پارت دوم داستان قلب سنگی
(اول پارت اول رو بخون)
از زبون دیانا : آشفته و ناراحت از کافه زدم بیرون و با اولین تاکسی که دیدم راه افتادم.
بچه ها مدام بهم زنگ میزدن اما من جواب نمیدادم و قطع میکردم.
از یه جایی به بعد پیاده شدم و آشفته تو خیابونا راه میرفتم.
با خودم مدام این کلمه هارو تکرار میکردم: نیکا_ ترکیه
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عاللللیییی منتظر ادامه داستان هستیم
سلام من خود سازنده هستم که حسابم حذف شد و یه حساب جدید تشکیل دادم. حمایت کنید از اول شروع کردم