♥🤍💜خب داستانه دوستای مجازیم♥🍬🙂
خب داستان از اینجا شروع شد که عمه اینام اومدن خونمون دختر عمم یجورایی بهتریپ دوستمه و از خودم بزرگتره 😐 اومدن خونمون دخترم گفت بلک پینک و میشناسی منم گفتم نه بعد بهش گفتم چرا کینو اینا.. دختر عمم هم گفت من ادمین یه کانالی هستم در مورد بلک پینکه گفت میخوام عضوت کنم گفتم باشه
گفتم باشع عضوم کرد بعد منم به شوخی که بخندیم داخل کانال اولش مسخره بازی در میاوردم از ادمینا سئوال میپرسیدم اسشمون و اینا... بعد که یکم دیگه مسخره بازی در بیاریم من گفتم ادمین نمیخواین من ادمین میشم 🙂 مالک کانال هم دختر خوبی بود و اینا من ادمین شدم
بعد دیگه من رفتم توی گروه ادمین و مالک کع به غیر از مالک چهار تا ادمین بود که سه تاش درست فعالیت میکردن اون یکیم دکوری تا گروه بود🙄 بعد منم فعالیت میکردم و اینا با ادمینا و مالک صمیمی شدم و اینا منم دختر خون گرمیم بعد کانالمون گروه گپ داشت منم رفتم توش منم ادمین بودم ازونجا هم که دختر خون گرمیم با یکیشون صمیمی شدم بع اسم محیا دختر خیلی مهریونیع و بود بعد با یه دختره اونجا یکم بحث میکردیم نمیدونم چیشد دیدم با اونم صمیمی شدم 🙂💗😂 بعد منو محیا بهش میگفتیم مامان و منو محیا هم مثلا خواهر بودریم 🙂💗😂
و یع روز یه اتفاقی افتاد من مجبور شدم برم تویه گروه دیگه کار داشتم حالا یادم نبود گروه و اعلان هاشو خاموش کنم تو روز تولدم مامانم داشت پیامای تبریک و چک میکرد که یدفعه تو گروه پیام دادن و مامانم دیدشون و من بربخت شدم رفت تو روز تولدم ها همیشه روز تولدم روز خوبی نبود برام همیشه 🙄😐🙂
بعد دیگه اون برنامه ای که توش چت میکردم حذف کردم بعد چند روز دیگش بخاطر خواهرم نصبش کردیم و هزار تا پیام اومده بود تو گوشی ندارو شکر من خودم دانلودش کردم بعد پیاماشون حذف کردم بعد سه چهار روز دیگش محیا و دختری که بهش میگفتیم مامان به من پیام دادن من بهشون جریان گفتم و ما دوستیم ولی دیگع با هم چت نمیکنیم دلم برا مامان محیا بهار زهرا1 زهرا ۲ تنگ شده اخرین بازدید محیا اردیبهشت ماهه و مال زهرا ۲ هم تیر ماه خبر از بقیشونم ندارم 😭😭
♥💜🤍♥💜🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)