته زدم و بغضم ترکید از درد بخودم میپیچیدم که کتشو از تنش دراورد و دست یکی از محافظا داد.کمربندشو بیرون کشید و گفت: نشونت میدم تنفر یعنی چی. با اولین ضربه ای که به تنم خورد چشمام سیاهی رفت.تو خودم جمع شدم و دستامو رو صورتم گرفتم. ضربه های کمربند تنمو میسوزوند و استخونامو به درد میاورد.حتی از کتک هایی که از دونگ هی میخورد هم بدتر بود ضربه ای که به سرم خورد باعث شد کل تنم بیحس بشه و چشمام بسته بشه. لحظات آخر با چشمای تار پیرزنی رو دیدم که به دو ازپله ها پایین اومد و میون منو پارک(جیمبن)ایستاد وبا گریه شروع کرد به التماس: آقا بسه توروخدا بسته .کشتین دختر مردمو آقا کافیه.... چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم... با آب سردی که توصورتم پاشیده شد چشمام رو باز کردم.نمیتونستم جایی رو ببینم چندباری پلک زدم تا یکم تصویر واضح تر شد.یکی از محافظا با یه سطل توی دستش روبه روم ایستاده بود ونگاه متاسفشو بمن دوخته بود.اولین چیزی که نظرمو جلب کرد چهره ی بدون عینکش بود .واقعا جذاب بودن .خواستم از جام بلند شم که کل بدنم از درد سوت کشید و جیغ خفه ای زدم و سعی کردم بی حرکت بمونم.محافظ یه زانوشو روزمین گذاشت و با نگاه نگرانی پرسید: خیلی درد داری؟ از شدت درد اشک توی چشمام جمع شدو به بخت خودم لعنت فرستادم و با پلک زدن حرفشو تائید کردم. کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت: اگه جونتو دوست داری دیگه هیچوقت حاضر جوابی نکن.آقا عصاب درست درمونی نداره.سری دیگه بی بی ام نمیتونه به دادت برسه.
سری برای تائید تکون دادم. خواست چیزی بگه که بوی تلخ عطر پارک تو فضا پیچید از ترس دستو پامو جمع کردم صدای قدم هاش شنیده میشد.مردتیکه روانی انگار از اعضای ساواک ( چیزی از کره ای ها نمیدونم بخاطر همین از تاریخ ایران خودمون برداشتم) بود.به اطراف نگاهی انداختم.به نظر میومد انباری باشه.یسری وسایل کهنه ولی سالم توش بود.صدای قدم هاش نزدیک تر میشد و قلبم داشت میومد تو دهنم. دیگه از بوی تلخ عطر این مردهم میترسیدم.چه برسه به بقیه چیزاش.یه تیشرت جذب سفید تنش بود که اندامشو کاملا به نمایش میذاشت.با یه شلوار خونگی مشکی که یه رد سبز کنار جیباش داشت ودوتا بندونک از جلوش اویزون بود. دستاشو تو جیباش کرد و نگاهی بهم انداخت.محافظ از جلوم بلند شد و عقب رفت چند قدم دیگه نزدیکم شدکه خودمو عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم که از درد صورتم جمع شد.براندازم کرد وبادیدن ضعفم چشماش برقی زد و لبخندی رو لباش نشست با اشتیاق نگاهی بهم کردو رو پاشنه چرخی زد و درحالیکه دور میشد گفت: تهیونگ درو ببند.خبری از غذا نیست تا این خانوم کوچولو بابت زبون درازش عذرخواهی نکرده. محافظ که فهمیدم اسمش تهیونگ دنبالش رفت وگفت :اما جیمین... مابقی حرفش با دستی که جیمین تو هوا تکون داد تونطفه خفه شد جیمین با قدم های سریع از انبار خارج شد . تهیونگ نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی مثل متاسفم زمزمه کرد وازانبار بیرون رفت. باورش سخته که این ادم همونیه که با مشت و لگد به تن دونگ هی میکوبید . اما جیمین کی بود؟مگه این عوضی اسمش پارک نیست؟ کلافه از فکرای بیهوده مشغول نگاه به اطراف شدم.