
سلام بچه ها 🥲 امیدوارم حالتون خوب باشه :) راستش رو بخواین من ازتون یکم دلخورم 😕 من با اینکـه مچ پام مشکل پیدا کرده و درد زیادی دارم ، بخاطر شما ها می نویسم و پارت ۲ را اونجور ک میخواستم استقبال نکردید 🙂🤍 .. امیدوارم خوشتون بیاد 🙃💜 و راستی بچه ها ، من نمیخوام زیاد ادامه بدم و شاید پارت ۴ یا ۵ یا ۶ 😐😂 اخرین پارت این داستان باشه . و حتماا بگین بعدی از کی باشه ..((🐼🤍
تهیونگ : داشتیم از پله ها میومدیم پایین ک یهو ا.ت مکث کرد و ادامه نداد ، حتی بچه ها هم اومدن پایین ولی ا.ت هنوز ن ، گفتم حالا میاد و رفتم سوار ماشین شم . ا.ت : حالت تهوع بهم دست داد ، سردردم ک لحظه به لحظه شدید تر میشد ، باعث میشد به راه رفتن ادامه ندم 🥲 ولی برای اینکه خودمو ضعیف نشون ندم ، اروم اروم راه میرفتم و همین ک کفشم حس کرد روی زمین ، جایی هس ک سکونت کرده ، قلبم تند تند زد :(🫀 بادیگاردام اماده بودن ک برم سوار شم و BTS هم داشتن سوار میشدن ، من دستام میلرزیدن ، سنگینی مژه هام روی چشمام افتاد و دو زانو { ا.ت با اون همه عظمت دو زانو روی زمین افتاد و اروم بدنش نا خود آگاه روی زمین اقامت کرد 🥲💔 } { تهیونگ داشت به عنوان اخرین نفر سوار ماشین میشد ک با ی صدا مواجه شد ، وقتی برگشت ا.ت رو ، روی زمین دید ، فوراً دُویید } تهیونگ : با اینکه مسیر کمی از ماشین تا اونجا بود ولی انگار هر چی میرفتم نمیرسیدم بهش { بادیگاردا ی ا.ت سعی کردن با اورژانش تماس بگیرن و منطقه رو پوشش بدن }
تهیونگ اول زانوی راستِ پاشو و بعد زانوی چپش رو زمین پناه داد ، و اروم زمزمه کرد ... تهیونگ : ا.تتتت 😓 { بادیگارد های BTS به دستور پی دی نیم نمیزاشتن اعضا پیاده شن و از اونا ( بادیگارد ها ) فاصله بگیرن ! } { بی قراری تهیونگ تمومی نداش 🙂🤷🏻♀️ } { بادیگارد ها به سمت تهیونگ رفتن و همین ک اومدن حرف بزنن با چهره سرشار از خشم تهیونگ مواجه شدن } { اورژانس یکم دیر کرده بود ولی به چشم تهیونگ خیلی ! } تهیونگ : صبرم تموم شده بود ... ا.ت رو میخواسدم بلند کنم ، اول سرشو روی دستم گذاشتم ، بعدم پاهاشو ... نگرانش بودم ، بادیگارد هاش حرف زیاد میزدن 😐 ، اما محل ندادم .
