11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Miraculous.world انتشار: 4 سال پیش 67 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
برید تو تست (پارت سوم و چهارم زندگی معجزه اساااا)اونجا تو نظرات گذاشتم ش. چون تستچی قبولش نمیکرد??
_مامان تو کجایی #من اینجام _کجا چرا من نمیبینمت یهو مادرم رو دیدم پریدم بغلش و گریه کردم #گریه کن گریه کن باید خالی شی میدونم چی کشیدی پسر قشنگم اما باید قوی باشی من به تو قوی بودن رو یاد دادم تو باد بتونی من میدونم چون مدیریت تو خونته تو همیشه روح خونه بودی اگه الان جا بزنی باید شاهد مرگ عزیزانت باشی پس جا نزن باشه اشکام رو پاک کردم و گفتم _باشه
#افرین پسرم میدونستم می تونی یهو از خواب پریدم مامانم راست میگه من باید قویی باشم انگار بهم جون بخشیدن اول رفتم حمام و سر و وضعم رو درست کردم یه لباس سیاه پوشیدم و عطر مخصوصی رو که اصیل زاده ها موقع مرگ میزدن رو برداشتم از وقتی مامان از دنیا رفته بود دست نزده بودم بهش زدمش و به اتاق الوین رفتم الوین به یه گوشه خیره شده بود بهش نزدیک شدم و گفتم : _الوین پدر ،پدر از دنیا رفت اما الوین عکس العملی نداشت بغلش کردم و شروع کردم به اشک ریختن این روزا کارم گریه شده بود یهو دستای الوین رو دور خودم حس کردم خوشحال شدم و محکم تر بغلش کردم ●داداش این صدای الوین بود این اولین کلمه ای بود که بعد از این همه مدت شنیده بودم رو بهش گفتم : _جانم چیشده داداشم می دونی چند وقته صدای قشنگت رو نشنیدم الوین فقط گریه میکرد رفتم و به مرینت هم غذا دادم و به خدمتکارش گفتم که برای فردا مرینت رو اماده کنه فردا روز تشیه جنازه بود خانواده اگرست ها یه اتاق جدا گانه دارن به طوری که دو سالن هست سالن عموم یعنی اینکه همه مردم به جز افراد خانواده اگرست ها در انجا دفن میشدن و سالن دوم مخصوص خانواده سلطنتی هس تو سالن دوم ۱۰ تابوت هست و فردا یکی به اون اضافه میشد قرار شد فردا با مرینت حرف بزنم
عد یک ماه تنها غذا خوردن امروز الوین از اتاقش امد بیرون و با هم غذا خوردیم خوشحال بودم که حداقل الوین بهتر شد حالا مونده مرینت . فردا یه مراسم خیلی باشکوه برای تشهی جنازه پدر انجام شد من تمام مدت مراسم داشتم مرینت رو نگاه میکردم یه جا نشسته بود و تکون نمی خورد بعد مراسم به قصر برگشتیم قرار شد هفته دیگه این موقع تاج گذاری من باشه نمی دونم چرا اما دوست داشتم الوین پادشاه شه من دوست دارم یه زندگی معمولی داشته باشه اما چه کنم دیگه رفتم به اتاق مرینت مثل یه مرده متحرک بود در زدم اما صدایی نیومد درو باز کرد روی تخت نشسته بود و به عکس خودش و الیا که روی دیوار بود نگاه میکرد رفتم و عکس رو کندم و گذاشتم توی کشو _مرینت باید حرف بزنیم اما مرینت هنوز به دیوار خیره شده بود اعصابم خورد شد رفتم طرفش نمی دونم چرا اما یه سیلی زدم تو صورتش و گفتم : _به خودت بیا تو اون مرینت نیستی مرینتی که من میشناسم همیشه قویه یادته یه روزی به من میگفتی من برای هر اتفاق یه بار غصه میخورم منم بهت گفتم یه بار یعنی چقدر گفتی یه روز الان یه ماه تو داری غصه می خوری به نظرت الیا راضی هست ؟ مرینت فقط اشک ریخت جای سیلی سرخ شده بود جای سیلی رو با دست لمس کردم و مالش دادم +الیا دیگه نیست _اون همین جاست .وبه قلبش اشاره کردم +نه اون مرده
