11 اسلاید امتیازی توسط: M.H.S انتشار: 4 سال پیش 283 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان اینم قسمت نه امیدوارم خوشتون بیاد.راستی یه چیزی رو باید بگم:اینکه من الان تو یه دفتر داستانو نوشتم تا ۱۱ ولی وارد سایت نکردم.دلتون بسووووزه???شوخی کردم و اینکه بگید چقد از یازده به بعدش رو عاشقونه کنم.خب بریم سر داستان
آنچه گذشت:کارمن دهن جک رو سرویس کرد و سالی و لوسی همراه جک به بیمارستان رفتن??کارمن داخل چادر لوییز میخوابه و فرداش...(صفحه ی بعدی خود داستان).....
از زبان کارمن:فرداش دیدم لوییز داشته لباساش رو داخل کیفش میذاشته.گفتم:صبح بخیر!چرا لباسات رو جمع کردی؟میدونی که بعد از ظهر میریم?اونم با ناراحتی گفت:چون میخوایم برگردیم توکیو.?گفتم چرا؟!?گفت جک اوضاش کمی وخیمه پس باید بره توکیو پیش خونوادش._خب به ما چه ربطی داره؟_ما هم چون بقیه نیست میریم خونه های خودمون تا تو...._باشه فهمیدم?ببخشید_براچی؟؟_برا اینکه سفر رو خراب کردم?..._تقصیر تو نبود که.تقصیر جک بود که تورو عصبی کرده.فکر کنم وقتی عصبی میشی بدون ماه کامل تبدیل میشی و وقتی آرومی چشمات آبی وقتی عصبانی یا بدون کنترلی قرمز و وقتی خجالتی،زرد میشه(اگه عکس قسمت هفت رو ببینین میفهمین چشمای کارمن زرده چون خجالتی شده و این اطلاعات ساختگی خودمه ربطی به طبیعت گرگینه ها نداره)گفتم:تو از کجا انقد اطلاعات داری؟_«پدرم دِیو آلن(Dave Allen) از گرگینه ها قدیما تحقیق میکرده ولی...»که...
که معلم داد زد:بچه ها بیدار شین!داریم بر میگردیم هتل!وسایلامونو گرفتیم و اومدیم بیرون.معلم گفت:«دوساعت دیگه هواپیمای توکیو حرکت میکنه،تا اونوقت وستیلاتونو تو ساک بزارین و بر میگردیم توکیو».همه گفتن:چراااااااااا...؟؟؟??معلم ادامه داد:آسیبی که کارمن به جک زده کمی وخیمه،باید بره توکیو پیش خونوادش و نمیخوام دیگه کسی آسیب ببینه برا همین همه میرن خونه خودشون تا امن باشن.و به پدر و مادرتون نگید که یه...من دیگه طاقت نداشتم موهامو بستم(عکس پارت?)و گفتم:خیلی معذرت میخوام??و بعد از تا جایی که تونستم سریع دویدم و رسیدم ته جنگل...از کوچه پس کوچه های شهر رد شدم و رسیدم دم هتل که...
دیدم لوییز دستمو گرفت و گفت:کجا با این عجله؟؟گفتم میخوام باباتو ببینم?حقیقت گرگینه هارو دونستن حقمه??گریمو نتونستم نگه دارم???لوییز بغلم کرد و گفت:آروم باش!چیزی که اتفاق افتاده تقصیر تو نیست گفتم که...اشکالی نداره...اگه خودتو با این چیزا نارحت کنی که من لبخندتو نمیبینم??گفتم:ممنون??(هنوز دم در هتل بودیم???)یادم اومد دم هتل بودیم زودی جدا شدم.دیدم چپ چپ نگامون میکردن لوییز سریع گفت خواهرمه!??بعد سرشون تو کار خودشون رفت(چه فوضولن?)رفتیم داخل هتل طبقه ی بالا...هرکدوم رفتیم اتاق خودمون.من وسایلامو جمع که داشتم میکردم صدای بقیه ی بچه ها داخل راهرو پخش شد(بچه ها اومده بودن)منتظر سالی بودم.پنج ساکم رو هم پر کردم ولی خبری از سالی نبود?از اتاق اومدم بیرون در روبه روییمون رو زدم.درو باز که کرد وقتی منو دید از ترس درو محکم بست.من از این کارش خیلی بیشتر ناراحت شدم.?
