
سیلام اومدم با پارت ۵😁 لطفا لایک کنید و نظر بدید اگه تعداد کسایی که داستانمو دوست دارن کم باشهدیگه ادامهنمیدم😥 برید بخونید😘
خب کجا بودم..آها یه جنگی بین مارک و ناکیا شروع شد...خب ادامه👈از زبان ناکیا: همینطوری داشتیم مثل دوتا تازه وارد باهم میجنگیدیم و بحث میکردیم (واقعانم تازه وارد بودیم) که بالاخره من گفتم: یه لحظه صبر کن! ببین،یه سوال دارم.مارک:خب بگو. گفتم: تو با یه موجودی به اسم کالر فلای یا پری رنگ تبدیل میشی؟ گفت: آره. گفتم: تازه واردی؟ از این لحاظ میگم که من تاحالا ندیده بودمت و به نظر اولین باره که میجنگی. از زبون مارکو: برای اینکه یه خودی نشون بدم میخواستم الکی بهش بگم: نه معلومه که اولین بارم نیست همه منو میشناسن😌ولی درعوضش گفتم: خب راستش آره.اولین بارمه.اونم گفت: منم اولین بارمه.پری رنگ من بهم گفته بود که قراره یه همکار داشته باشم،ولی گفت که شاید بعدا همکار های بیشتری داشته باشم.
مارک: خب الان یعنی فکر میکنی من همکارتم؟راستش پری رنگ منم بهم یه همچین چیزایی گفته بود؛ ولی هنوزم نمیتونم بهت اعتماد کنم.🧐 از زبون ناکیا: مگه تو باید بهم اعتماد کنی؟ نزدیک بود بازم دعوامون بشه😂که یهو یه صدای بلندی توی مغزم پیچید: من به انرژی احتیاج دارم🥴باید برگردی خونه قبل از اینکه هویتت فاش بشه. صدا شبیه صدای میلوی بود. به اون پسر آبی گفتم: من باید برم قبل ازاینکه به حالتعادی برگردم و همه هویتم لو بره😑(نباید هویت همو بفهمن) از زبون مارک: وقتی بهش گفتم من بهت اعتماد ندارم گفت: مگه تو باید بهم اعتماد کنی؟؟ و بعدش نزدیک بود که دوباره دعوامون بشه که یه دفعه صدایی توی مغزم پیچید که میگفت: مارک برگرد خونه من انرژی کافی ندارم. صداش شبیه صدای بلو بود. همون موقع بود که اون دختره گفت باید بره. من گفتم که منم باید برم.
از زبون ناکیا: وقتی گفتم باید برم، گفت که اونم باید بره. دویید که بره ولی باز برگشت و گفت: ولی هنوزم بهت اعتماد ندارم. من حرصم در اومد ولی چیزی نگفتم چون باید زود میرفتم خونه. وقتی رسیدم دم خونه از پنجره اتاقم فرود اومدم روی تختم. بعد ولو شدم روی تخت چون خیلی خسته شده بودم. از زبون مارکو: وقتی رسیدم خونه دم در خیلی راحت برگشتم به حالت عادی ولی خیلی خسته بودم. زنگ درو زدم. مامانم اومد و درو باز کرد.گفت: مارک!خوشحالم که سالمی!با اون اتفاقی که امروز توی مدرسه افتاد..اون دوتا دختر و پسر جوون رو دیدی؟ خیلی خوب تونستن اون آدم برقی رو شکست بدن. همه چیز به حالت عادی برگشت ولی چرا مدرسه تعطیل شد؟ گفتم: ممنون مامان؛چون فقط یه زنگ کلاس داشتیم و همه معلما و دانش آموزا خسته و زخمی بودن امروز دیگه کلاس نداشتیم. دیدم که اون دوتا ابر قهرمان چجوری میجنگیدن خیلی باحال بود مخصوصا پسره😏اممم البته جفتشون خیلی خوب میجنگیدن.😅😁😁😁
مامان گفت: ناکیا کجاست؟ چرا با تو نیومده خونه؟ خیلی نگرانشم🤧 من گفتم: میرم دنبالش. که همون موقع ناکیا از اتاقش که طبقه بالا بود پایین اومد و گفت: من خوبم. تونستم زود از مدرسه فرار کنم و بیام خونه. مامان با تعجب گفت: کِی از در اومدی تو که من نفهمیدم؟!(باباشون رفته بود سرکار) ولی بازم خیلی خوشحالم که جفتتون سالمین😊 ناکیا: ممنون مامان☺️ از زبون ناکیا: هوف🥵خوب شد مارک و مامانمنفهمیدن منهمون دختر بنفشم😪🤭