اید از قدرتم استفاده میکردم قدرت من مرور خاطرات بود برعکس قدرت الوین که از یاد رفتن خاطرات بود از قدرتم استفاده کردم درسته انرژی زیادی ازم میرفت اما بخاطر مرینت هر کاری میکردم رفتم وسط اتاق و یکی از دستام رو بردم بالا باید یه شکاف روی دیوار ایجاد میکردم و بعد خاطرات از اون سرچشمه میگیرن گفتم : _من را قدرت است سرچشمه انرژی ازاد شو و خاطرات اورا زنده کن . روشنایی در دل تاریکی همچو من .من خیرم در شر تاریکی تحت فرمان من است دستم رو گذاشتم روی سر مرینت و بعد برداشتم و گفتم :《کاتالوس الزامین سولندا》ودست رو روی دیوار گذاشتم خاطرات داشتم ازش میومدن اولین ملاقاتش با الیا، موقعی که تو جشن الیا و الوین رو با هم دید ،موقعی که داشتن خودش و الیا با هم بستنی می خوردن و می خندیدن ، موقعی که داشتم منو و الوین رو با بالشت میزدن موقعی که رفتیم جشن هالوین و موقعی که الیا جون مرینت رو نجات داد و روزی که رفتیم روی قبر الیا و تمام شد با قدرتم دیوار رو درست کردم رفتم پیش ماری و رو تخت نشستم خواستم بغلش کنم که پرید بغلم خیس شدن لباسم رو حس کردم ولش کردم تا خودش رو خالی کنه وقتی خالی شد ازم جدا شد و گفت :ممنون ادرین و یه لبخند زد بعد یک ماه لبخند زد _یادت نره شام باید بیای روی میز کنار ما من خسته شدم از بس امدم بهت غذا دادم انگار بچه ای بچه . نتونستم حرف بزنم چون مرینت با بالشت زد تو صورتم بهش گفتم : _خودت خواستی
شروع کردم به قلقلک دادنش *اهم اهم اهم به خودم امدم و صاف وایسادم و گفتم :کاری داشتی *الیجناب الوین کارتون داره گفتن اگه میشه به اتاقشون برید با خنده گفتم :فکر میکردم مقام من بالا تره بعد من باید برم پیش اون ولی خوب چون داداشمه میرم پیشش مرینت هم خندید رفتم پیش الوین وبغلش کردم و گفتم :به نظرم من مقامم بالا تره نه تو شاهزاده الوین و خودم رو جدی کردم . ●ببخشید الی جناب از این به بعد خودم میام پیشت بعد هر دو خندیدیم _خوب حالا چی کار داری داداشی ●می خواستم بهت بگم میشه با هم به دنیای انسان ها بریم سر مزار الیا دلم تنگ شده _باشه داداشم از من چیزی بخواد و من نه بگم ولی اگه نه بگم بدون به صلاحته ●خوب حالا قیافه پدرا رو نگیر با گفتن کلمه پدر نمی دونم چرا اما چشمام خواست اشک بیاد اما نمی خواستم ناراحت شه برای همین گفتم :من برم اماده شم ●ممنون داداش _قربون داداش
و تند رفتم بیرون درو بستم و به در تکیه دادم و اشکم جاری شد اما تند پاکشون کردم من باید سفت باشم نباید گریه کنم باید بریزم تو خودم تا خانوادم خوب باشن من برای خانوادم هر کاری میکنم به اتاقم رفتم درک در زد و امد داخل و گفت:ادرین جان میگم بهتره یه چیزی رو بهت بگم _خوب چی شده ♧نگاه کن من یه نقشه کشیدم که میتونیم لوید رو بکشیم و از خونش به تو و ماری بدیم اما باید طبق نقشه من پیش بریم . _باشه حالا نقشت چیه من هفته دیگه تاج گذاری دارم باید هر نقشه ای هست همین امشب انجامش بدیم ♧نقشه از این قراره که ...... منو و مرینت اماده بودیم الوین نباید میومد درک اینو گفته بد الوین اول گوش نمی داد ولی یکم بعد سست شد و قبول کرد . از راه جنگل داشتیم میرفتیم .وقتی وارد کاخ شدیم با مرینت وارد یه سالن شدم رفتیم اطراف رو بگردیم که یهو یه قفس افتاد روم تعجب کردم اما یکدفه لوید امد بیرون و گفت: $منتظرتون بودم ادرین اگرست و مرینت دوپن چنگ _مرینت بدو برو اینه رو پیدا کن من از پس این دیونه بر میام مرینت بهم ااعتماد کرد و به دنبال اینه رفتم لوید بهم نزدیک شد و یهو چند زنجیر دست و پاهامو قفل کردن لوید امد دقیقا یه میلی متری من زنجیرا داشتن به دست فشار میوردن یهو درد عجیبی تو ناحیه گردنم حس کردم درست حدس زده بودن لوید داشت خونم رو می خورد هرچی زور می زدم فایده نداشت دیگه رمقی نداشتم که لوید ازم جدا شد داشتم نفس نفس میزدم.