ا.ت رو گذاشتم جلو و خودم نشستم پشت فرمون و بعد ی مدتی ک رانندگی داشتم میکردم به چراغ قرمز بر خوردم 😑 و دستم رو محکم روی فرمون زدم .. وقتی چشمام به ا.ت افتاد ریختم بهم کلی و چراغو رد کردم ، برام مهم نبود 🥲 اون چیزی ک الان مهم بود ا.ت بود و سلامتیش ، نگرانش بودم .. نمیدونم چرا ! ولی .. ولی شاید احساس مسئولیت میکردم ، خب به هر حال اون امانت بود دستم .. اره .. اون امانته دستم .... رسیدم به بیمارستان ... ://// تهیونگ : رو صندلی نشسته بودم ، شارژ گوشیم تموم شده بود 🙂💔 ماسک و کلاهم باعث میشد کسی منو نشناسه . دستام از دو طرف پیشونیم رو گرفته بودن و رو زانوی پاهام فرود اومده بودن 🙂 ا.ت : کم کم چشامو ک باز کردم با چهره ای ک همراه لبخند بود روبه رو شدم ، خانومه اروم گفت : حالتون خوبه 🙂 خیلی خیلی خوشحالم ک می بینمتون 💜🌎
{ ا.ت با صدای لرزون گف } ا.ت : چ اتفاقی افتاده ؟! من اینجا چیکار میکنم ؟! خانم دکتر : ی اقایی شما رو اورد اینجا و متاسفانه از هوش رفته بودید . ا.ت : م..من { نزاشت ادامه بده } خانم دکتر : شما بخاطر شدت فشار کاری و ی دلیل دیگ ک دکتر فوق تخصص ما ک یکی از برترین دکتر های دنیا هستند و در کلینیک ما مشغول به کار هستند میگن ک یاد اوری ی خاطره از دوران کودکی شماست ... چیزی نیاز ندارید ؟ ا.ت : ن .. ممنون ، فقط کِی میتونم مرخص شم ؟ خانم دکتر : یک ساعت دیگ تقریبا ک دستور ترخیصتون بیاد و امضا شه . ا.ت : باشه ممنون . { خانم دکتر با ی لبخند خارج میشه } تهیونگ : خانم دکتر حالش خوبه ؟ 😥 خانم دکتر : بله یکم دیگ مرخص میشن . تهیونگ : ممنون 😃 خانم دکتر : وظیفه س { با ی نگاه خوشحال رد میشه و میره سمت پرستاری ک داره صداش میکنه }
ا.ت : رب ساعتی میشد ک رفته بود ، منظورش کی بود ؟ ک گفت اوردتون ؟ ... اوم .. خب .. شاید یکی از بادیگاردام . حوصلم عجیب سر میرفت ! داشتم به خاطره ای ک به یاد اورده بودم فک میکردم ، درست میگف ، اون خاطره تو همون فرودگاه اتفاق افتاد 😰💔 اون فرودگاه لعنتی .. آ .. آره 😰 یا .. یادم اومد ... اشکام بی اختیار بر روی گونه هام غَلت میخوردند 🥲 لبخند تلخی روی صورتم نقش بست 🙂 چراااا اخهههههههههههههههه ... ها 😏 چرا ؟! 🤨 چرا ... باید یادم بیاااااد ... اون روز رو ... اون جدایی رو ... اون روز سرد و بی احساسی ک منو ازش جدا کرد !😭😭😭😭💔💔💔 روزی ک قلبم تیکه تیکه شدددددد 😭😭 دستگاه نشون داد ک ضربان قلبم بالا رفته 🫀☝🏼 ا.ت : لیوان و پارچی ک روی میز بود رو ب زمین پرتاب کردم 😤 عصبانیتم غیر قابل مهار شده بود ، هم گریه میکردم و ناراحت بودم هم عصبااانی 😤😖 فکر کردن حتی به اون روز نابودم میکردددددد 😭😭😤😤😤💔 ...)))
تهیونگ : همینطور ک نشسته بودم رو صندلی ها ، صدای شکستن ی چیزی اومد از اتاق ا.ت ... فق دویدم 😥 در رو م باز کردم ، دیدم دست ا.ت خونیه و حالش خیلی بیشتر از اونکه نشون میداد خرابه 😥 دنیا رو سرم انگار همون لحظه خراب شد ولی تیکه های شجاعتم رو جمع کردم و کنار هم گذاشتم ، و اروم گفتم : ا..ا.ت خو..خوبی ؟ ا.ت : فقط بهش نگاه میکردم ، نمی .. نمیدونم چرا فک میکنم خیلی ساله ک میشناسمش 🥲💔 اروم چشمام رو به زمین خیره شد ، انگار پناهگاهی برای اینکه پشتش قایم شن پیدا کرده بودن :(( 🙂🥺 تهیونگ : انگار به عشق در نگاه اول ایمان اورده بودم 🙂💔 جوری ک انگار خیلی ساله میشناسمش به سمتش رفتم تا بغلش کنم 🥲 غ..غم بهش سر زده بود بین اون همه ثروت و شهرت و ... ، غل..غلط کرده بود اصلااا 🥺🥺💔 ا.ت : یهو اروم .. اروم اومد سمتم ، اون تهیونگ بود ، اون منو اورده بود ! وقتی ک بغلم کرد ، ارامش عجیبی توی قلبم لونه کرد 🥲🫀