ولی حرف لوییزو گوش کردم و به روی خودم نیاوردم،ولی وقتی یه نفر دیگه هم اینکارو کرد...خواستم دوباره گریه کنم.ولی اعتماد کامل از تو دلم گفتم:تا سه نشه بازی نشه!رفتم در روبه رویی لوسی رو زدم.بدون اینکه درو باز کنه گفت:اگه کارمنی و منتظر سالی هستی،اینو بدون که اونا با یه هواپیما جداگونه رفتن به سمت توکیو.گفتم پس وسایلاشون چی؟_به عهده ی هم اتاقیشونه.من گفتم ممنون و دویدم سمت اتاق.ماشالا سالی دو ساک داشت ولی به پای ساک های من نمیرسید???
کارم تموم شد و اومدم پایین.دیدم همه ی بچه ها پایین بودن.لوییز با اینکه دو دستش پر بود،دوتای دیگه رو برداشت(۷-۲=۵ بازم زیاده???)گفتم ممنون و رفتم کنار بچه ها.اونا ازم فاصله گرفتن و ترسون ترسون نگام میکردن?از تو دلم گفتم:خدایا؟کمک!???
اوتوبوس رسید و رفتیم داخل.رفتم رو یه صندلی نشستم و لوییزم کنارم??جلوییمون برگشت و به لوییز گفت:چطور جرات میکنی کنارش بشینی؟!(انگار خودم اونجا نبودم???)بعد لوییز گفت:کارمن اونجوری که فکر میکنی نیست!..من از این حرفش روحیم شارژ شد ولی وقتی یارو آروم به لوییز گفت:(ولی اون یه هیولاست که!)باز عین یه باتری خراب،شارژم صفر شد و کلاه سویشرتم رو پوشیدم و سرمو انداختم پایین...لوییز آروم تو گوشم گفت:ناراحت نباش...نترس...بترسی باز تبدیل به گرگ میشی.آروم با صدای لرزون گفتم:ب...ا...ش...ه?بعد معلم اومد تو و اتوبوس حرکت کرد...
چون پایین تاریک بود خوابم برده(من که تو ماشین همیشه میخوابم??)وقتی بیدار شدم رسیده بودیم فرودگاه.داخل هواپیما نشستیم و حرکت کردیم توکیو...بالاخره رسیدیم و یه اتوبوس هرکدوممون رو خونمون رسوند.من رفتم خونه و مامانم منو که از تو آشپزخونه دید بدو بدو اومد و بغلم کرد.گفت:عزیزم اومدی؟؟دلم برات تنگ شده بود!چرا زود تر از یه هفته اومدی؟؟افسرده و بی حال گفتم:یکی به دست من آسیب دید برا همین...?_تو حالت خوبه عزیزم؟_من یه هیولام?آره مامان؟...رفتم نشستم رو کاناپه و گریم گرفت?مامان آروم کنارم نشست و گفت:عزیزم چی شده؟..._چرا ازم مخفی کردی؟!؟!!با استرس گفت:چ...چیو عزیزم؟؟؟بلند شدم و گفتم:خودتو به اون راه نزن!چرا گذاشتی خودم قضیه رو بفهمم؟!..._سر در نمیارم...چی میگی عزیزم منظورت چیه؟_من گرگینه ام مامان میفهمی؟!من یه هیولام!...چشماش گرد شدن?
