
سلام،این داستان یک داستان تخیلی هست،۲تاپارت بیشتر نداره،واین که باید استقبال هازیاد باشه که پارت بعد روبگذارم. امیدوارم خوشتون بیاد
شاید یه وقتایی فکر کنیم که خودمون به تنهایی ازپس کارامون برمیایم،درحالی که اینجوری نیست،شاید بعضی وقتا نیاز باشه که ما آدما از یه سری کسانی که شبیه خودمون هستن اما شبیه خودمون نیستن کمک بگیریم،زندگی هیچ پستی وبلندی نداره،این ماهستیم که گاهی وقتا پاهامونو چنان محکم به زمین میکوبیم،یامیخوایم روی هوامعلق باشیم که این پستی وبلندی هابه وجود میاد،پس شاید نتونیم که خودمون به تنهایی این زمین رو دوباره برای خودمون هموار کنیم. (توی یک رشششوز بلند،جرقه ای توی ذهنش زده شد،باخودش گفت:پس اینه،جواب این همه سال تلاش اینه.اما خب عمرش کفاف نداد که این نظریه رو ثبت کنه،قلبش گرفت،وتمام اون جواب ها به دنیای مردگان پیوست) سال هاقبل: -ماه داره به زمین میاد،باید زودتر فرار کنیم. _اما نمیشه فرار کرد سیاره دیگری وجود نداره که مابتونیم روی اون زندگی کنیم. براندون:بعد از کلی تحقیق فهمیدیم که ماه صدسال دیگه به زمین برخورد میکنه،ماتااون موقع زنده نبودیم،اما نسل های بعد....اونا نمیتونن کاری کنن،چون تااون زمان دیرمیشه. (اون یه دانشمند بود،وقتی که مردم دلهره وترس داشتن،اون بهشون کمک میکرد،اما وقتی که فهمید راه چیه،عمرش کفاف ندادحالا این بچه هاونوادگان اون بودن که باید راه اونو ادامه میدادن،اون فقط یک فرزند داشت به نام اورانوس،چون شبی که اون به دنیا اومد سیاره اورانوس رومیشد به راحتی درآسمان دید اسم اون روگذاشتند اورانوس)
(اون بایه قدرت خارق العاده به دنیا اومده بود،قدرتی که به اون این قابلیت رو میداد که با آدم فضایی هاارتباط برقرار کنه) اورانوس:نمیشه باید یه راه حلی باشه. آلیس:قطعا یک راه حل هم وجود داره. اورانوس:من مطمنم که پدرم نشانه هایی برامون گذاشته که بتونیم به جواب که اون رسید برسیم. آلیس:خب پس بااین وجود باید دنبال آزمایشگاهی که پردت دراون کارمیکرد بریم،اما تووقتی که ۲سال داشتی پدرت رواز دست دادی،والان ۳۱سال سن داری،مطمن باش اگه حتی تا۱۰سالگی هم چیزی یادت میبود الان دیگه چیزی یادت نمیاد. اورانوس:اما شاید هنوز هم کسی توی این دنیا وجود داشته باشه که این راز رو بدونه. آلیس:چی میگی دختر؟؟؟همه مردن،دیگه هیچ کسی ازاون زمان باقی نمونده. اورانوس:مگر اینکه.... آلیس:مگر اینکه چی؟؟؟؟ اورانوس:باتوجه به تحقیقاتی که من انجام دادم فهمیدم که هرآدم فضای ۱۰۰۰سال عمرمیکنه،پس اگر بتونم آدم فضایی هارو پیدا کنم و باهاشون ارتباط برقرار کنم به نشونه ها میرسیم. آلیس:اما اگر آدم فضایی ها وقتی که پدرت وجود داشته ۱۰۰۰سال عمرشون تموم شده باشه چی؟ اورانوس:آره این روهم باید درنظر گرفت چون هر۱۰۰۰سالی یک بار در هرسیاره۱میلیارد آدم فضایی به وجود میاد،پس باید این احتمال روبدیم که آدم فضایی های جدیدی بهوجود اومده باشن و ما مجبور باشیم خودمون به دنبال نشانه بریم. (پس از کلی تلاش تونست یه آدم فضای رو رصد کنه) اورانوس:ای قدرت،شکوفاشو بگو بااو،از راز دلت بگو چه میخواهی؟،ازاووهمراهانش؟ اگر میدانی،که میخواهی پاسخ ازاو،کن شکوفا،سفره ی دل،برای او
