
سلام من اومدم با پارت ۶ امیدوارم خوشتون بیاد لایک و کامنت یادتون نرع
ب گوشیم نگا کردم ۳۲بار آملی بم زنگ زده بود سریع بش زنگ زدم.جس:الو املی.املی:پسره ی بی فکر نمیگی من نگرانت میشم ۳۲ بار بت زنگ زدم کجا بودی ک جوابم و ندادی هااااا(با داد)جس:ببخشید گوشی مو خونه جا گذاشته بود بیرون کار داشتم نتونستم جواب تو بدم.املی:ببخشید سرت داد زدم😓جس:اشکال ندارع راستی غروب ساعت چن ببینیم همو؟املی آها یادم انداختی یکی از دوستانم امروز باهام میاد اگه ایرادی ندارع .جس:اشکال ندارع پس منم زاک و میارم تا دوستت تنها نباشه.املی:باش راستی ساعت ۵ت همون کافه ک دیروز رفته بودیم.جس:باش پس من برم ب زاک بگم .آملی:باش پس فعلا بای عشقم.جس:بای.جس رفت و در اتاق زاک و زد.تق تق(صدای در😑،،)زاک:بیا تو.
جس:زاک امروز ساعت ۵ با آملی قرار دارم اون با دوستش میاد منم گفتم ت هم بیای.زاک:من دنبال دردسر نیستم جس خودت برو.جس:ازت خواهش میکنم.بعد از کلی منت کشی زاک راضی شد با جس بره.از زبان آملی.املی:هان شی امروز قراره بریم بیرون با جس و یکی از دوستاش ت هم باید بیای.هان شی ک از خداش بود بلد داد زد و گفت اخخخخخخخ جووووون.املی:😐 ساعت ۳ بود آملی و هان شی داشتن حاظر میشدم تا حاظر شد ساعت چهار و نیم شد و ی ماشین گرفتن و رفتن طرف کافه.جس و زاک ت کافه نشسته بود.
جس:زاک امروز ساعت ۵ با آملی قرار دارم اون با دوستش میاد منم گفتم ت هم بیای.زاک:من دنبال دردسر نیستم جس خودت برو.جس:ازت خواهش میکنم.بعد از کلی منت کشی زاک راضی شد با جس بره.از زبان آملی.املی:هان شی امروز قراره بریم بیرون با جس و یکی از دوستاش ت هم باید بیای.هان شی ک از خداش بود بلد داد زد و گفت اخخخخخخخ جووووون.املی:😐 ساعت ۳ بود آملی و هان شی داشتن حاظر میشدم تا حاظر شد ساعت چهار و نیم شد و ی ماشین گرفتن و رفتن طرف کافه.جس و زاک ت کافه نشسته بود.
آملی و هان شی در کافه و باز کردن پسرا هر دوشون برگشتن و دخترا رو نگاه کردن.جس با اومدن دخترا فقط ب آملی نگاه میکردم محو اون شده بود جوری ک یادش رفت با هان شی آشنا بشه زاک با پاهاش محکم زد ت پای جس و جس ب خودش اومدم با هان شی آشنا شدن بعد از آشنایی همه نشستن و هر کی ی نوشیدنی سفارش داد .جس با گوشی ب آملی پیام داد و گفت چ زیبا شدی بانوی زیبای من (با گوشی داد چون ت جمع نمیتوانست بگه)آملی هم خوند ولی چیزی ننوشت و فقط ی لبخند ریزی زد بعد کلی حرف زدن جس گفت ی سورپرایز برای آملی داره.جس:چشم ها تو ببند.املی چشماشو بست .جس:حالا باز کن.املی ک گردنبند و دید تعجب کرد و با همون قیافه ب جس نگاه کردو گفت این چیه؟.جس؟دمپای،گردنبنده دیگ.املی:میدونم اما خب دست تو چیکار میکنه؟جس:من اینو خریدم و برای تو هی.املی:ا...این خیلی باید کرون باشع پول شو از کجا اوردی؟جس:پس انداز داشتم آملی بیخیال شو ت رو خدا خوشحال باش ذوق کن سوالم نپرس.املی:من واقعا خیلی خوشحالم دستت دردنکع .زاک با نگرانی ب جس نگاه میکرد و فهمیده بود ک اون گردنبند دزدیه.املی هم الکی ادا در میآورد ک خیلی خوشحالم اما در واقع خیلی نگران بود .هان شی:خوش ب حال آملی و مرد خوبی گیرش اومده(≧▽≦)همه ب هان شی نگاه کردن و