ا.ت : نمیدونم چرا ولی انگار همه دردام در لحظه فراموش شد . تهیونگ : تعجب کردم ک مخالفتی نکرد از این ک بغلش کردم 🙂 ولی .... یهو دو تا دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد به گریه کردن ، اروم موهاشو نوازش می کردم 🤍 حس خوبی بود ! دلم خیلی وقت بود همچین حسی را ازم میخواست 💜:|| صدای گریه هاش هم خاص بود 🥲 حدود ۱۰ دقیقه ای داشت میگذشت ک یهو اروم دستاشو از دور گردنم رها کرد و با ی دستش اشکشو پاک کرد و رو به من گفت : ببخش حالم خوب نیس ولی ممنون بهتر شدم 🙂🤍 ... گفتم : هر وقت بخوای هستم .. خب ؟! 😀 .. ی ریز خنده ای کرد ک قلبمو حسابی تکون داد و گفت : مرسی 😂❤️
بهش نگاه کردمو و ی لبخند زدم ، گفت : حالا چیکار کنیم ؟! از سفر تفریحی ب خاطر ... تهیونگ : نزاشتم ادامه بده و گفتم اوم .. اگ هم بریم دوباره ، کلییی سؤال پیچ میشیم و ... اوم ... من ی کلبه تفریحی نزدیک ی جنگل محافظت شده دارم ، نظرت چیه ؟! قول میدم کلی خوش بگذره 😌😆 ا.ت : با افتخاااار قبول میکنم { خودشو ی حالت لوس بودن در میاره } 😌🤓💜☝🏼 تهیونگ : و باعث خوشحالی منه 😎❤️ .. { ی دقیقه نمیگذره ک با هم میزنن زیر خنده } تهیونگ : 😂💕 ا.ت : 😂💓 ... { با هم میشینن تا خورده شیشه ها رو جمع کنن و میریزن سطل زباله } ... دکتر : میتونین مرخص شین 🙃 تهیونگ و ا.ت : ممنون { ا.ت نمیزاره تهیونگ حساب کنه پول بیمارستانو و خودش حساب میکنه }
تهیونگ : ا.ت دستش تو جیباش بود و نزدیک میشد ، در رو براش باز کردم و گفتم : بفرمایید 😎 و سرمو برای مسخره بازی پایین اوردم ، تقریبا عین بادیگارد ها ... سرمو ک اوردم بالا دیدم سوار شده و داره میخنده بم ❤️ رفتم سوار شدمو گفتم : خانم کجا تشریف میبرید . ی ریز خنده ای کرد ک باعث شد دستش رو بگیره جلوی دهنش🤭😂 و گفت : اول میریم خونه من ک وسیله هامو بردارم و بریم کلبه دیگ .. گفتم : چشم ا.ت : دیوونه 😐 اینجوری حرف نزن عین بادیگارد ها میشی و من از بادیگارد ها زیاد خوشم نمیاد 😊😕 تهیونگ : اروم زمزمه کردم ، هستم ... دیوونه خودت 😕🖐🏼❤️ ا.ت : چی میگی 😐 تهیونگ : هیچی { خلاصه راه افتادن به سمت کلبه بزرگ تهیونگ ک نزدیک جنگل بود }
امیدوارم ک خوشتون اومده باشه 😃 پارت بعدی شاااید پارت اخر باشه 😕❤️ لطفا با لایک و کامت هاتون خوشحالم کنید و باهاشون مرحمی بسازید برای اینکه درد مچ پامو فراموش کنم 😃💜 ... ))) چالش :( رمان بعدی از کی باشه ؟ ):||
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی میشی ملیکا ۱۳ سالمه ۲ ساله ار کره خوشم اومده و ورزش و خیلی دوس دارم
راستی داستانتدعالیه
خیلی عالییییی بود 🐻🍩
💜🦄🤍 لطف داری
عالیییی بود💜
مرسییی 😃🤍
عاجی میشی؟ اسمم نیوشا ست ۱۳ سالمه زیادی حرف میزنم😐😅زیاد میخندم غذارو خیلی دوست دارم😋 اما خیلی نمیخورم😐 ورزشو خیلی دوست دارم🙇♀️من الان ۲ ساله که عاشق کره شدم و همه ی گروه های کیپاپ رو دوست دارم از جمله گروه های پسر بی تی اس ، اکسو ، گاتسون گروه های دختر بلک پینک توایس ایتزی و به کیدراما خیلی علاقه دارم😃عاجی میشی ؟
اره عزیـزم 😃❤️
من ادام ... چند روزی میشه ک 14 سالم شده 😁منم ورزشو خیلی دوس دارم ...// از اشنایی باهات خوشبختم اجی 😃💜
خیلی خوب بود😍😍😍
تنکیو عزیزم💜