$برعکس خودت خونت خیلی خوشمزه بود حالا باید ببینم اون دختره چه مزه ای هست. همون موقع مرینت امد پایین و با قیافه ای خوشحال نگام میکرد لوید به مرینت نزدیک شد مرینت تا خواست فرار کنه گرفتش می ترسیدم میخواستم نجاتش بدم مرینت رو به طرفم برگردوند و دندونای نیشش رو کرد تو گردن مرینت معلوم بود داره زجر میکشه که یه جیغی زد که دیگه کنترولم دست خودم نبود داشتم تبدیل میشدم . ☆از زبون مرینت☆ به زور چشمامو باز کردم تا از ادرین کمک بخوام اما یه پسر با لباس گربه اونجا بود .مثل ادرین بود اما با این تفاوت که اون موهاش تیره تر و چشماش کاملا سبز بود . اون پسره داشت زور میزد تا زنجیر رو پاره کنه و بله پارش کرد بعد به طرف ما با سرعتی باور نکردنی میومد چشمامو فقط بستم ترسیده بود اما میدونستم اون ادرینه . لوید که کاملا ترس ازش پیدا بود دندوناشو در اورد و ترسش رو به روش نیورد درگیری سختی بینشون پیش امد که در اخر پسره گربه ای پیروز شد ادرین رفت بالا سر لوید و خواست بایه جادویه اونو بکوشه من ککمم نمی گزید بزار بمیره باید بمیره چون اون قاتل الیا هست ادرین دستش رو زد به به لویدلوید داشت به سنگ تبدیل میشد گربه رو زمین افتاد و تبدیل به ادرین شد اما لوید داشت تبدیل به سنگ میشد یهو دیدم لوید با یه خنجر بالا سر ادرینه تا خواستم به ادرین برسم لوید کارشو کرد _اخخخخخخخخخخ +نهههههههههههه باورم نشد لوید به سنگ تبدیل شده بود ادرین هم داشت نفس نفس میزد
☆از زبون الوین ☆ داشتم فکر میکردم که صدای ادرین رو شنیدم این یعنی اون اون مرده این صدایی که وقتی یه اصیل زاده میمیره میاد همون صدایی که یه پادشاه قبل از مرگ پادشاه قبلی میشنوه اون بار ادرین شنید و اینبار من تند به سمت کاخ لوید حرکت کردم . وقتی رسیدم درک هم اونجا بود . ادرین تو بغل مرینت بود و پوستش کبود بود و پلکاش سیاه این یعنی اون مرده اینا نشانه های مردن بودن گریم گرفت اول الیا حالا هم ادرین درک در حالی که تاسف میخورد رفت و به جسد لوید که حالا به شکل یه مجسمه بود نگاه کرد یهو برگشت و رو به من گفت :این امکان نداره ●چی امکان نداره ♧تو میدونی دراکولا ها به همین سادگی نمی میرن اون با خنجر دیزکرد این کارو کرده این خنجر از چوب درخت دیزکرد تهیه شده من این درخت رو ۱۰۰۰سال پیش سوزوندم این درخت فقط به دست الیزا رشد میکنه یعنی اون می خواسته ادرین رو بکشه این یه نقشه بوده می دونسته شما میاید وای این تقصیر منه اگه من نقشه نمی کشیدم ادرین الان زنده بود . +الیزا من میکشمش به مرینت نگاه کردم. اشک میریخت و هی میگفت《الیزا میکشمت》 درک به سمت جسد لوید که حالا مجسمه شده بود رفت و اونو انداخت زمین باورم نمیشد داشت خون ریخته میشد درک نیمی از خون رو برداشت و گذاشت تو یه محفظه و رو به من گفت: ♧بهتره از قدرتت استفاده کنی الوین وگرنه مرینت دیونه میشه . اون باید فراموش کنه. ●تو که میدونی من خون انسان ها رو تا حالا مزه هم نکردم چه برسه بخورم ♧الوین بخاطر خود مرینت میگم حداقل ۳ روز همه چیز رو فراموش میکنه و بعد سه روز دوباره خونش رو بخور تا حافظش برگرده
