
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد و لطفاااااا کامنت بزارید و لایک کنید من داستان قبلیو چون لایک و کامنتش کم بود تموم کرذم لطفا داستانو به بقیه هم معرفی کنید💜
مارینت:با آلیا قرار داشتیم که بریم پارک.وقتی رسیدیم آلیا رفت تا نسکافه بگیره☕وقتی رفت یه پسره با موهای قهوه ای و ماسک اومد طرفم و بهم یه پاکت داد و گفت:(وقتی رفتی خونه و تنها بودی بخونش.)منتظر نموند که من حرفی بزنم و رفت.منم کمی نگران شدم.وقتی رفتم خونه شب بود با ترس و نگرانی پاکتو باز کردم کردم و خوندمش. نامه:فردا ساعت 12:00بیا کنار رود سن و تنها بیا)تا اینجاشو که خوندم با خودم گفتم آره چون تو گفتی حتما میام😏بعد بقیشو خوندم. ادامه:الان حتما داری با خودت میگی نمیای ولی باور کن به نفع خودته که بیای تو که نمی خوای اتفاقی برای مامان جونت بیفته؟)تا این جمله رو خوندم نفسم بند اومد.مامانم خیلی برام مهمه و نمی خوام از دستش بدم,به خاطر مامانمم که شده باید برم😔
پایین نامه نوشته بود از طرف A این یعنی چی? از زبان.......:پیتر نامه رو بهش دادی?) پیتر:آره بهش دادم.) .....:خوبه پس فردا شب برو با بچه ها و بیارش.) پیتر:نگران نباش همه چیز طبق نشقه پیش میره مطمئنم.) .....:البته که خوب پیش میره و من می تونم انتقامم رو از اون خانواده بگیرم.) از زبان مارینت:دیشب اصلا نخوابیده بودم و از استرس دل درد گرفته بودم.رفتم طبقه پایین و به مامانم سلام کردم و رفتم صبحونه بخورم.یکم سخته جلوی مامانم بعد اون نامه مثل همیشه باشم و مامانمم معلومه کمی شَک کرده.تا ساعت10:00همه چیز خیلی آروم گذشت.رفتم تو اتاقم تا کتاب بخونم و فکرم آزاد بشه بعدشم یکم با گوشیم وَر رفتم.ساعت 20دقیقه به 12بود,گوشیمو برداشتم و خیلی آروم از خونه اومدم بیرون.قلبم از ترس تندتر از حد معمول میزد.رسیدم رود سن,ساعت 11:53بود پس من هنوزم وقت داشتم پس نشستم و به صدای آب گوش دادم.ساعت تقریبا12بود که یهو
یه صدایی از پشت سرم شنیدم,برگشتم ولی کسی نبود.چند ثانیه بعد دوباره صدا اومد و من بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم.یهد احساس کردم کسی پشت سرمه تا اومدم برگردم یه دستمال گذاشت رو صورتم.فهمیدم می خواد بیهوشم کنه پس تنفسش نکردم و با آرنج زدم به شکمش که ولم کرد و من سریع دوییدم که یهو خوردم به یکی و اون شخص سریع دستامو گرفت و من هرچی تقلا کردم نتونستم ازش جداشم.دوباره یکی اومد طرفم و دستمالو گذاشت رو صورتم.من اولش تونستم تا حدود یک دقیقه نفسمو حبس کنم ولی دیگه نتونستم و نفس کشیم و اون مایع وارد بدنم شد.کم کم همه چیز برام داشت تار میشد و من داشتم سرگیجه میگرفتم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
از زبان مارینت:وقتی چشمامو باز کردم صبح بود تازه فهمیدم چه اتفاقی افتادی.به خودم نگاه کردم که به صندلی بسته شده بودم.کلی تقلا کردم تا طنابا پاره بشه ولی نمیشد.یهو یکی اومد تو و درو بست.سرش پایین بود و نمی تونستم صورتشو ببینم.وقتی سرشو آورد بالا اون.......
خب این از پارت اول ببخشید اگه کم بود لطفا کامنت بزارید و لایک کنید و اگرم تونستید داستانو معرفی کنید 😍لطفاااا از داستان حمایت کنید😍
خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا اینقدر داستانت عالیه
عزیزم داستانت از من کپی هست ، باید از من اجازه میگرفتی
داستان من مثل داستان شما نیست نمیشه چون فقط آدرین مارینتو دزدیده بگید از شما کپی کردم و اینکه کپی نیست در قسمتای یعد معلوم میشه
تو کپی کردی چون من داستانمو از اهنگ criminal الهام گرفتم
از همتون ممنونم💜
عالی بود رفت توی لیست داستان هام😁
عالی بود پارت بعد رو سرعتر بزار
ادامه بده😊
عالیترین بود ادامه بده
عالی بود ولی بیشتر بنویس
عالییی بود ☺💜
خوب بود ادامه بده