-توکی هستی؟؟بامن چیکار داری؟؟ _سلام،من یک آدیمزاد هستم. -چی؟؟آدمیزاد؟؟اما چه جوری بامن ارتباط برقرار کردی؟؟توی دنیا فقط یکی هست که میتونه باما ارتباط برقرار کنه. _من اورانوس هستم،باقدرتی که دارم میتونم باتو و بقیه همزاد های توارتباط برقرار کنم. مطمن باش من قصد آزار واذیت تورو ندارم. فقط ازت یک سوال دارم. توبراندون رومیشناسی؟ -چی؟؟براندون،آره میشناسم اما اون سال هست که مرده. توبااون چیکار داری؟؟ _من تنها فرزند اون هستم،اگر اون رومیشناختی پس قطعا هم میدونی که آزمایشگاه اون کجا بوده؟؟ (براندون یک قدرت داشت،قدرت اون فقط وفقط مغز پیچیده اش بود،طوری که بعضی هامیگفتن اگه مغزش رو باز کنیم هممون رو دانشمند میکنه و خیلی ها دنبال آسیب رسوندن به اون بودن،اما اون تونسته بود که از مغزش خیلی خوب استفاده کنه،وقتی که دید قراره به زودی باماه احوالپرسی کنند،خواست که از آدم فضایی هاهم کمک بگیره،پس دستگاهی ساخت که باآدم فضایی ها ارتباط برقرار کنه،به خاطر همین هم بود که خیلی هااونو میشناسن«آدم فضایی ها»)
-چی؟؟تودختر اونی؟؟ _بله،فقط ازت میخوام که بهم جای آزمایشگاه اون بگی. -آزمایشگاه اون........ _چی؟ازبین رفته؟ -بله،متاسفتم. آلیس:چیشد؟؟تونستی ازاون جواب سوالاتتو بگیری؟؟ اورانوس:آره،واونم چه جوابی. آلیس:چیشده؟؟ اورانوس:اون گفت که آزمایشگاه پدرم به کلی ازبین رفته. آلیس:چی؟؟ اورانوس:توکه میبینی من حالم بده،انقد سوال نپرس. آلیس:حتما یک راه دیگه هم هست من مطمنم. اورانوس:اما آخه چه راهی؟؟دیگه چیزی نمونده. آلیس:تونباید ناامید شی،الان زندگی ۷میلیارد انسان به توبستگی داره. اورانوس:ممنونم.
باید یه راهی باشه،باید یه راهی باشه......آره همینه.....ما باید مسیر حرکت زمین روتغییر بدیم،همینه. خدای من،اما چه جوری؟ باید بایکی مشورت کنم. به نظرم آلیس میتونه کمکم کنه. -آلیس،،،،،،آلیس چی شده؟؟ _بیا اینجاروببین. -چی ماه؟ _این یعنی دیگه وقتی برای باختن نداریم. -اما........من دیگه نمدونم که چیکار کنم،خسته شدم.
_چی میگی دختر؟ تونباید ناامید شی. فهمیدی؟ الان زندگی مردم دنیا به توبستگی داره. ازت خواهش میکنم. -من یه راه دارم اما خیلی طول میکشه. _چی؟؟ چه راهی؟؟؟ -تنهاراه اینه که مسیرحرکت زمین روعوض کنیم.
_اما اینجوری که فصل هامیریزه به هم،روزوشب رو نمیشه ازهم تشخیص داد،ساعت هامیریزه به هم. -اما چاره دیگه ای نداریم،متوجه هستی؟؟ _اینومیدونم،اما خب.... -آلیسسسسس _باشه (حالا سوال اینجاست که اونا چطور میخوان این کار رو انجام بدن؟....)
توی قسمت بعد میخونید که،آلیس و اورانوس مجبورن دستگاه هایی بسازن وکارای جالبی انجام بدن،اما توی بازه زمان کم آوردن هستن که اتفاق عجیب رخ میده،اتفاقی که زندگی اورانوس رو عوض میکنه
اگر که استقبال ازاین داستان کم باشه پارت بعد رو نمیزارم. خیلی ممنون،کامنت فراموش نشه. خدانگهدار
...........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام،ممنونم که نظر دادید،چشم. اما کمی بیشتر صبرمیکنم،چون به نظر میاد از اینگونه داستان ها خیلی استقبالی نمیشه وبیشتر رمان های میراکلس هستند که خواننده جذب میکنند،اما چشم حتما بعدی رومیگذارم.
سلام خیلی جالب بود بازم بزار
خیلیییییییییییییی خوب بود
لطفا زود بعدی رو بذار ??
سلام چشم