
این اولین داستانم هس به روال خود داستانه اصلی اما هیجان انگیز تر و با حال تر و صد البته اسلاترینی تر ??
سلام من امیلی تامسون هستم . شاید براتون جالب باشه که من همسن هری پاتر ام و دوست صمیمی هرماینی گنجر من با کمال تاسف یه گریفیندوری هستم نه اینکه بد باشه نه خیلی هم خوبه ولی یه مشکلی هست پدر من پیتر تامسون یا اسلاترینی مرگ خوار و یه جورایی دست راسته ولدمورت عه و از وقتی که من وارد هگوارتز شدم ربطش با ها م سرد شده و اصلا نمیخوام ریخت من و ببینه ولی مادرم ورونیکاتو ریونکلاو بوده و خیلی هم من و دوست داره
امروز من برای سومین سال وارد هاگوارتز میشم و یه خبر خوب هم هست یه هفته پیش پروفسور مک گوناگال یه جغد برام فرستاد و گفت که تو انتخابی کوییدیچ قبول شدم و از امسال من نوک حمله میشم
بریم سراغ داستان
داستان از تو قطار شروع میشه من یه 3 ماه بود هرماینی رو ندیده بود یهو پریدم بغلش و گفتم سلام رفیق چطوری !یهو به خودم اومدم و دیدم که هری پاتر هم اونجاست دستم رو بلند کردم و گفتم سلام من امیلی تامسون هستم. هری که چند ثانیه شوک بود به خودش اومد و گفت :سلام منم هری ام من سریع پریدم توی حرفش و گفتم میدونم یعنی همه میدونن هری هم گفت :منم میدونستم تو کی هستی هرمیون بهم گفته بود رون :خیله خب بیاید تو واگن وگرنه مجبور میشیم تا هگوارتز تو راهرو قطار بمونیم . هری و رون و هرمیون سریع رفتن توی واگن ولی من یهو ترسیدم و نرفتم میشه منم بیام تو یعنی شما ها میزارین هری :البته بیا تو نشستم کنار هری چون جا کم بود یعنی یه نفر دیگه هم تو واگن بود رون :این کیه هرمیون :پروفسور ار جی لوپین رون گفت :چرا این همه چی رو میدونه ؟هرمیون روی چمدونم لوپین رو نشون داد همه خندیدیم و قطار راه افتاد من از هری پرسیدم راستی هری راسته که خواهر شوهر خالت رو باد کردی ?هری :آره حرف بدی زد . من :آفرین به نظر من بهترین کار و کردی اینم رگ اسلاترینی ایم
توی راه بودیم که یک هو قطار وایساد و همه چی یخ زد انگار همه شادی ها از بین رفت من خیلی ترسیدم و گفتم :خدایا این دیگه چه کوفتی عه . یهو یه دمنتور در رو باز کرد ?من سعی کردم دورش کنم ولی اون من و پرت کرد سمت دیگه واگن و شروع کرد به تغذیه کردن از هری که پروفسور لوپین یه پاتر ونوس درست و دورش کرد من که تا مرز سکته رفته بودم دیدم هری یهو غش کرد !!
وقتی که هری به هوش اومد پروفسور بهش شکلات داد ? هری حالش که جا اومد گفت کدومتون جیغ زدید من : هری کسی جیغ نزد پروفسور : من میرم با راننده قطار حرف بزنم . بخور برات خوبه. وقی رسیدیم هاگوارتز پروفسور دامبلدور گفت : امسال در بخش آموزشی چند تغییر داریم با خوشحالی به پروفسور لوپین که استاد دفاع در برابر جادوی سیاه هستن تبریک میگیم و یه تغییر هیجان انگیز روبیو س هاگرید شکار بان ما وارد بخش آموزشی ما شده. جیغ و هورا سراسر سالن رو پر کرد. موقع شام دراکو : هی پاتر راسته که غش کردی من : دراکو بس کن
فردا سر کلاس پروفسور تریانی یادم رفته چطور مینویسنش بودیم که اومد پیش میز من و دراکو دختر جون دستت رو بده ببینم من که تعجب کرده بودم دستم رو نشون دادم گفت اوه بیچاره تو به زودی میمیری من که حرس م گرفته بود گوی رو پرت کردم رو زمین و رفتم توی حیاط تا کلاس هاگرید شروع بشه
توی کلاس هاگرید هاگرید یه هیپوگیریف به اسم کج منقار نشون داد و بعدش گفت خب. کی میخواد سوار بشه همه رفتن عقب به جز منه خر هاگرید گفت آفرین خانم تامسون بیا جلو حالا آروم جلوش تعزیم کن من : هاگرید من زیاد مطمئن نیستم ها هاگرید :ای بابا ول کن دیگه بیا جلو من هم آروم جلوش تعزیم کردم اول ازم خوشش نیومد ولی بعد خیلی زیبا تعزیم کرد ?بعد هاگرید من بلند کرد و گفت :خب حالا راحت میتونی باهاش پرواز کنی . من :چیییییی !!نه تو رو خدا نه این کار و نکن !!بعد یه پرواز هیجان انگیز دراکو اومد جلو و گفت همش یه جور مسخره بازیه شرط میبندم تو اصلا خطر ناک نیستی من :دراکو برو عقب اما کار از کار گذشته بود کج منقار دراکو رو زخمی کرد
خب این پارت تموم نظر فراموش نشه
مرسی که تا اینجا اومدی نظر بده ادامه بدم یا نه در ضمن یه جاهایی از داستانم کلا با کتاب فرق داره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود. ادامه بده??❤
دوستان پارت دوم منتشر شد
عالی
خیلی داستان جالبیه
این نشون میده شما تخیل بالایی دارید و میتونید از دید دیگری به داستانها نگاه کنید
لطفا هر چه سریعتر پارت بعدی رو بذارید چون من هم میخوام از دید جدیدی به دنیای جادوگری نگاه کنم
ازتون به خاطر این داستان تشکر میکنم❤
ممنون عزیزم گذاشتم در حال برسی عه
نمی دونم چرا داستان های میراکسلی انقدر طرفدار داره ولی ماله من و فقط 7 نفر دیدن حداقل اگه کسی بود که داستانام رو تبلیغ می کرد شاید اوضاع انقدر خراب نبود جالب اینجاست من به تست ساختم 1500 تا بازدید خورد ولی هیچ کس نیومده این رو بخونه ?
السا جون باید بگم عالی بود! لطفا همین جوری ادامه بده!
من داستان های زیادی رو خوندم که کلا با خود کتاب تفاوتی نداشته! ولی مال تو هم خلاصه بود و هم جزئیات رو نوشته بودی! نمی دونم چه جوری بگم ولی خیلی قشنگ بود! سعی کن همین جوری روال داستانتو ادامه بدی و بیشتر درمورد امیلی و زندگی اون توضیح بدی!
زود باش پارت بعدی :) داره جالب میشه!
مرسی عزیزم راستش من دو ساله دارم رو این داستان کار میکنم و حتی تا یادگاران مرگ هم نوشتم ولی حالا که میبینم بعد سه چهار روز فقط 7 نفر شرکت کردن خیلی ناراحت میشم چشم اگه به 12 نفر برسه بعدی رو میزارم برا کسانی که نخوندن هم بگم که داستان من یه جایی داره که امیلی مرگ خوار میشه و کلی جریان دیگه که در واقع هیچ ربطی به کتاب نداره واقع تخیل خودمه
عالی بود ممنون
راستی اگه طرفدار ارباب حلقهها هستید به تست لگولاس منم سر بزنید