10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Miraculous.world انتشار: 4 سال پیش 130 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب بچهها اینم از پارت آخر. خیلی رو رنج داد اما خیلی قشنگه آخرش ???
و خواست بهم یه تیز طلایی پرت کنه چشمامو بستم ولی چیزی نشد بازشون کردم همه مردم به جایی خیره شده بودن وای اون الوین بود که تیر خورده بود تو بازوش از فرصت استفاده کردم دستم رو ی سر الیزا گذاشتم اما منو عقب روند باید خستش میکردم پشت لباسم یه طناب بود درش اوردم و ستم به درخت و خودم رو نجات دادم بعد با تناب الیزا رو بستم و انداختمش زمین دستم رو گذاشتم روی سرش و شروع کردم به خوندن ورد :
+من یه قدرتی دارم که تو نداره من جاروی عشق رو دارم قوی ترین جادو ولی تو نفرت رو انتخاب کردی پس باید بمیری :درماروسو ان درالان السو یهو یه نور زردی از چشاش امد نگاش کردم چشمامو بستم وقتی باز کردم اون نبودش من موفق شده بودم اما احساس خستگی میکردم نمی دونم چرا خیلی حالم بد بود سرم به شدت درد میکرد چشمام داشتن بسته میشدن و در اخر سیاهی مطلق ☆از زبون ....☆ همه جا سفید بود یهو مرینت رو دیدم به طرفش رفتم و بغلش کردم دلم براش تنگ شده بود . بهم نگاه کرد +ادرین نکن بزارم زمین باید حرف بزنیم -می دونم مرینت من امادم +ادرین یعنی هیچ جوری نمیشه الیا رو نجات داد اون بهترین دوست منه دستش رو گرفتم درکش می کردم -عزیزم اون انسانه ما انسان ها رو نمی تونیم زنده کنیم +ادرین یعنی نمی تونم هیچ کاری براش کنم _نه عزیزم +خوب تو روحداقل میتونم زنده کنم دستت رو بده
دستم رو به اون دادم به طرف دهنش برد یا دم یه روزی نمی خواست دراکولا شه اما الان شده دستم رو با دندونش گاز گرفت حس عیجیبی بهم دست داد یهو همچی تاریک شد ... چشمامو باز کردم تو یه جای تاریک بودم نمی تونستم جوم بخرم انقدر که تنگ بود اها تو تابوت ابدی هستم _کاتاکلیزم دستم رو به تابوت زدم پودر شد امدم بیرون کور شدم اما چشام کم کم به نور عادت کرد تازه فهمیدم تو اتاق مرده ها هستم سریع از اونجا خارج شدم و به سرعت به محلی که بهم الهام شده بود رفتم چقدر ادم انجا بود ولی دقیق نگاه کردم جسم مرینت بی جون رو زمین بود الوین بالا سرش بود بهش نزدیک شدم چند نفر حضور منو حس کردن تقریباً نزدیکای صبح بود برای همین باید سریع پیش میرفتیم به مرینت نزدیک شدم الوین سرش رو رو به من چرخوند برادر عزیزم چقدر ضعیف شده بود تو این مدتی که من نبودم +سلام داداشی ●سلام ادرین باورم نمیشه
پرید بغلم بغلش کردم اما مدت طولانی نشد چون از بغلم درش اوردم و به طرف مرینت رفتم باید تبدیل میشدم پس رفتم وسط یه نگاه به مرینت کردم و چشمامو بستم ما برای تبدیل هر کدوم یه جمله داریم: _تو زندگی هر فرد خیلی گل وجود داره اما فقط یه گل هست که واقعیه . چشمامو باز کردم به دستم نگاه کردم ناخونام دراز شده بود البته تو حالت عادی هم درازه به سمت مرینت رفتم و شمشیرم رو برداشتم وشمشیرم رو گذاشتم رو شونه مرینت: _بدین ترتیب من ولیعهد ادرین صاحب قدرت کت نوار برگزیده مرینت دوپن چنگ صاحب قدرت ببر را به زندگی بر می گردانم و شمشیر رو تکون دادم خیلی مسخره بود اخه کی اینجوری زنده میشه یهو چشمای مرینت باز شد بغلش کردم خیلی خوش حال بودم الوین تازه انگار به خودش امده بود به من و مرینت نگاه کرد قبل از انکه حرفی بزنه گفتم : _به همه سوالاتت پاسخ میدیم ولی اول بریم کاخ تا خورشید طلوع نکرده _باشه مردم که انگار امده بودن سینما انجوری نگامون میکردن بعضی ها هم یه ماسماسک تو دستشون بود به طرف ما گرفته بودن به زور از اونجا رفتیم وقتی به کاخ رسیدیم اول از همه از پنجره وارد شدیم تا کسی منو نبینه چون باید برای الوین توضیح میدام داخل اتاق الوین رفتیم و درو بستیم _حالا سوالاتو شروع کن اما فقط ۳ سوال من حوصله ندارم باور کن
