
اینم پارت سه نظرات رو به ۱۰ برسونید لطفا هرکی خوند نظر بده تا من یکم انرژی بگیرم داستان بعدی رو بزارم
همون طور که گفتم ۵ یا ۶ پارت هست این داستان پارت بعدی رو زود میزارم
تا حالا دیده بودیش _کی رو_ی..ا..شا_چی اون دیگه که من یه همچین چیزی ندیدن .خوب میدونستم داره از کی حرف میزنه من ازش پرسیدم : پدرت کی مرد .یکم از این که پرسیدم پشیمون شدم_اون وقتی من سه سالم بود مرد توی یه تصادف اون موقع من بقلش بودم ماشین زد بهش و منم...صدای ماشین اومد و حرف قطع شد از دید
لارا:مکس بلند شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت :فکر کنم اشناتون اومده _حتما دایی هنری _اون چشماش سبزه_??دنیل _اون کیه?_از مامانم خوشش میاد به احتمال زیاد نامزد اینده مامانم? _و تو ازش بدت ما ?_اره بیخیالش حتی ارزش صحبت کردن هم نداره راستی تو چطور پدرت رو از دست دادی?
_ماه قبل روز تولد پدرم بهمون زنگ زدن گفتن مرده .،یه شنکش توی بدنش فرو رفته بود ... _خب خوش به حالت که حداقل یه مدت پیشت با البته از الان باید به نبودش عادتی کنی_انتظار داشتم بگی متاسف و کلی کلمات طرحم امیز دیگه_نه راستش ترجیح میدم رک حرف بزنم _خیلی خوبه که توی این وضع یه نفر باهام صادقه
_خب دلیلش اینه که با منم مثل تو رفتار می کنن اونا فکر می کنن دیوونه ام بچه ها بهتره دیگه بخوابید _باشه مامان _لارا تو هم بگیر بخواب صبح باید بری مدرسه _باشه خانم مکزین (درستش مَکسین هست اما تلفظش مکزین ) maxin بعد خوابیدم .... از خواب بیدار شدم ساعت ۱ بود توی چهار چوب در یه کسی رو دیدم (سکوت و تاریکی و یه نفر توی اتاق اخ ترسناکه )
دقیق تر نگاه کردم بابام بود رفتم و محکم بقلش کردم و گفتم با...با ...با...با _لارا تو باید از اینجا بری اینجا جات امن نیست دخترم _بابا دلم برات تنگ شده بود _الان باید بیدار شب لارا بیدار شو لارا چشمام رو باز کردم یه چیز تیز خورد کنار سرم وقتی دقیق نگاه کردم دیدم هیچی ندیدم بلند شدم و تموم چراغا رو روشن کردم هیچی نبود مکس از تخت اومد بیرون
گفت :چی شده _به تخت نگاه کن ..یه چنگک درست کنار بالشم بود روی دیوار با خون نوشته بود? یاشا ? مکس تا دید برق رو خواموش کرد و گفت :نباید به کسی بگی هیچکی حرفت رو باور نمی کنه حرف منم باور نمی کردن _منم نمی خواستم به کسی بگم من ...من ...می ترسم _نباید بترسی اینبار رو شانس اوردی که زنده موندی _شانس نبود بابام بود_چی
_توی یه خواب بهم گفت که باید از اینجا برم اینجا امن نیست ..دستم رو گرفت و استینم رو بالا زد و نگاه کرد دست خودشم گذاشت کنار دستم روی هر دوش یه چیزی کشیده شده بود _تو...تو هم ...توهم مرگ رو لمس کردی _یعنی چی ؟_تو باید می موردی اما پدرت مرد و مرگت عقب افتاد
اینم پارت سوم امید وارم خوشتون اومده باشه
نظر فراموش نشه حتما نظر بدید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود?لطفا بقیش هم بزار خیلی خوبه رمانت
خیلی باحال بود لطفا بیشتر بنویس
وای داره جالب تر میشه?
حتماً ادامه بده??