
پارت یازده 😍
....چند ماه بعد . جیمین = هیه ، چی شده ؟ چرا هی این ور و اون ور میری ؟ تو تلفن چی گفتن که بی قرار شدی ؟ بگو دیگه از استرس مردم . هیه = جیمینننننن ! یه شماره ناشناس بهم زنگ زد . جیمین = چی گفتی ؟😠😬 بدهههه ببینم . زودباش بده اون موبایلو نذار قاطی کنم .😡 هیه گفت = بابا صبر کن دو دقیقه . وقتی که تلفنو برداشتم ، یه خانمی گفت که شما لی هیه هستی ؟ منم کفتم بله بعد گفت من مدیر پرورشگاه بچگی هاتم هیه . بعد خوشحال شدم و تا خواستم احوال پرسی کنم ، اون گفت : ببین دیروز یه خانمی که تقریبا همسنت هم بود ، اومده بود و مشخصات تو رو میداد و میگفت باهاش کار واجب داره . البته مشخصات تو رو چند نفر دیگه هم دارن . گفتم بهت زنگ بزنم ببینم تو یه خانم قد بلند که وضع مالی خوبی هم نداره ، میشناسی ؟ . بعد منم گفتم که نه . اخه تو دوستام کسی اینجوری نبود . جیمین گفت = خوب حالا چرا انقدر درگیری ؟ هیه جواب داد = اخه دارم فکر میکنم که اون رو من واقعا نمیشناسم یا میشناسم ؟ جیمین گفت = حالا ولش کن . اگه واقعا با تو کار داشته باشه ، دوباره سراغتو میگیره . ....
..... هیه با اون شکم گندش دیگه نمیتونست راه بره. اون دیگه توی اواسط هشت ماهگی بود و کمتر از یک ماه دیگه موقع به دنیا اومدن بچشون بود . جیمین نمیذاشت هیه دست به سیاه و سفید بزنه و تمام کارهای هیه رو خودش انجام میداد .😃 هر چقدر هیه اصرار میکرد خودم میتونم اما جیمین بازم قبول نمیکرد . یه روز شوگا به جیمین زد و گفت = سلام خوبی ؟ جیمین نزدیکای زایمان همسرته ، پیشاپیش تبریک میگم . راستی ما تو این مدت روی چند تا اهنگ کار کردیم که بعد از به دنیا اومدن بچت بریم و یه کامبک داشته باشیم . جیمین هم که دلش واسه کارش تنگ شده بود ، گفت = چه خوب .واقعا ممنون که بدون من کارهارو کردین تا اذیت نشم . مرسی 😘 . ....
..... جیمین رفت و این خبر رو به هیه داد . هیه هم خوشحال شد و گفت = عزیزم هر اتفاقی هم که افتاد ، اصلا نباید دست از اهداف و کارت برداری . جیمین با عصبانیت گفت = منظورت چه اتفاقیه ؟!🙍😕 نبینم ساز ناامیدی بگیری دستت . اگه منظورت بیش از حد خوشگل شدن بچمونه که بهت حق میدم نگران باشی 😄 چون یه وقت همه میخوان بدزدنش . هیه با صورتی اروم گفت = نه . منظورم اینه که اگر تو اتاق عمل ... که جیمین با عصبی شد و حرفشو قطع کرد ، بعد گفت = ای بابا . گفتم تمومش کن . نگران هک نباش ! بچمون به اندازه خوشگل میشه ! 😤 .....
..... هیه هم یه نگاهی به جیمین کرد ، اما جیمین که اعصابش به هم ریخته بود ، رفت و یه اخم حسابی به هیه کرد . ساعت ۷ شب بود و جیمین و هیه که باهم بحثشون شده بود رفتن و هر کدوم جداگانه خوابیدن . .... ساعتای پنج صبح ، جیمین از خواب پرید . انگار عذاب وجدان داشت که سر یه زن پا به ماه داد کشیده . جیمین دنبال هیه توی خونه گشت تا ازش معذرت خواهی کنه . اخر سر رفت تو اتاق تیان . وقتی در رو باز کرد ، هیه رو دید که یکم درد داشت و لب تخت تیان نشسته بود . جیمین سریع دستاشو گرفت و گفت = عزیزم میخوای ببرمت بیمارستان ؟ هیه اول گفت لازم نیست اما به اصرار جیمین رفتن بیمارستان . جیمین رفت تا مدارکشونو بده و از اونور هیه رفت پیش دکتر . دکتر بهش گفت = .....
..... خانم لی چرا برای دو ازمایش اخر پیشم نیومدید ؟ هیه گفت = دیدم سر جیمین شلوغه و یه سری کار و بار داشت که با خودم گفتم ولش کن . دکتر گفت = بذارید ازتون یه ازمایش بگیرم ، ببینم وضعیتتون چطوره . .... بعد از ازمایش دکتر هیه رو صدا زد اما جیمین گفت منم میام . هیه جلوشو گرفت و گفت = لطفا بذار اول من برم خودم بهت میگم چیشد . توی اتاق دکتر گفت = متاسفانه هنوز کامل درمان نشدید . اگر بچه رو به دنیا بیاریم ممکنه براتون خطرناک باشه. هیه چشاش پر از اشک شد اما گفت = شما نگران من نباشید . فقط بگید ....
....بچمو میتونید به دنیا بیارید ؟ دکتر گفت = بله اما میگم ممکنه براتون خطرناک باشه . هیه گفت = لطفا بچمو نجات بدید😟 . بعد با صورتی تقلبی که به زور داشت لبخند میزد اومد بیرون و به جیمین گفت = همه چیز خوبه . تو اصلا نگران نباش . جیمین هم به حرف هیه اعتماد کرد و رفتن فرم عمل رو پر کنن . قرار شد که هیه تا موقع به دنیا اومدن بچش تو بیمارستان باشه .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
❤️🔥
💙