انبار خیلی سرد بوداروم زیر دیوار جمع شدم و به سختی نشستم وزانوهامو بغل کردم پیشونیمو روی دستام گذاشتم که از دردش آه از نهادم بلند شدو اروم اروم اشک ریختم نمیدونم چقدر تواون حال مونده بودم که خوابم برده بود و باصدای درو نوری توانبار از درز درافتاده بود بیدار شدم.کل تنم یخ بودوانبار خیلی سرد بود.خیلی گرسنه بودم و دلم ضعف میرف.بزور سرمو بلند کردم و به یه جفت کفش سیاه و براق جلوم خیره شدم واروم اروم رد نگاهمو بالا بردم.تهیونگ بود. اروم زمزمه کرد:خوبی؟ خواستم بگم آره از زخم کنار لبم حرفم تو گلوم موندو به پلک زدن بسنده کردم. دست تو جیب کتش کردو یه دستمال کاغذی ازش بیرون اورد که چیزی توش پیچیده بودن جلوم گرفت وگفت: ببخشید فقط همینو تونستم بیارم .جیمین هنوز از دستت عصبیه و حواسش هس کسی بهت رسیدگی نکنه. بازم سوال تو ذهنم تکرار شد.بزور زمزمه کردم :جیمین کیه؟ لبخند تلخی زدو گفت:همونی که توروبه این روز انداخته. اروم زمزمه کردم:پس جیمین... گویا متوجه سوالم شده بود که گفت:اسمش پارک جیمینه. اوهوممم...پس پارک فامیلیشه... باسروصدایی که از حیاط اومد سریع عقب رفتو گفت:من باید برم لبه ی کتشو گرفتم و با لحن زاری گفتم:من ازاینجا میترسم .خیلی سرده. نگاه غمگینی کرد و گفت:نگران نباش اینجا چیزی برا ترسیدن نیست.برات پتو میارم.تحمل کن تا حال اقا بهتربشه.اروم دستمو از کتش بیرون کشیدم و اونم از انبار بیرون رفت. دستمال کاغذی رو باز کردم.یه لقمه نون سنگک بودکه توش سیب زمینی سرخ کرده ریخته بود.اونقدر گرسنه بودم که سریع خوردمش.هرچند سیرم نکرد ولی جلوی ضعف شدیدمو گرفت.دستوپامو تو خودم جمع کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.... با حس دست گرمی رو گونه ی زخمی وسردم لای چشمامو باز کردم وبادیدن جیمین عین جن زده ها سرجام نشستم.
ول نگاهش نگران واروم بود وخبری از عصبانیت دیروز نبود اما بعد اخماشو توهم کشید وعین میرغضب نگاهم کرد. اب گلومو به سختی فرو دادم.تشنه بودم ودهنم خشک شده بود .درحالیکه ازجاش پا میشد گفت: تاپنج دقیقه دیگه جلوی درعمارت باش وازانباربیرون رفت اما درونبست.خوشحال از اینکه از اون انبار کثیف و سردومرطوب بیرون میرفتم از جام پاشدم که نگاهم به لباسم افتاد.جای کمربند روی پهلوهام وپشتم پاره شدو بودوبدنم پیدا بود.پتویی که نمیدونم از کجا اومده بود رو دورم پیچیدم واز انبار بیرون رفتم نور افتاب تو چشمم میزد.بدنم سنگین بود و درد داشتم .اهسته اهسته راه میرفتم و سعی میکردم ببینم راه عمارت از کدوم وره.چند قدم بیشتر نرفته بودم که سگ بزرگی سمتم دویید.از ترس عقب عقب رفتم ک شروع کردم جیغ زدن و کمک خواستن.هیچ کس اون دورو ور نبود.تویه لحظه پام به پتویی که دورم بود گیر کرد و پخش زمین شدم.سریع سرمو چرخوندم ونگاهم به سگ کرم رنگ بزرگی که هرلحظه نزدیک تر میشد انداختم .درمونده بودم حتی نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام سگ با یه پرش روم پریدوبا جیغ و هق هق چشمامو بستم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن.دیگه کوچکترین امیدی به نجات پیدا کردن نداشتم.از ته دل زجه میزدم .توان حرکت نداشتم.نفس های سگ نزدیک تر شدو زبونشو رو صورتم کشید.تو تعقیب و گریزی ک با سگ داشتم شالم از سرم افتاده بود.هرلحظه ته دلم بیشتر خالی میشد و احساس پوچی میکردم.زبون سگ رو گلوم کشیده شد و با اشتیاق له له میزد سرم هرلحظه سبک تر میشد که اصوات نامفهومی به گوشم رسید که انگار کسی توی باغ میدوید وفریاد میزد :جـــــک...