*.شروع رمان جدید.* رمانی با ژانر های مختلف ژانر هایی مثل ترسناک و غمگین نویسنده بنده (هستی) هست وامیدوار هستم از رمان خوشتون بیاد🙂💕
پارت اول رمان ترس از شب🙂❤
*ترس از شب☠️🖤* پارت اول📚 ساعت3نصف شب بود با گوشی داشتم ور میرفتم تو اتاقم تنها بودم ادرین هم تو اتاق خودش ولی نمیدونستم بیداره یا نه بهش پیام دادم: +بیداری داداشی؟ جواب نداده بود پس یعنی خوابه به ور رفتن با گوشیم ادامه دادم که ناگهان از پنجره یک صدایی اومد مثل تیق تیق خیلی صداش کم بود ترسیدم رفتم زیر پتو صداش زیاد تر شد هرچی ترسم بیشتر میشد سرعتش بیشتر میشد داشتم سکته میزدم یک جیغ بلند زدم که ادرین بیدار شد ولی نفهمید چرا بیدار شد خواست بخوابه که صدای جیغمو شنید دوید تو اتاقم و درو باز کرد و گفت:چی شده مرینت؟
باگریه گفتم:میترسم من نمیخوام تنها تو اتاق باشم یک صدای عجیبی میاد از پنجره وقتی این حرفو زدم صدا قطع شد ادرین:خیالاتی شدی اجی مرینت:نههه این حرفو نزن ادرین:حتما بارون هست یا شاخه درخت میخوره با کلی چیز دیگه مرینت:یک چیزی مثل ارواح ادرین:اذیت نکن منو من اینجا میشینم تا بخوابی مرینت:ب...ب...با..باشه ادرین پیشم خوابید وقتی خوابیدم رفت تو اتاقش به محض اینکه از اتاق رفت بیرون یک صدای خیلی نزدیک درگوشم میگفت:هااااا و کلی صدای ترسناک در میاورد خیلی میترسیدم اون شب بزور خوابیدم چون هی بیدار میشدم هی میخوابیدم هی بیدار میشدم هی میخوابیدم هی بیدار میشدم هی..... صبح که بیدار شدم چشمام باز نمیشد هر چقدر زور میزدم باز نمیشد خیلی ترسیدم با صدای بلند گفتم: آدرین کمک😨
انگاری صدامو نشنیده چند بار تکرار کردم: آدرین کمک که بلاخره بعد ۵ دقیقه صدامو شنید با خستگی و کوفتگی اومد تو اتاقم و گفت چیه مرینت؟ گفتم: چشم باز نمیشه ادرین کمک کن ادرین: وایسا برم چایی بیارم بزنم رو چشات.
مرینت: نکنه کورشدم😭 ادرین: اوففف بد به دلت راه نده بعد اینکه این حرف رو زد رفت پایین و چایی و پنبه آورد و زد رو چشمام چشم هام کم داشت باز میشد نفس راحتی کشیدم و گفتم: وای داشتم سکته میزدم😐 یک دفعه داد زدم و گفتم: مدرسهههههههه ساعت چنده ادرین یهو ترسیدو گفت: واچته ترسیدم ساعت ۶:۰۰هست🙄 گفتم:اها چشمام باز شد پریدم رفتم دست شویی دستو صورتمو شستم بعد ادرین رفت دستو صورتشو شست بعد اومد پایین تو اشپزخونه رفتیم رو میز ناهار خوری نشستیم و پیکوتک و شیر رو باهم خوردیم(پیکو تک ی چیز مثل این شکلات بالشتی هاست) بعد رفتم اتاقم کیفم رو برداشتم داشتم میرفتم یهو ادرین گفت:میخوای بری مدرسه بخوابی؟ گفتم:نه چطور ادرین:پس چرا با لباس خواب میری؟ گفتم:یاااا خداااا دویدم تو اتاقم لباسمو عوض کردم به ادرین گفتم:اماده ای؟ ادرین:من هستم حیاط بدو بیا ساعت رو نگاه کردم ساعت شده بود۶:۳۴دقیقه داد زدم خاکککک تو سرمممم سریع رفتم کفشمو پوشیدم و گفتم:بدو بریممم کلی دویدیم تا به مدرسه رسیدیم اما.. ادامه دارد....
خوشگلم اگه میخوای پارت بعدو بزارم= قلب سفیدو قرمز کن🥺♥️ حداقل 5تا کامنت قشنگ بزار😍💋 پروفایلمو فالو کن😘💫
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)