بعد هی اینو تکرار کردم:من یه هیولام...من یه هیولام...من یه هیولااااام!...بعد مامانم گفت:نه نه نه نه نه نه!تو هیولا نیستی!تو دختر منی!زیباترین،مهربان ترین،سرسخت ترین دختر جهانی!تو یه گرگینه ای!تنها گرگینه تو جهان!تو باید به خودت افتخار کنی نه اینکه خودتو سرزنش کنی!...اشکامو پاک کردم و گفتم:وا...واقعا؟..._آره عزیزم!توروخدا ناراحت نباش...منم ناراحت میشم?یه لبخند کوچیکی رو لبم اومد و مامانمو بغل کردم و گفتم:خیلی ممنونم مامان!?که...
که یکی از نگهبان های در اومد و گفت:خانوم!یه نفر میخواد شمارو ببینه...اشکامو پاک کردم و گفتم:حتما لوییزه.خودمو جمع و جور کردمو گفتم:بگو بیاد تو...اومد تو دیدم جکه??گفتم:جک!تو چرا..._آره میدونم الان باید تو بیمارستان باشم.خواستم باهات حرف بزنم._خب میگفتی بیام بیمارستان!_نه پدرو مادرم تنهام نمیزاشتن..._پس چطور اومدی؟!_ول کن اینارو زود باش حرفمو بزنم برم حتما دنبالمن..._م...من...نمیتونم باهات حرف بزنم...به قدر کافی ازم آسیب دیدی...?_تقصیر من بود.رفتیم رو کاناپه نشستیم ادامه داد:تقصیر من بود ازت عذر میخوام اگه عصبانیت نمیکردم رازت فاش نمیشد و..._تبدیل به گرگینه نمیشدم آره میدونم..._پسسس...آشتی؟_من اصلا قهر نکرده بودم فقط به خاطر کاری که باهات کردم خواستم ازت دور باشم و از کاری که کردم عصبانی شدم همین...
گفتم راستی زخمت چطوره؟شنیدم وخیمه...در این حد؟_نه بابا بزرگش میکنن خوبه فقط بعضی مواقع درد میکنه...که یه دفعه...
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بیش از اندازه عالی🍭
🙃
وای خیلی عالیه همه ی قسمتات من نه تاشو خوندم لذت بردم ینی...خب چون توی داستان من نظر خوب دادی منم اومدمو یه سر زدم ;) راستی منم 13 سالمه
ووییی خیلی خوشحالم هم سن و سالام داستان منو میخونن?????
یک هفته شد بزار دیگه
حتما.شنبه یا یکشنبه??
خیلی داستانت رو دوست دارم لطفا پارت بعدی رو زود بذار❤
وایییییی تو هم ۱۳ سالته؟!منم??خیلی از داستانت خوشم میاد?
خیلی خوبه همین طوری ادامه بده
منم دارم یه داستان تخیلی می نویسم اگه می شه یه سر بزن
اسمش Green Elf
نظرت رو بگو که نظر افراد خلاقی مثل تو خیلی مهمه
خوندمش خییییلی عالیه ادامش بده تو اولین نفری هستی که درباره ی الف ها مینویسی(فکر کنم)منم اولین نفریم که درباره ی گرگینه ها مینویسم?
چند تا نسبت داریم که نشون میده عین همیم.من دخترم توهم امیدوارم باشی?من ۱۳ سالمه تو ۱۴.من تنها نویسنده ی گرگینه ام تو تنها نویسنده ی الف.چند تا شد؟ سه تا نسبت شبیه به هم رو داریم???
دوستان یه خیر بد. تا هفته ی دیگه ۱۰ بی ۱۰?این هفته کللللللی امتحان دارم و باید درس بخونم.نظراتتون رو تا میام زیاد کنید تا منم از هفته ی دیگش زود زود بزارم.خواسته ام زیاد نیست.لطفا آرزومو بر آورده کنین(نظر بدین)بای بای?
عالیه میشه زود بزاریش