برو کنار پسر ازش فاصله بگیر... برای یه آن قلبم ایستاد و از دنیای اطراف جداشدم. با سوزش روی دست راستم چشممو یکم باز کردم.صدا هارو درست متوجه نمیشدم اما انگار دوتا مرد باهم بحث میکردن +توخودت میدونی جک خطرناکه.چرا اینکارو کردی؟براچی در قفسشو باز گذاشتی؟_من نمیخاستم اینجوری بشه.فقط میخواستم یکم بترسونمش مـ... +واقعاکه.یوقتایی حس میکنم اصلا نمیشناسمت. اوضاع بهتربودو چشمام رو باز کردم.تو یه اتاق نسبتا بزرگ بودم تخت وسط اتاق بود و نمیشد بیرون از در اتاقو دید اما سایه دونفر بخوبی پیدا بود.یکیشون ناپدید شد و از صدای پاش میشد فهمید که رفته و دیگری کلافه میچرخیدو دست توموهاش میکرد. مرد میانسالی وارد اتاق شد و پشت سرش سیاوش با موهایی ژولیده و لباس سفیدش که خونی و گلی بود وارد اتاق شد.میخاستم بلند بشم اما بدنم نا نداشت.معذب بودم و حس کردم گونه هام گر گرفت. مرد میانسال نگاه توام با لبخندی بهم انداخت وگفت: خوبی دخترم؟ با کلی سرخ و سفید شدن گفتم :بله.ممنون نزدیکم شد وگفت: سگ که گازت نگرفت؟یا زخمیت نکرد؟ با یادآوری بلایی که سرم اومد بدنم لرزید و سری برای مرد که بنظرم میومد دکتر باشه تکون دادم. لبخندی زدو گفت:جای نگرانی نیست یه شوک عصبی بوده که باعث بیهوشیت شده.اما چنتا آمپول و واکسن برات مینویسم که حتما تزریق کن.هرچند احتمال هاری کمه ولی چون بزاق دهنش به زخمات خورده کار از محکم کاری عیب نمیکنه.بعد ملافه رو از روی سینم کمی کنار زدو به زخم های رو تنم نگاه کرد.تازه فهمیدم چیزی تنم نیست.دلم میخواست زمین دهن بازکنه ومنو ببلعه.دکتر سرمو چرخوند و درحالیکه به جای سیگار رو تنم نگاه میکرد پرسید: این زخم مال چیه؟ نگاهم سمت جیمین چرخید.نگاهش نگران بود اما در عین حال عصبی و خشن.حاله ای از موهای لختش روی چشم راستش ریخته بود.هیچوقت نمیشه چهره ی کامل این بشرو دید.
یه اگهی بازرگانی
راستی بچه ها خواستم یه موضوعی رو بگم من این رمان رو تا یه پارت هایی نوشتم و اسم افراد به چیز دیگست و من از اونجایی که نوشتم کپی میکنن ( نگردید تو فضای شخصیم نوشتم) بعد اسما رو تغیر میدم اگه اسمی نا اشنا و ایرانی به گوشتون و چشمتون خورد تعجب نکنید سیاوش = جیمین اقلیما = جیسو ( یا همون ا/ت) مهرداد = جین پیمان = تهیونگ پژمان = کوک و........ که بعدا طبق ریتم رمان براتون میزارم
من بازم یاد اوری کنم فالو = فالو بیشتر از 5 کامنت + بیشتر از 5 لایک = پارت بعد تا پارت بعد بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
به خدا نمیاد هر چی کار کردم نمیاد یه گ. و. ه خوری هم میگه که ازش دارم کپی میکنن از اینکه ادامه بدم پشیمون شدم در عوض یه کی دیگه رو شروع کردم داره برسی میشه البته اینجا بیاید بخونید دیگه اینو ادامه میدم هر کی هم میگه کپی کردی بیاد مدرک بده شرمنده بچه ها ببخشید
تو بساز ، اگه بیاد تو لیست من برات تائید میکنم
نمیشه همینو ادامه بدی ؟ لطفاااااااااا
نمیشه به حرف اون گوش ندی
خو میخوای این همه آدمو منتظر بذاری اصلا نذار دیگه 😭😭😭😭😭
آقا جان پارت بعد چرا نمیاد ؟
بذار دیگه 🥺🥺
پارت بعد چرا نمیاد ؟ 😡😡😡
جان هرکی دوس داری پارت بعد رو بذار
. لطفا پارت ۳ رو بذار . بی صبرانه منتظرم . ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چرا پارت بعد رو نمیزاری😢😢
دارم 50 پارت اول رو یه جا تو این اکانتم میدم در حال برسیه
یا خدااا😅😅
چرا پارت بعد نمیادددددد
تا بیاد طول میکشه😔😔