
سلام داستان دوم بامداد خمار نظرات کم بودن برای داستان قبلی ? ولی من گفته بودم شنبه ها داستان را میگذارم و مهم نیست نظر دادید یانه اگر نظر ها برای ۶ تا بود داستان بعدی را فرداش میگذارم ولی در غیر این صورت شنبه ها میگذارم امیدوار هستم خوشتون بیاید ♥️
گوش كن مامان، این حرف ها رو بریز دور. استخوان ها رو بریز دور. من گفتم كه یك دختر تحصیلكرده امروزی هستم. شما هم كه الحمدهللا تمام دنیا را گشته اید. باید بدانید دیگر نمی شود دخترها را به زور تهدید و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهای صد سال پیش اندرونی نیستم كه سرعقد نیشگانشان می گرفتند تا بله بگویند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعای روشنفكری هم دارد. مادر با لحنی درهم ریخته گفت :
- نخیر سودابه خانم، آن دوران هرگز نمی گذرد. تا وقتی كه دخترها و پسرها عاشق آدم های نامناسب و نامتجانس می شوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان می بینند ولی نمی توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته باال و پایین می پرند.....
سودابه حرف مادرش را قطع کرد و گفت : - ومی خواهند به زور آن ها را به آدم های كج و كوله استخواندار شوهر بدهند یا دختر ترشیده فالن الدوله را به ریششان ببندند؟ آهان؟ ولی نه مامان، من یكی زیر بار حرؾ زور نمی روم. آخر چرا نمی فهمید، این زندگی من است. می خواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نیست؟
برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشمانی خندان و قیافه پیروزمندانه افزود: - تازه در عهد شاه وزوزك هم خیلی از دخترها از خود اراده نشان می دادند. زیر بار حرؾ زور نمی رفتند. خودشان زندگی خودشان را می ساختند. عمه جان را ببینید! مگر جلوی چشمتان نیست؟ مگر او زن مردی نشد كه می خواست؟ هان؟ نشد؟
چشمان مادر یك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیره ای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لب های خوش تركیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود.
چشمان مادر یك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیره ای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لب های خوش تركیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود.«اگر این را تکراری نوشتم معذرت میخواهم»
زیبایی او دل مادر را بیشتر به درد می آورد. دخترش، دختر تحصیلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فامیلی و به قول خود سودابه و قدیمی ترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یك خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود كه دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق كنند. خوب می دانستند سابقه درخشان و آبرومندی در كار نیست و بهتر است قضیه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانواده ای بود كه دستی تنگ و فكری باز داشتند. خانواده ای كوچك و شریؾ و خوشنام. در آن صورت وضع فرق می كرد. ولی متاسفانه چنین نبود.
افسوس كه این حرؾ ها به سر جوان و خام این دختر زیبارو فرو نمی رفت. به سر این عصاره شیرین زندگی، به سر این نازپرورده سختی نكشیده. گوهری كه می خواست به دامان خس بؽلتد. واقعا كه این دختر چه قدر به عمه اش شبیه بود. نه تنها سر و شكل و سراپای وجودش. بلكه تمام خصوصیات اخالقیش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است. مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدایش اندوهگین و مالیم بود. مستاصل بود. به مالیمت پرسید:
-همین عمه جان خودمان را می گویی دیگر! دختر با لجبازی ادای او را درآورد. -بله همین عمه جان خودمان را می گویم دیگر. - حاال او خوشبخت است؟ خیلی عاقبت به خیر شده؟ دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:
سلام ممنونم که داستانم را خواندی ببخشید بخواطر کم بودن سوال ها آخه باید اندازه میکردم که تو ۱۰ تا سوال بنویسم امیدوار هستم خوشتان بیاید ♥️. راستی اگر نظر ها بالای ۶ نفر یا ۶ نفر باشد قسمت بعدی را زودتر میگذارم ولی در این صورت همون شنبه ها میگذارم. ببخشید اگر تست ها دیر میآید چون من خودم جمعه میزنم و شاید یک شنبه میآید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی بود تازه تستو پیدا کردم پرفکت عاللللیییییییی بسیار زیبا آفرین درود بر تو
معذرت میخواهم چون عکس به خود است نمیآید
نمیدونستم چی بگذارم و در آخر اینو گذاشتم
ببخشید