
واقعا معذرت مخواهم که اینقدر دیر شد ????
خب دوستان از اونجایی که نوشتن گزینه ها یه مشکل هست از این به بعد به جای گزینه ها ..... از اینا میزارم و اینکه اخر های قسمت قبل بعضی جا هارو برای اینکه داستان یکم کوتاه بشه سنسور کردم اول بریم اونارو بخونیم بعد بریم سر داستان : از زبان مرینت رفتم پایین از مان و بابام اجازه گرفتم اونا هم قبول کردن رفتم داخل اتاقم یه پیراهن قرمز و یه دامن سیاه شیک که تازه دوخته بودم رو پوشیدم واقعا توی اون لباس خیلی قشنگ شده بودم ( عکس همین پارت ) بعد رفتم کلی ماکارون و کراسان و ابنبات و اینجور چیزا برداشتم تیکی گفت مرینت دیگه باید بری دیرت میشه یه نگاه به ساعت انداختم و گفتم مگه ساعت چنده وای دیرم شده باید برم سریع خراکی هارو برداشتن رفتم خونه رز خیلی دور نبود وقتی رسیدم الیا گفت بتزم دیر کردی بعد گفتم بیخیال بچه ها گفتند چی اوردی منم خوراکی هارو گذاشتم روی میز بچه ها یه نگاهی به خوراکی ها انداختن و
بچه ها یه نگاه به من انداخت و گفتند با این همه خراکی میشه یه شهر رو سیر کر ما چطوری این همه رو بخوریم گفتم نگران اون نباشبد میخورید
شب کلی خوش گزرانی کردیم و بازی همون طوری که من گفتم هیچ خراکی اضاف نیومد صبح که بیدار شدیم همه جا بهم ریخته بو بعد از اینکه همه جا رو تمیز کردیم رفتم خونه خیلی خسته بودم پس گرفتم خوابیدم
وقتی بیدار شدم ساعت پنچ بود تصمیم گرفتم تبدیل بشوم برم روی برج ایفل وقتی رسیدم اونجا گربه سیاه هم بود ولی اون متوجه نشد من اومدم منم به قصد اینکه بترسونمش هیچی نگفتم گربه سیاه نشته بود رفتم جلو حلقش رو گرفتم یهو گربه سیاه پرید هوا تا من رو دید گفت بانوی من منو ترسوندی فکر کردم ارباب شرارت منم خندیدم و گفت گربه نترسمون ترسید و بعد هر دوتامون خندیدیم رفتم کنار گربه سیاه نشتم گفتم غروب قشنگی گفت نه به قشنگی تو بانوی من گفتم ممنون گفت نظرت چیه امشب باهم شام بخوریم گفتم فکر بدی نیست گفت پس ساعت هشت می بینمت گفتم همچنین و بعد رفتم
خب یکم میریم جلو تر از زبان مرینت تبدیل شدم رفتم سر قرار گربه سیاه یه میز خیلی قشنگ رو برج ایفل درست کرده بود رفتم کنارش نشتم و گفتم مثل همیشه خیلی قشنگ شده گفت ممنون نشتیم کلی حرف زدیم داشتیم همین طور حرف میزدیک که یهو یه نامه جلوم ظاهر شد برش داشتم و خوندم نوشته بود : اگه میخواهی ارباب شرارت رو شکست بدی فردا ساعت ۳ از راه زیر زمینی بیا نزدیک خونه استاد فو به شکل دختر کفشدوکی بیا هیچ کس هم خبر دار نشه وقتی خوندمش تو شک موندم دیدم گربه هم همین طوری هست سریع کفتم من باید برم گربه سیاه هم همینو گفت و دوتامون رفتیم
از زبان گربه سیاه داشتم با دختر کفشدوزکی صحبت می کردم که یهو یه نامه جلوم دیدم بازش کردم خوندم ( همون متن قبلی ) وقتی خوندمش توی شک بودم دختر کفشدوزکی هم همین طوری بود سریع خدا حافظی کردم و رفتم خونه
رفتم خونه از پلک پرسیدم نطرت چیه گفت پنید بده تا نظرن رو بگم گفتم ببینم تو بجز پنیر چیز دیگه ای هم میخوری و یه تیکه پنیر کردم توی دهنش بعد از اینکه پنیر رو خورد گفت نظری ندارم گفتم تو همیشه برای همچی بجز پنیر نظری نداری گفت برای یه چیز دیگه هم نظر دارم گفتم خوشحال میشم بفهمم دیگه در مورد چه چیزی نظر داری گفت موضوغ شخصی ولی برای تو میگم واقعا به حپه قند اهمیت میدم گفتم حپه قند کیه یا چیه گفت تیکی رو میگم گفتم کوامی دختر کفشدوزکی گفت اره گفتم پس انگاری یه نفر عاشق شده گفت بیخیال حالا بخواب گفتم باشه و خوابیدیم
از زبان مرینت بعد از خداحافظی با گربه سیاه رفتم خونه و به حالت عادی برگستم و به تیکی موضوع رو گفتم تیکی گفت اگه راست باشه بهتره بری منم گفتم باشه و چراغ هارو خاموش کردم و خوابیدم صبح که بیدار شدم باز دیرم شده بود سریع صبحانم رو خوردم و رفتم مدرسه بعد از مدرسه سریع رفتم یه گوشه و تبدیل شدم و از همون راهی که تو نامه گفته بود رفتم همین طور داشتم میدویدم که یهو به یکی خوردم وقتی بلند شدم گربه سیاه رو دیدم بهش گفتم برای توهم همون نامه رو دیدی گفت اره گفتم پس باهم میریم اونجایی که نامه گفته گفت فکر خوبیه و ودوباره دویدم ولی ایندفه گربه سیاه هم بود همین طور داشتیم می دویدیم که یهو به بنبست خوردیم یه صدایی دور و برمون میپیچید که یهو ........
امیدوارم خوشتون امده باشه
بعدی رو با ده تا نظر میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالي بود فقط زود به زود بزار
جالب بود خوشم اومد
عالی ⭐