●خوب سوال اول از ادرین میپرسم تو چطوری زنده شدی و همینطور مرینت؟چون من دیدم نبض مرینت نمی زنه _خوب توضیحش سخته اما نگاه کن وقتی بعد جنگ مرینت بی هوش شد اون امد به دنیای من و فقط یه برگزیده میتونه یه دراکولا رو نجات بده و وقتی زنده شدم به سرعت به انجا امدم تا مرینت رو زنده کنم ●خوب سوال دوم از مرینت تو چطور فهمیدی درک خیانت کاره و چطوری فهمیدی که الیزا کجاست و چطور شکستش دادی +الان تو ۳ سوال رو تو یه سوال پرسیدی ،خب ببین جواب سوال یک ،من تو خواب دیدم که درک داشت با الیزا حرف میزد و نقشه کشتن منو ادرین رو میکشید و جواب سوال دو ،تو خواب دیدم که یه بطری بود تو یه جاده تو کوهستان و تو شیشه هم یه زنی فریاد می زد مرینت بیا تو مال منی خوب نتیجه میگرفتم الیزاست و جواب سومین سوال رو ادرین بهتره بدهد _خوب راستش من مامانو دیدم چشمای الوین برق زد ادامه دادم : _اون به من گفت که مرینت باید بزاره الیزا خونش رو بخوره تا بتونه به الیزا وصل شه و بعد میتونه تبدیل به یه خوناشام شه و اون برای شخست الیزا باید فراتر از یه انسان فانی باشه باید یه دراکولا باشه و بعد بهم گفت که چطوری برگردم الوین همینطور خیره شده بود به من ●خوب سوال اخر رو از دوتاتون میپرسم میشه الیا هم برگردونیم الوین ملتمسانه به من و مرینت نگاه میکرد به مرینت نگاه کردم اونم به من داشت با چشماش میگفت که تو بگو نمیشه منم داشتم همینو به مرینت میگفتم اما در دخر خودم باید بهش بگم _شرمنده داداشی من یعنی ما نمی تونیم برش گردونیم اون یه انسان شرمنده داداش الوین پرید بغلم و شروع کرد به گریه ،اشکال نداشت باید خودش رو خالی میکرد . بعد چند دقیقه ازم جدا شد مرینت داشت فکر میکرد _چیزی شده
_چیزی شده +خوب نگاه کن الان تو زنده شدی و چند روز دیگه تاج گذاری هست حالا کی پادشاه هست _نگاه کن چون من نمردم پس منم +اها به همراه هم رفتیم بیرون و به خدمتکارا که شبیه دیوانه ها نگام میکردن گفتم زنگ میدون رو بزنن تا مردم بیان تو میدون زنگ میدون زده شد رفتم روی سکو و برای مردم توضیح دادم دلا هم امد پیشم و بغلم کرد خیلی شیرین و با مزه بود چند روز بعد تاج گذاری انجام شد و رسما من پادشاه شدم و شبش از مرینت خواستگاری کردم و دستور دادم بهترین مراسم ازدواج رو برامون بگیرن ☆چند سال بعد☆ ☆از زبون مرینت ☆ ¤مامان ،مامان ،بابا ادرین نمیاد بازی خندیدم رو به ادرین کردم و گفتم : +به قول خودت پادشاه ادرین به هر ندایی پاسخ میده پس ندای بچتو بشنو _من کی ندا کسی رو رد کردم خب در این مورد مردی گفتن اخه من بشم مامان بعد لباس زنونه بپوشم و ارایش کنم من این بازی رو نمی کنم بیا یه بازی دیگه ¤چه بازی ؟چه بازی؟ _من گربه میشم تو هم تبدیل به سیاه گوش شو خوبه ¤اره اما من نبلدم قشنگ تبدیل کنم شم میشه کمکم کنی +ادرین ما نباید برای تفریح از تبدیل استفاده کنیم تازه بچه ها الان نمی دونم چرا انقدر زود تبدیل شد _چون اون سر بابا بزرگش رفته دختر گل خودم کیتی مگه نه ¤اره مامان من مثل تو تنبل نبودم خندیدم خوشحال بودم بعد گذشت انقدر سختی بالاخره طعم خوشبختی رو چشیدم یهو الوین و الینا امدن و بچشون هم باهاشون بود الیا. الوین تو یکی از مراسما با یکی از پرنسس ها اشنا شده بود که خیلی شبیه الیا بود بعد به زور ،منو و ادرین باهاش ازدواج کرد و الان یه بچه دادن الوین بخاطر الیا اسمش رو الیا گذاشته تا همیشه به یاد الیا باشه . ¤الیا امدی ،بیا بازی کنیم بابام خوب بازی نمیکنه نبلده ادرین خندید اون و الوین مشغول حرف زدن شدن و الینا به طرف من امد و گفت : ×سلام چخبر خوبی