توی اتاقم بودم و داشتم کاردستی درست میکردم که یهو یادم افتاد هنوز میلوی انرژی نداره😨یادم رفته بود یه چیزی بدم بهش بخوره.سریع رفتم طبقه پایین از توی کابینت یه کوکی برداشتم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم. میلوی رو برداشتم و قلب وسط توپ رو لمس کردم و توپ به حالت میلوی برگشت. انگار مریض بود باورم نمیشد که چجوری فراموشش کرده بودم.(مثلا مارک هم به بلو یه چیزی داده بخوره) میلوی با صدای مریضی گفت:ناکیا...من انرژی ندارم...اصلا... سریع کوکی رو جلوی دهنش گرفتم و گفتم برات خوراکی اوردم. گفت:این چیه؟ گفتم : کوکی🍪 گفت: ما پری رنگ ها فقط یا با رنگ انرژی میگیریم یا با یه شارژر مخصوص. گفتم: یعنی الان بهت رنگ بدم بخوری؟! گفت:فعلا آره چون اون شارژر مخصوص رو نداری. گفتم باشه و رفتم و یه قوطی کوچولو رنگ بنفش اوردم و دادم به میلوی. میلوی کل قوطی رنگ رو تموم کرد و بعدش با انرژی و خوشحال گفت: ممنون حالم خیلی خوبه! منم خوشحال شدم و بعدش با کمک میلوی کاردستیمو کامل کردیم. همونطور که داشتیم کاردستی درست میکردیم،یکی در اتاقمو زد. میلوی رفت قایم شد. من گفتم: بفرمائید. بابام بود. گفت: سلام ناکیا،قول داده بودم که وقتی از سرکار برگشتم همگی شام میریم رستوران☺️ منم گفتم: سلام بابا، ممنون😀. الان میخوایم بریم؟ گفت آره منم گفتم الان حاضر میشم. بابام رفت منم حاضر شدم. وقتی رفتم پایین،بابام،مامانم، و مارکو توی ماشین متظرم بودن. سوار شدم که بریم. میلوی توی سوییشِرتَم قایم شده بود البته به شکل توپ.ولی معلوم نبود که یه چیزی توی سوییشرتمه.
وقتی رسیدیم رستوران،رفتیم تو و نشستیم.گارسون اومد که سفارش بگیره. من پیتزا سفارش دادم،مارک همبرگر،مامانم پاستا،و بابام به غیر از سالاد سزار چیزی سفارش نداد. وقتی که منتظر بودیم غذا آماده بشه،یه شرور اومد و رستوران رو خراب کرد!همه داشتن فرار میکردن. نمیدونم این شرورا چه مشکلی با غذا خوردن دارن؟؟! باید دست بکار بشم...
خب بچه ها این پارتم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه💕🍟
لایک و نظر فراموش نشه🌸🍡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی یه پیشنهاد
برای اینکه بازدید داستانت بیشتر بشه
اجباریه واقعا اجباریه
که
تو هر صفحه بین 6 تا نهایتا 8 خط بنویسی چون اینجوری ممکنه مخاطب خسته بشه و ادامشو نخونه
و تعداد صفحات داستانتو بین 6 و 7 نگه دار
این ها فوت های حیاتی هستند
چون. داستانت عالیه و لیاقت معروف شدن رو داره میگم اگه این2 تا نکته رو رعایت کنی حتما معروف میشه و اگه تصویر برای هر صفحه بزاری که عالی میشه❤️🙂
ممنون واقعا ممنون که راهکار دادی☺️❤
باشه حتما این کار هارو میکنم🌸
و اگه تونستم برای هر اسلاید عکس میذارم ولی یکم سخته چون من برای داستانم باید هر عکس رو ادیت کنم🍓🍡
بازم ممنون🥺🍒🥞
اجی جون چرا پارت بعد رو نمیزاری
آجی گذاشتم توی بررسیه. با اینکه الان همه ناظرن ولی نمیدونم چرا هنوز ثبت نشده🤷♀️
سلام من ناظر پارت 6 بودم و خیلی ازش خوسم اومد و بعد از انتشار سریع اسمشو جستجو کردم ولی متاسفانه نبود
امید وارم مشکلی پیش نیومده باشه
عالیی آجی منتظر بعدیم♥️♥️😘😘
اوکی آجی مرسی💕🍟
عالی بود پارت بعد رو سریعت بزار
باشه آجی 🍥🍓