خندیدن.جس ی نگاه ب از شیشه ب بیرون کرد و ی دفعه چشش به میا افتاد اول خیلی ترسید با دقت بیشتر نگاه کرد و دید نه انگار خیال کرده بود ی نفس عمیقی کشید و گفت بچه ها بریم بیرون ی دوری بزنیم؟همه گفتن ارع بریم ک آملی گفت قبلش من برم دستشویی(گلاب ب روتون)جس هم گفت باشه. آملی گردنبند و گذاشته بود روی میز جس .هان شی:آملی زیاد دیر نکره؟جس :الان میارمش.جس رفت سمت دستشویی خانم ها و دید آملی داره ت اینه ب خودش نگاه میکنه ت دستشویی هیچ کس نبود برای همین جس خیلی آروم رفت تو و آملی هیچی نفهمیدم بعد آروم رفت کنار آملی و باز آملی چیزی نفهمید انگار ت فکر بود واسه همین ارووم دستاشو دور کمر آملی حلقه کرد آملی ترسید و گفت وایییییییی (با صدای بلد)بعد از
اینه دید ک جسع گفت پسر ت دیوونه شدی اینجا چیکار میکنی اومدی ت دستشویی خانم هاااا😱😱😱جس خندید و گفت گردنبند ت آوردم بعد موهای آملی رو زد کنار و گردنبند و براش بست.املی:خیلی قشنگه نمیدونستم آنقدر خوش سلیقه ای.جس:واقعا نمیدونستی من ک ت رو انتخاب کردم برای یار باید میفهمیدی ک چقدر خوش سلیقه ام دیگ.بعد آملی خندید و هیچ چیزی نگفت جس گفت خب اگر کارت تموم شده بریم با بچه ها بیرون .آملی:ارع بریم. بعد رفتن بیرون و سوار ماشین شدن.جس:خب بچه ها کجا بریم؟زاک بریم 🗻 کوه.هان شی:بریم جنگل.املی بریم دریا.جس خب میریم دریا.زاک و هان شی:😐😑 توی راه ک بودن جس ی آهنگ خیلیییی شاد گذاشت و همه باهم آهنگ و خواندن.وقتی رسیدن دریا آملی میرفت جلوی دریا و وقتی آب نزدیک میومد میدویید عقب جس ک دید آملی داره این کارو میکنه رفت کنار آملی و باهاش این کارو تکرار کرد تا حواس آملی و خودش و پرت کرد و ی دفع موج اومدم و ریخت ت پای آملی و جس.املی:وایییییی خیس شدم.جس:ببخشید تقصیر من بود.املی:خندید و گفت اشکال ندارع زاک ک رفته بود برای بچه ها بستنی بگیره اومد کنار هان شی هان شی داشت ب جس و املی نگاه میکرد و خنده ی خیلی ملایمی هم رویی لب هایش بود.زاک:خوبی هان شی؟هان شی:ارع خوبم ولی خیلی دوست داشتم منم مثل آملی یکی و داشتم ک دوسم داشت و کنار بود. هان شی؟حسودی؟😂😂😂🤣🤣🤣هان شی:ن اصلا ت رو خدا اینجوری فک نکن( ⚈̥̥̥̥̥́⌢⚈̥̥̥̥̥̀)زاک:شوخی کردم . هان شی:بریم پیش بچه ها؟زاک:ن نریم خودمون اینجا وایسیم ی ذره حرف بزنیم اونا هم ی ذرع باهم حرف بزنن.هان شی:اووووم باش>.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)