×سلام چخبر خوبی +سلام ممنون و سلامتی تو خوبی ×ممنون چکارا میکنی با بچه ۴ساله و پدر ۳۳۵ ساله +چه دقیق راستش کار خاصی نمی کنم همش دارم گند این دوتا رو جمع میکنم ×راستی می تونم یه سوال بپرسم +حتما حالا چی هست ×راستش برام سواله که چند سالته ؟ +من یه دراکولای ۲۵ سالم ×این امکان نداره تو هنوز یه بچه ای +نه عزیزم من یه انسان بودم که تبدیل به دراکولا شدم تا الینا خواست حرفی بزنه الوین قلقلکش داد الینا سعی داشت فرار کنه منم با لبخند به الیا و کیتی نگاه کردم چه نازن ولی الیا دقیقا شبیه الیای من بود حتی از مادرش بیشتر شبیه الیا بود و رفتاراشم همینتور حتی الیای دوست من یه خال روی دستش داشت که الیا بچه هم داره . ادرین رو نگاه کردم که تو فکر بود +هی ادرین تو فکری _خب هیچی راستش فکر میکردم اگه لیلیا رو میگرفتم چقدر به نفع سرزمین بود حرفش رو جدی نگرفتم اما خودم رو عصبی نشون دادم ادرین داشت میخندید +اع پس اینطور پس منم فکر کنم اگه با فلیکس ازدواج میکردم الان رفته بودم ژاپن یهو لبخند ادرین خوشکید از خنده ترکیدم _پس انجوری ها باور کن یه بار دیگه اسم فلیکس رو بگی میرم لیلیا رو به عنوان زن دوم میگیرم +شکر اضافی خوردی الوین امد ادرین رو گرفت و گفت :
●داداش جون تو از پس این عفریته بر بیای شاهکاره بعد به فکر اون عجوزه باش با بالشت کنار دستم زدم تو سرش همه زدیم زیر خنده الوینم سرش رو ماساژ داد بعد الینا رو به الوین گفت: ×تا تو باشی زن برادرتو اذیت نکنی بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم وقت خواب بود دیگه چون چند دقیقه بعد ساعت پنج بود و از اونجایی که روز میشد ماباید میخوابیدیم ادرین یه تابوت دونفره مشکی قرمز با لبه های سبز و صورتی اورده بود و برای کیتی هم یه تابوت کوچیک با رنگ های سیاه و کرمی اورده بود کیتی بیشتر اخلقاش مثل ادرین بود موهاش مثل ادرین و چشماش کپی من رنگش با منو ادرین فرق داشت یجورایی میونش بود ولی باور نمیکردم تا چند سال پیش من داشتم تو لندن گدایی میکردم و الان یه ملکه هستم حتما خدا صدامو شنیده . کیتی رو تو تابوتش گذاشتم و خودم رفتم و خوابیدم ادرین معمولا دیر می خوابید چون باید به مسائل یه شهر میرسید ولی عجیبه که اینجا تنها جایی هست تو دنیا که دراکولا هست یعنی دراکولاهای دیگه ای هم وجود دارن تو همین فکرا بودم که خوابم برد . من عاشق این زندگی بودم زندگی رویایی بود که هر کسی نداشت از خدا ممنونم
پایان شاید به پایان امد این دفتر اما حکایت همچنان باقیست خب چطوربودلطفا نظرات خودتون رو به من بگید
خب تموم شد.بچه ها دیدم ب خاطر مرگ آدرین خیلی ناراحت هستید.چون قرار بود آخر داستان خیلی غمگین باشه که الوین و مرینت با هم ازدواج کنند و.... اما تغییر ش دادم تا دلتون خوش باشه..
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالی بود لطفن بعدی رو هم دراکولایی بنویس به صورت رمان
چشم باید موضوع رو پیدا کنم
?????
عالی بود
دمت گرم خیلی عالی بود ❤️❤️❤️??????
????