
ببخشید دوستان که دیر گذاشتم... اینم از پارت 11??
یک صبح سرد و بارونی بود. املی با چشمای خواب آلودش اومد پایین. دید گوشیش 7 باز زنگ خورده و 7 بار بهش پیام دادن! اما کسی که زنگ و پیام داده بود، شمارش ناشناس بود! املی: مادر گفته هیچ وقت شماره کسی که نمیشناسی رو باز نکنم!?? پس مهم نیس. یهو تلفن خونه زنگ میخوره! املی : الو؟! بله؟؟؟ با کی کار داری! !؟!؟ چرا فوت میکنی؟! مردم آزار ???? و گوشیو قطع میکنه. دوباره گوشی زنگ میخوره و دوباره املی با عصبانیت زیاد داد و هوار راه میندازه ???
بعد جر و بحث املی با گوشی، املی میره از خونه بیرون. یهو میبینه 7 تا ماشین و 7 مرد هیکل دار جلوی خونه ایستادن ?????? یکی از مرد ها میاد جلوش و میگه: هی ! تو! برو تو ماشین! املی میخکوب شد!??? از ترس جرئت نفس کشیدن هم نداش. رفت و سوار ماشین شد.
7 ماشین حرکت کردن و رفتند. املی چیزی رو نمی تونست ببینه چون سرشو کرده بودن تو گونی! ?? ... نیم ساعت بعد 7 ماشین رسیدن به همون زیرزمینی که اون مرد بدجنس بود! املی رو بردن داخل. قربان : خوبه خوبه! بلاخره تو عمرتون یه کاری رو درس انجام دادین! خب ، میتونید برید?? املی: اهاییی!! کمک! کسی اینجا نیست؟ ??????? قربان: اروم باش دخترجون. کسی صداتو نمیشنوه?? فقط خودم و خودتیم پس سعی نکن که از من فرار کنی !
املی: تو کی هستی؟! از من چی میخوای؟! مرد از جاش بلند شد و رفت نزدیک املی، موهاشو نوازش کرد و گفت : کی بود که چند سال پیش، تو مدرسه انتهای کوچه انقلابی مدرسه میرفت. .. بعد اونجا با یه پسر دوست شد.. یادت اومد؟?? املی : نه.. از کجا باید یادم بیاد؟! مرد: اوه خب پس بزار اینجوری بگم که ، تو عاشقش شده بودی. اسمش چی بود؟ املی : بابا یادم نیست! چقد گیر میدی!?? مرد: پس خوب نگاه کن ببین کی الان روبه روته! و بعد نقاب ترسناکشو برداش. قیافه املی تو اون موقع : ??????
املی: نه... این .. این امکان نداره! خودتی جاسپر ؟! آه??? من.. نمیتونم.. مرد دیگر چهره ترسناکی نداشت... در واقع اون پسر بود. پسری با موهای نارنجی! چشمانش خاکستری رنگ بودن. جاسپر: ولم واست خیلی خیلی تنگ شده بود???
جاسپر : اوه وایسا تا بگم یه نفر بیاد داخل! املی گیج و مات و مبهوت به رفتن جاسپر چشم دوخت! باور نمیکرد همبازی دوران بچگیش اینجا باشه . چند لحظه بعد جک و جاسپر میاد پیش املی. املی چیزی نمونده بود سکته کنه!??????املی: جک!!!!؟؟؟ تو اینجا...!؟! جک: اره اره! راستشو بخوای من و جاسپر با هم برادر هستیم☺☺???? املی: واقعا!!???? جک : اره . جاسپر دادش بزرگترمه و من کوچیکتر ???
جاسپر: اگه دوست داری میتونی شب رو با ما باشیا? املی کمی فک کرد و گف: خب.. ام.. با .. باشه? یهو جک پرید بغلش و جوری فشارش داد که داد املی به هوا رفت: وایییی یواش یواش تر.... ستون فقراتم رو کندی ????? جک با لحنی هیجان زده : ببخشید . طوریت نشد؟! املی : نه.. ولی واقعا زورت زیاده!? و هردو میخندن
اون شب خیلی به املی خوش گذشت .... ساعت 12 شب بود. املی: خب دیگه! بهتر برگردم خونم. مادر و پدر جک با هم: امشب رو اینجا بمون?? و کلییی اصرار کردن که املی بمونه. جک: بیا تو اتاق من بخواب. .. و هردو به سمت اتاق میرن. امای: وای خدای من! چه اتاقی!?❤ جک: خوشت اومده؟ املی : معلومه! و هردو با دل راحت تو اتاق موندن....
خب ، دوستای عزیز ممنون که داستان هامو دوست داشتید. نظر یادتون نره ??
? پایان فصل اول ?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فکر کنم دیگه نمی خواد ادامه بده دوستان آخه چند ماهه تست نگذاشته
میزاری یا نه؟؟؟؟؟
میخوای بزاری یا نه حوصلمونو سر بردی دیگه.
این مثل داستان های قبلی ات هیجان انگیز نبود و خیلی کوتاه بود ولی در کل قشنگ بود
یک هفته گذشته اگه میشه بزاری.واقعا داستانت عالیه.
خیلی قشنگه ولی چرا املی اینهمه خاطرخواه و معشوقه داره ????بعد لطفا املی و جک رو به هم برسون راستی نقشه ی الیشا و جک چی شد؟
عالی بود
از عدد ۷را دوست داری نه ؟??
این پارت جالب نبود
خیلی عالی بود
مرسی ممنونم
عالی بود