نه عمراً ♧به خاطر ادرین برادرت ●باشه به خاطر ادرین امید وارم مرینت منو ببخشه به مرینت نزدیک شدم که مرینت برگشت و به من نگا۶ کرد و گفت :چی میکنی جلو نیا به حرفاش گوش ندادم و به سمت گردنش رفتم و اروم نیشم رو وارد گردنش کردم تا حالا خون تازه رو مزه نکرده بودم چون من همیشه از خون مرده ها تو سرد خونه استفاده میکردم به خودم امدم مرینت بی هوش شده بود ازش جدا شدم و دادمش دست درک و ادرین رو گرفتم تو بغلم داداش گلم الان تو دستام چرا نذاشت باهاش بیام اگه میزاشت الان زنده بود ولی الان جونش داد . اشکام سرازیر شدن درک به من سپرد که هر روز مرینت رو تقیب کنم این کار سختی بود چون من حوصله نداشتم شنل دراز و کلاه افتابی و عینک دودی بزارم حالا می فهمم که ادرین وقتی روزا میرفت تو شهر دنبال برگذیده چی میکشید در حالی که من داشتم برای خودم تو اتاق کتاب می خوندم درک مرینت رو گذاشت تو اون کلبه خراب من حافظه کوتاه مدت مرینت رو پاک کردم این یعنی هیچی از ما فعلا یادش نمی یاد به خونه رفتم و خودم رو رو تخت انداختم فردای اون روزبلند شدم عطر مخصوص رو زدم و رفتم پایین ، یه مراسم با شکوه برای ادرین برگزار کردیم و اون رو در تابوت ۱۲ گذاشتیم چه زمونه ای هست پادشاهی که حتی تاجگذاری هم نکرد حتی پادشاه نشد اما برا من همیشه پادشاه بود بعد مراسم به اتاقم رفتم روی تخت خوابیدم و به خاطرات خودم و ادرین فکر کردم وقتی۵۰سالم بود و افتادم زمین و گریه کردم ادرین بلندم کرد و نازم کرد و گفت 《اشکال نداره داداشی من همیشه مواظبتم 》وقتی۱۰۰سالم بود و مادر فوت کرد و افسرده بودم ادرین هر روز بهم سر میزد و باهام حرف میزد و دلداریم میداد و میگفت 《داداشی شاید مامان تنهامون گذاشته اما من تنهات نمی زارم و قول میدم همیشه کنارت باشم 》ادرین فقط از من ۲ سال بزرگتر بود و بچه بود اما همیشه مواظبم بود دلم گرفت وقتی ۲۰۰سالم بود و پدر خواست منو بزنه و ادرین خودش رو انداخت جلو و به جای من کتک خورد وقتی فیلیکس پسرخالم رو زدم ادرین اونجا بود و فلیکس چون رو به پشت نشسته بود و ندیده بود کی زده نمی دونست کی زده اما ادرین گفت :《من زدم می خواستم شوخی کنم نمی دونستم سر فلیکس می شکنه 》و اون روز ادرین تنبیه شد طوری که تا یه هفته چشمش کبود بود وقتی ۳۲۸سالم بود و الیا فوت کرد ادرین بود که منو به زندگی عادی برگردوند . ادرین دیگه نیست داداش کجایی . در حال گریه چشمام بسته شد....... ☆۲روز بعد☆ به سراغ مرینت رفتم .
خب تموم شد بای
نظر میدی؟؟؟؟
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
چون این روال داستانه
????????
عالیییی بعدی?
من ب شدن فن داستانت شدم??
همونیم ک نوشتم من 3چیزو دوست دارم.......بعد تو زیرش ایموجی تعجب گذاشتی???وای وقتی دیدم ایموجی تعجب گذاشتی مردم از خنده
اسمت چی بید؟???? من کیمیا هستم
اسمم تو شناسنامه معصومه ست ولی همه محشر صدام میکنن❤خوشحالم میشم باهم دوست شیم?
عالی بود من باید از دوباره از اول بخونم که بفهمم
???
چرا آدرین مرد ??????????????????????????????????????????????????????????????
چون مرد??????
????